من اینجام که از تجربهم بنویسم.
چیزهایی درون ما هست که یهجایی تصمیم میگیریم مهر و مومشون کنیم و دفنشون کنیم در دورافتادهترین نقطهی ذهن و وجودمون تا یادمون بره همچین چیزی در درون ما زندگی میکرده و وجود داشته. من اومدم، اجرا رو دیدم و هر چه به آخر اجرا نزدیکتر میشدیم چیزی درونم فرو میرفت و اونها رو نخبهنخ بیرون میکشید. آخر اجرا من موندم و یک عالم نخ شکافته شده که باید با خودم از سالن میبردم بیرون.
ممنونم که روی صحنه هستید...
پ.ن: صندلی من ردیف اول بود، حین اجرا هم یکی از توپها قل خورد و اومد کنار پام ایستاد. خیلی مقاومت کردم که برش ندارم! در حد پنج ثانیه طول کشید و بعدش دوباره کشیده شدم به درون اجرا، اون هم همونجا موند. عوضش آخر اجرا بهمون توپ یادگاری دادن.