من به تازگی به این نتیجه رسیدم که هیچگاه به سرعت درباره فیلمی که خصوصا در سینما به تماشایش نشستم نظر ندهم.
معمولا چند روزی که از دیدن فیلم می گذرد و از هیجان مثبت یا منفی آن رها می شوم بهتر می توانم درباره آن فیلم فکر کنم
البته همچنان نظر خوشی درباره فیلم پوسته ندارم. اما جمع بندی کنونی من کمی بهتر شده است. فیلم حول این موضوع می چرخد که مرگ، به نوعی آزادی است (اعدام زندانی) و آزادی، نوعی مرگ است (شخصیت اصلی فیلم که پس از 14 سال از زندان آزاد می شود و سپس در اوج رهایی زمانی که در پهنه آسمان با کایت در حال پرواز است کشته می شود).
حال آنچه تو را در اوج آزادی به چنگال مرگ می کشد همان زخم ها و کابوس های شخصی است (که مثل خوره روح را می خورد و می تراشد)، و از آنجایی که سعید اردشیر دچار کابوس می شود (زنده شدن مردی که او می پنداشت در تصادف مرده و درگیر شدن با او) و مرز بین خیال و واقعیت متزلزل می گردد، آزادی او اسیر چنگال مرگ می گردد.
فیلم پوسته (با تأکید بر این که نمی توانید حدس بزنید داخل پوسته چیست) فیلم مینیمال کم دیالوگی است که شاید به زعم من حول و حوش انتقال این پیام می گردد (مرز بین خیال و واقعیت، آزادی و مرگ). و چرا در وهله اول دافعه ایجاد می کند، نمی دانم. البته اذعان می کنم که چنانچه در حین تماشای فیلم هم به همین جمع بندی رسیده بودم، بر جذابیت فیلم نمی افزود.