نیستی...
فاصله ای به کیلومتر یک شهر میان ماست
زنان شهر هر روز صبح رخت هایشان را در دل من می شویند
و چایشان را با اشک من دم می کنند
نمیبینی با خوردنش چقدر دل جاده به شور می افتد؟!
نیستی...
و هر بار در آینه دختر غمگینی را می بینم
شبیه به کسی که دوستش داری نیست
و هربار دلم می خواهد
جاده را از همان جایی که خط کشی کرده اند
دور بزنم
دور بزنم
آنقدر دور بزنم...
تا سرم گیج برود
و بروم رو به روی
گاوی که در قصه های مادربزرگ
زمین روی دو تا شاخش می چرخید
بنشینم و درد دل کنم...
"زهرا رحمدل"