یک بمباران (در جنوبِ ایران در جریانِ جنگِ ایران و عراق) پسرکی به نامِ باشو، که ویرانیِ خانه و خانوادهاش را به چشم دیده، خود را پشتِ یک باری میاندازد و خوابش میبرد و هنگامی که چشم میگشاید به جایی جنگلی (در شمالِ ایران) رسیده است. از ترسِ انفجارهای عملیاتِ راهسازی میگریزد و در آن سوی بیشه به شالیزارِ زنی به نامِ نایی میرسد که با دو فرزندِ خردسال و در غیابِ شوهرش زندگی و کار میکند. نایی به باشو نان و آب میدهد و میکوشد بداند کیست و زبانش را بفهمد. امّا زبانِ پسرک برای او قابلِ فهم نیست؛ همچنان که باشو هم نمیتواند زبانِ محلّیِ او را دریابد. باشو در عوضِ محبتهای نایی میکوشد به او در کارها کمک کند و گمان میکند این خواستِ شویِ در سفرِ نایی هم هست