در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سارا رسولی درباره نمایش در پروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه: یادداشت تهمینه مفیدی به بهانه اجرای نمایش"درپروازهای خروجی بود ک
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:38:01
یادداشت تهمینه مفیدی
به بهانه اجرای نمایش"درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه"
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، رفتن و نماندن. سال‌ها زندگی و خاطره را در یک چمدان ریختن و راهی شدن. اولش همه پریشانی است. شاید تا مدت‌ها گیج و گنگی. مثل کسی که خواب می‌بیند دارد در خواب خودش گم می‌شود. تودرتو است. تا آنکه چراغی روشن می‌شود و نوری ضعیف ته دالان چشمک می‌زند.
همه چیز از رفتن شروع می‌‌شود، از همان روزی که می‌خواهی فقط همه چیز را حتی نامت را بگذاری و بروی. می‌خواهی حتی اگر دستت می‌رسد از خودت هم خلاص شوی و بروی، خودت را مثل کُتی از تنت، از جانت بِکنی و بروی، و آنجا که احساس می‌کنی هیچ چیز، دیگر نمی‌تواند تصمیمت را، راه را تغییر دهد و سرت پُر از نماندن است. دلت می‌خواهد که کسی بگوید بمان. نگوید نرو. بگوید بمان و تو بخواهی که بمانی. انگار که تمام رفتن‌ها پوچ شود، انگار که منتظر تلنگری باشی و بمانی.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، آنقدر کوچکی که نمی‌توانی تشخیص دهی رفتن یعنی چه؟ فکرمی‌کنی خارج جایی توی هواپیما است، جایی در آسمان، آنجا که وقتی با دوستت دراز می‌کشی شکل ابرها را شبیه فرشته‌ها می‌بینی و شاید پشت خود ابرها. اما خارج، آنجا که تو را برده‌اند جایی ست که مادربزرگ ندارد، خاله و عمه و دایی ندارد و مردمانشان با زبانی حرف می‌زنند که نمی‌دانی، نشنیده‌ای. تنها چیزی که دارد شهری بزرگ است، پر از سیندرلا، سفیدبرفی و زیبای خفته، اولین ترکیبی که یاد می‌گیری دیزنی لند است.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، و رفتن دوپارگی با خود می‌آورد. کسی را، عزیزی را جا می‌گذاری، می‌روی، بوها، کوچه‌ها، ... دیدن ادامه ›› آدم‌ها را جا می‌گذاری. همه را روی پله‌های هواپیما جا می‌گذاری و باورت می‌شود که جایشان گذاشتی. باورت می‌شود تا وقتی که صداها توی سرت می‌پیچیند، بوها زیر دلت می‌زنند و از دماغت بالا می‌کشند و هر تصویری یاد آن‌ها را با خود می‌آورد و توی صورتت می‌کوبد. زن قد بلند روس مو طلایی را شبیه خواهرت می‌بینی و زن تُپل سیاه پوست انگار که مادرت باشد. حالا گیرم مادر سفیدتر، لاغرتر، حتی زیباتر.
بعد کم کم بار خاطره‌ها زیاد می‌شود، خاطرات آنجا کم نیست؟ خاطرات اینجا هم اضافه می‌شود و زندگی‌ات می‌شود بار کردن این خاطره‌ها، بغضی دائمی داشتن. این سو بودن و دلتنگ آن سو بودن. آن سو بودن و هوای این سو در سر داشتن.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، با خودت فکر می‌کنی در این سال‌ها چند نفر رفته‌اند؟ آن قدر رفته‌اند و کنده‌اند که گاهی فکر می‌کنی در وطن خویش بیگانه شده‌ای و آنان که رفته‌اند، چه‌ها تعریف کرده‌اند برایت، برای تو که مانده‌ای و ته ذهنت همیشه هوای رفتن بودن، اما جرات تن دادن نداشته‌ای یا شاید هم داشته‌ای اما بهانه‌‌های ماندنت بیشتر بوده است. آنکه شبی، نیمه شبی با نگرانی زنگ می‌زند و حالت را می‌پرسد. آنکه دمه‌های صبح دلش برای صدای جاروی رفتگر محله‌شان تنگ می‌شود. آنکه هربار موقع رفتن تو را جوری بغل می‌کند که انگار آخرین بار است. که انگار بار دیگری در کار نیست.
« درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه » خاطره سال‌ها رفتن و از دست دادن را برای آنان که مانده‌اند مرور می‌کند و پریشانی روزهای نخستین را به یاد آنان که رفته‌اند می‌آورد. اما این نمایش بیش از هرچیز روایت کسانی است که این دوپارگی را تاب نمی‌آورند و مدام در تب و تابند. تب و تابی که خوش نمی‌کند حال آدمی را، درد آور است و رنج تلنبار می‌کند."درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" روایت دوپارگی یک زن است در قالب دو زن، که می‌خواهند بروند، اما گذشته‌اشان و اتصالشان با آدم‌ها، میخ آن‌ها را در زمین نرفتن فرو می‌کند و در آخرین لحظه هر تصمیمی هم که بگیرند باز بعدها، روزهای بعدترش پشیمان می‌شوند.
در نمایش "درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" لحظه‌هایی است که مخاطب را وادار می‌کند تا با خودش بیاندیشد، حالا که رفتن مُسری شده، ممکن است روزی او را هم گرفتار کند و به او هشدار می‌دهد، پریشانی‌هایی از این دست یکباره برسر آدمی نازل می شوند، گاهی تنها فرصت این را داری که مسیر از خانه تا فرودگاه را در ذهنت ثبت کنی و سعی کنی به هیچ چیز دیگر فکر نکنی و نتوانی. نمایش "درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" از دغدغه‌‌ای حرف می‌زند که واگیر دارد. دغدغه رفتن و نماندن.