به D-100، آنکه من بودم
نامت D-100 بود.
روبهروی من خوابیده بودی—آرام، معصوم، بیخبر از هیاهوی اطراف.
چشمانت بسته بود، اما گویی گریسته بودی.
و من، در میان شلوغی صحنه و تلاطم ذهن،
بیاختیار به تو خیره مانده بودم،
بیآنکه بدانم چرا این خوابِ بیصدا،
تا این اندازه آشناست.
در شبِ پرواز ۲۵۷، تو در من بیدار شدی.
وقتی چشمانت را گشودی،
ناگهان
... دیدن ادامه ››
دیدم:
تو درون من زیست میکردی و من ندیده بودمت.
تو خواب بودی.
و من، بیآنکه بدانم،
به تماشای خویش نشسته بودم.
نه آن خودِ روزمره،
که آن خودِ پنهان، بینام، بیپناه.
تو شدی آینهای از من،
از آنکه همیشه با او حرف میزنم،
بیآنکه پاسخی بیاید.
در تو، خودم را دیدم.
در نگاهت، سکوتهایم را شنیدم.
در پرسشهایت، تردیدهایم را لمس کردم.
و در حضورت، فهمیدم
چقدر از خودم دورم،
چقدر از خودم بیخبرم.
نمیدانم کیستم.
نمیدانم چه میخواهم، چه نمیخواهم.
اگر بخواهم دگرگون شوم،
از کجا باید آغاز کنم؟
از کدام زخم؟
از کدام رؤیا؟
از کدام نپذیرفتهی پذیرفته؟
تو شدی نقشهای از سرزمینِ گمشدهی من.
تو شدی ایرانِ درونم.
نامت را ایران گذاشتم،
چرا که من، شبیه ایرانم:
پر از تناقض،
پر از زیبایی،
پر از درد،
پر از خواستن و خواستنی نبودن،
پر از استعدادهای هدررفته،
پر از امیدهای زخمی،
پر از مهر و پر از بی مهری دیدن،
پر از نگرانی از فردا...
مهشید قاصدی عزیز،
از تو سپاسگزارم،
که در یک ساعت، بیآنکه بدانی،
جسمی شدی برای آنکه در من زیست میکند.
امیدوارم این همقدمی، آرامش تو را برهم نزده باشد.
امیدوارم عظمت عشقی که در جوانیات جاریست،
از این مصاحبت خدشهدار نشده باشد.
و اگر روزی، دوستداشتنیهای زندگی من،
دل تو را نیز سرشار کرد،
بدان که آن لحظه، ادامهی همین پرواز است.
با مهر و احترام،
مهدی