در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | رسول حسینی: (چرک نویس) ستاره های آسمون یکی یکی برام چشمک میزدند انگار که.. انگا
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:15:35
(چرک نویس)

ستاره های آسمون یکی یکی برام چشمک میزدند انگار که.. انگار که توی دامن همیشه سیاه مادرم کلی اکلیل ریخته باشی، جوری نگاهم رو از زمین دزدیده بودند که جدول انتهای کوچه که همیشه از روش می پریدم رو ندیدم و با سر پرت شدم روی چمن های سراشیبی اتوبان. تا جاذبه بخواد من رو زیر سیاهی چرخ های رونده اتوبان ببره جستی زدم و پام رو به یک درختک جوان گیر دادم. همین که خیالم از افکار شوم جاذبه راحت شد، کمرم رو وری چمن ها گذاشتم و دودستم زیر سرم جا خوش کردند.از لا بلای برگ های کوچک و شاخه های نارس درختک جوان به آسمان سیاه با اون همه ستاره خیره موندم. نمیدونم چرا دامن سیاه مادرم از جلوی چشمام نمیرفت و یا بهتر بگم آسمون شده بود دامن سیاه مادرم. از وقتی یادمه مادرم دامن سیاه می پوشید، با یک ترکیب و حالت خاص، بدون هیچ تغییری.برای من دامن فقط با رنگ سیاه معنی پیدا کرده بود.بارها دیده بودم مادرم وقتی داره لباس مشتری هاش رو می دوزه پارچه های رنگی رو مثی دامن گرد میکنه و کش میندازه، اما هیچ وقت نخواستم اسم اون پارچه ها رو ازش بپرسم، چون دامن فقط با پارچه مشکی درست می شد.یه روز آذر دختر همسایه مون اومد که مادرم برای جشن تکلیفش چادر گل گلی نماز بدوزه. گفت با اضافه هاش یه دامن برای عروسکم درست کنید.مادرم هم لبخند زد و قبول کرد.دامن رنگی با گل های قرمز...... دامن رنگی با گل های قرمز.... دامن رنگی با گل های قرمز برای عروسک، عروسک یک موجود دروغیه اینم یک پارچه گرد بالا کش داره که دروغی بهش میگن دامن، یک دامن دروغی برای یک عروسک دروغی.
اما باز دلم آروم نگرفت. آذر که در و بست دویدم تو راهرو و صداش کردم. " دامن رنگ رنگی وجود نداره آره؟"نگاهم کرد، چند ثانیه،خداحافظ ... دیدن ادامه ›› بی رمقی گفت و چالاک از پله ها دوید. دنبالش کردم تمام پله ها رو تا دم در حیاط. انقدر حواسم به آذر بود که بهش برسم، لبه بالا اومده در خروجی راهرو که همیشه از روش می پریدم رو ندیدم، پرت شدم کف حیاط جلوی پای آذر .چشمام که از درد پر از اشک شده بودند رو کردند به آذر و لبام جنبیدند که" دامن گل گلی نداریم مگه نه؟" چشمش رو دزدید، در و باز کرد و پاشو بیرون گذاشت" تمام پارچه های رنگی میتونن دامن بشن"در آهنی حیاط رو بهم کوبید.تمام سرم پر شد از صدای ویز ویز، چشمای مغرورم که حتی قطره ای اشک تا بودن آذر نریخته بودند، قطره هاش سیل شد تمام صورتم رو گرفت. وقتی چرخیدم که جدا کنم خودم رو از موزاییک های کف حیاط، چشمم به آسمون حورد که تازه داشت سیاه می شد. توی اون زور کم سیاهی هم می شد ستاره ها رو دید که چطور برق می زنند، توی وسعت اون همه سیاهی لاجون که چیزی تا پررنگ شدنش نموده بود. اااا، آره اونجا بود که برای اولین بار من رو یاد دامن سیاه مادرم انداخت. تو تمام مدت خوردن شام چششمم به دامن سیاه مادرم بود، فکرم به ستاره های چشمک زن آسمون و سط اون همه سیاهی.سرم رو چرخوندم که نون بردارم چششم به قوطی اکلیل کنار چرخ افتاد که از بین شیشه چشمک می زدند.
بعد از اون شب دیگه مادرم هیچ وقت از خواب بیدار شد... بیدار نشد تا دامنش روببینه، دامن پر از ستاره های چشمک زن.
ای کاش می دانستم دامن رنگ رنگی تور ا به خواب فرو می برد، و خواب تو دختر همسایه مان را هم، حتی به تکلیفش نمی رساند.