در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال گردشگری | عکس‌ها | سفرنامه «یک سفر یک کتاب |دریاچه ولشت - با خشایار دیهیمی|»
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:41:15

به نام دادار عشق!

وقتی اسم استاد خشایار دیهیمی را در سایت تیوال دیدم٬ بی‌درنگ و سریع اقدام به خرید بلیت این برنامه کردم. خیلی دوست داشتم که روزی ایشان را ببینم و خوشبختانه این امر محقق شد! البته سفر دیگری با ایشان به مقصد گیله بوم برگزار شده بود که متاسفانه من نتوانستم در آن برنامه حضور پیدا کنم و دوستانی که به آن سفر رفته بودند٬ چنان با وجد و لذت از تجربه‌ی بودن در کنار آقای دیهیمی تعریف می‌کردند که من هر چه بیشتر و بیشتر مترصد بودم که بتوانم این چنین تجربه ای داشته باشم! و خوشبختانه توانستم این توفیق را به دست آورم. از مدت ها قبل ایشان را می‌شناختم و تعدادی از ترجمه های‌شان را خوانده بودم که مهم‌ترین آنها ترجمه های ایشان از آثار آلبر کامو بود. شاهکارهایی چون بیگانه و سوء تفاهم و... که من بسیار دوست می‌دارم‌شان!

در این سفر قرار بود که چند برگی از رمان تازه منتشر شده‌ی سوفیا پتروونا به قلم لیدیا چوکوفسکایا و ترجمه‌ی خشایار دیهیمی در کنار خود استاد خوانده شود. که داستانی است در نقد جریان نامبارک کمونیزم در روسیه...

بی‌صبرانه منتظر فرارسیدن روز سفر بودم. به تاریخ ۲۹ خرداد٬ ساعت ۵ صبح در میدان ونک حاضر شدیم و سوار میدل باس ها شدیم. به دلیل تعداد زیاد همسفران دو میدل باس فراهم شده بود که جمعا حدودا شصت نفری می‌شدیم.

در میدلی باسی که من حضور داشتم اکثرا دوستان و همسفران قدیمی بودند که این مسئله باعث لذت و بهره بردن بیشتر بود! دوستان بسیار خوبی از جنس محبت که همه‌شان را از همین سفرهای فرهنگی دوست داشتنی تیوال و ژیوار یافته بودم.

در کنار این عزیزان سفر ما آغاز شد. به قول دوست عزیزم٬ مسعود عطری: باز آمد یک سفر با یک کتاب با رفیقانی زلال از جنس آب! با این دوستان دوست داشتنی راهی جاده‌ی چالوس شدیم. اول صبح همه با انرژی بودند و تقریبا کسی در خواب نبود و باغالب دوستان مشغول حرف زدن و مصاحبت بودیم. تا اینکه حدود ساعت هفت به رستورانی به نام توچال در جاده‌ی چالوس رسیدیم. احتمال می‌دهم جزو رستوران های قدیمی آن اطراف باشد. خصوصا اینکه همه‌ی گارسون های آنجا پیرمرد هستند! خلاصه پس از صرف صبحانه و انرژی گرفتن دوباره راه افتادیم به سمت کلاردشت. در راه محو جاده‌ی فوق العاده زیبای چالوس شده بودم. طبیعت فوق العاده چشم نواز. به رنگ سبز دوست داشتنی! جاده‌ی پیچ در پیچی که از دل کوه های زیبا می‌گذشت و درختانی که دل سنگ بیرون آمده بودند و ایضا رودخانه‌ی بسیار زلال و روح بخش! حدودا ساعت یازده به دریاچه‌ی ولشت در استان مازندران و نزدیکی شهر کلاردشت رسیدیم. هوا گرم بود اما مطبوع و البته بسیار پاک و خواستنی! دریاچه بی‌نهایت زیبا بود. به رنگ آبی فوق العاده قشنگ. یک آبی دوست داشتنی! و اطرافش هم کوه های پوشیده از درخت. گوهری از جنس لاجورد را می‌مانست در میان کاسه ای زمردین! همسفران در اطراف دریاچه پخش شدند. برخی مشغول به عکس گرفتن از طبیعت و عناصر طبیعی و... بودند و برخی هم مشغول آب بازی و البته یک نفر هم رفت داخل دریاچه و شنا کرد. در همین اثنا استاد هم به ما پیوست. آقای دیهیمی خود ساکن کلاردشت است و از آنجا راهی دریاچه شده بود. با او سلام و احوال پرسی کردیم و اوبه گرمی با ما مشغول صحبت بود. از قبل به گفته بودند که آقای دیهیمی خوشش نمی‌آید او را استاد و آقا و... صدا کنیم! به او بگویبد عمو! عمو خشایار! و چه عموی دوست داشتنی و شیرینی...

از گروه کوچک هم‌صحبتان با عمو جدا شدم و کنار تپه های دریاچه راه رفتم و از طبیعت و ریزه کاری های بسیار زیبای آنجا مشغول عکس برداری شدم. بعد از حدود یک ساعت همه جمع شدیم و سوار میدل ها شده و راهی هتلی در همان نزدیکی شدیم. هتل کاسنیک.

در رستوران هتل دور یک میز بزرگ نشستیم و مشغول حرف شدیم. در این بین برخی با عمو حرف می‌زدند و کم کم همه کتاب هایشان را آوردند تا عمو برایشان امضا کند. عمو چیزهای شیرین و جالبی برای همسفران با خط خوش می‌نوشت و امضا می‌کرد.

پس از چند دقیقه مشغول خوردن نهار شدیم. پس از صرف نهار حدود ساعت ۳ همه دور میز بزرگ نشستیم و مشغول گوش دادن به سخن‌های عمو شدیم.

عمو خشایار خیلی شیرین و طناز بود. از آن دسته آدم هاست که حتی نشستن در کنارش هم لذت بخش است چه برسد به گوش دادن به حرفای شیرین با آن صدای نرم دوست داشتنی اش. از موضوعات زیادی حرف زده شد. عمو از تجربیاتش گفت و از زندگی اش. اول از همه از عشق به کار گفت. کاری که انتخاب کرده و ادامه داده بود٬ بزرگترین تفریح و لذتش بود. از کامو سوال کردم. او گفت من کامو (و داستایوفسکی) را زندگی کرده ام. سالها از بچگی آن را خوانده ام و روح و جهانم با او یکی است! او گفت مترجم خوب مترجمی است که روح اثر را درک کند و آن را به زبان خودش بنویسد نه اینکه لغت به لغت فقط ترجمه کند! گفت ترجمه یعنی آواز خواندن با صدای دیگری... من درس های زیادی از او یاد گرفتم و نکات عمیق و مهمی را به من یاد داد که خارج از حوصله‌ی متن است. بعد از آن شوخ طبعی و خوش صحبتی٬ مهم‌ترین ویژگی اش فروتنی و تواضع بی‌نظیرش بود. به جای تکبرهای معمول دوستی و خاکی بودن را جایگزین کرده بود و چقدر شیرین بود... بعد از حرف زدن با جمع درباره‌ ترجمه و کتاب های مختلف و البته کتاب سوفیا پتروونا٬ مشغول به خوردن چای شیرینی شدیم.

سپس دوستان خود پیش عمو می‌رفتند و با او گپ می‌زدند و لذت می‌بردند. حدود ساعت پنج و نیم یا شش بود که عزم رفتن کردیم.

از عمو خواستم او را بغل کنم! و چه بغل کردن شیرینی! محکم آدم را در آغوشش می‌فشرد و عشق بذل می‌کرد. به قول یکی از دوستان عزیزم٬ عمو آدم با عشقی است به همه عشق می‌ورزد. برای همین بغلش هم پر از عشق است! یک عکس دسته جمعی با عمو گرفتیم و از او جدا شدیم. سوار اتوبوس ها شدیم و راهی تهران. در راه برگشت باز هم بیشتر و بیشتر از مناظر جاده‌ی چالوس لذت می‌بردیم. در جاده کنار یک مغازه‌ی معروف به اسم دهاتی ایستادیم و چند خوراکی محلی و روستایی٬ خصوصا یک بستنی خوشمزه‌ و عالی٬ خریدیم و خوردیم!

حدودا ساعت ده و نیم به تهران رسیدیم و در همان میدان ونک از دوستان جدا شدیم...

سفر و خاطره ای کم نظیر بود. سفری به شدت لذت بخش و پر از عشق! مصاحبت با یکی از بهترین مترجمان کشور که بیش از اینکه یک مترجم عالی باشد٬ یک عموی دوست داشتنی و پرعشق بود... مزه‌ی این سفر و لذتش هنوز زیر زبانم هست و خواهد بود! مصداق کامل این شعر استاد شمس لنگرودی:
من برگشته‌ام از سفر
سفر از من بازنمی‌گردد...!

به روایت علی مزاری

۲۹ خرداد ۱۳۹۵