بیا
باید برگردیم به اولین خیابان
این بار من میروم
تو شاعر شو
به همان خیابانی که
من تورا پیدا کردم
باهم تا نیمه های شب قدم زدیم
دست در دست
دستم را رها کردی
رفتی
در همان خیابان
تورا گم کرده ام
یک عمر تنهایی
و تاوان یک عمر تنهایی من
تمام خاطراتی بود
که مرور
... دیدن ادامه ››
هر کدامشان
مرا هزار بار
به ورطه ی مرگ میکشاند
حالا نوبت توست
میبینی که
عشق چه بازیها که در آستین ندارد
مردنی که نمیمیراند
سقوط میکند
به قهقرای عمیقترین خاطراتی که
پوچ شدنشان اتفاقی نیست
زمان به پوک شدن جمجمه ام
چه تیرهای بیخیالی که
خالی نکرده است
شنیده بودم که سکوت علامت رضاست
با این سکوت طولانی
دیوارهای اتاقم هم
شاعر شده اند
یادت می آید؟!
همیشه میگفتی
آدم عاشق
تنهاست
دیوانه است
راست میگفتی
حالا که تنها هم سخنم
دیوارهای اتاق شده است
باید هم بگویی که دیوانه ام
اصلن تورا چه به عشق؟!...
تویی که فارغ از همه ی دردها
سختی ها
آسوده
شبها دیده بر هم میگذاری
و من هم تنها
فقط و فقط
برای سرکوب اشکهایی که بی محابا میریزند
دیدگانم را برهم میفشارم
و یادم می آید
که هیچوقت بمن دروغ نگفته ای
بلد نبودی
اما گفتی که میروی
کاش راست نگفته باشی
کاش دروغ گفتن را آموخته باشی
که این نفسهای تلخ
بدون تو دیگر
مزه نمیدهد
تراوش این خونابه را تمام کن
که دارد شاعری را
قطره قطره
تمام میکند
و حالا
آخر همه ی این قصه ای که گفتم
و تو از ابتدایش را
درست مثل خودم
خوب میشناختی
آخر همه ی دردهایی که گفتم
و تو در نهایت ناباوری
هیچگاه درکشان نکردی
چه عاشقم باشی
چه به دروغ
هرگز دوستم نداشته باشی
هنوز هم ابتدای همان خیابان ایستاده ام
بیا ....
نمیخواهم بروم
تا تو عاشق بشوی
مگر کدام عاشق دوست دارد که معشوقه اش
دچار درد بی پایان بشود
هزار بار دیگر عاشقت خواهم شد
تا حتی یک لحظه هم
دردی به قلبت را نیابد!
پانوشت: بند اول این متن از خانم نیلوفر جعفری هست