شبای پاییز، وقتی آدم تک و تنها جلوی اسبش از زیر درختان بارون خورده رد میشه، این طرف بوتههای خشکیده، اون طرف درختان لیلکی، جاده هم پر از مه، اونوقت تو تاریکی صدای پای اسب تو میشنفی، میشنفی که یه چیزی، یه چیزی مث مرگ از پشت سر بهت نزدیک میشه. آدم خیال میکنه دیگه تمومه.