در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | نصرالدین بهاروند: #مترو_نوشت_1 از #نصرالدین_بهاروند به روبه‌رو زل زده بودم. سرم را
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:16:54
#مترو_نوشت_1
از
#نصرالدین_بهاروند

به روبه‌رو زل زده بودم. سرم را کمی به چپ و راست چرخاندم و دیدم کناری‌هایم نیز به روبه‌رو زل زده‌اند. سرم را بالا آوردم و وانمود کردم که در حال نرمش گردن هستم تا رگ‌های گرفته‌اش باز شود. دورتر را نگاه کردم. چند نفر سرشان توی گوشی‌شان بود و بغل‌دستی‌هاشان گاهی زیرچشمی خیره به صفحه موبایل آنها می‌شدند. صدایی در محیط پخش شد: «ایستگاه شادمان... مسافرینی که قصد سفر به...» گوشی‌ام به صدا درآمد: «الو سلام... آقا ببخشین... آره آره دارم میام... پیاده میشم ببخشین... می‌دونم دو دیقه دیگه پیشتم... آقا در رو نگه دارین... من بهت زنگ می‌زنم».
نگاهم به در بسته قطار است. زیرچشمی به پسری که هندزفری توی گوشش است و چشم‌هایش را بسته نگاه می‌کنم. زیر لب می‌گویم: «اگه نگهش می‌داشتی من الان رسیده بودم»! کسی که نمی‌دانم کی بود و کجا بود، صدایش را شنیدم: «لم دادی رو صندلی جاتو به پیرها نمی‌دی انتظارم داری زود پیاده شی». می‌خواهم بگویم: ... دیدن ادامه ›› «د آخه مرد حسابی خوابم می‌اومد نمی‌تونستم سر پا وایسم»! که صدایی در محیط پیچید: «ایستگاه توحید»! بی‌آنکه چیزی بگویم پیاده شدم. به لاین مخالف رفتم. موقع سوار شدن گفتم: «آقا یه متر برین جلو منم جا شم»! صدای یکی از مسافرین به گوشم خورد: «نیم‌متر هم جا نیست چه برسه به یک متر»! یکی‌ دیگر گفت: «یه میل هم جا نیس تو میگی نیم متر»؟! صدای خنده چند نفر را شنیدم.
در بسته شد و من خیره به در ماندم. بعدی آمد. موقع سوار شدن هرکاری کردم نتوانستم خودم را جا بدهم. مسافری که جلوتر ایستاده بود و دستش را بین دختر و مردمی که سوار و پیاده می‌شدند گرفته بود گفت: «حاجی می‌بینی جا نیست... دو دیقه وایسا با بعدی بیا»! عقب رفتم و گفتم: «چشم... هرچی شما بگی». پسری به دو آمد و خودش را بغل‌دست آن مسافر نگه داشت. گفتم: «من سعی کردم جا نشدم»! گفت: «تو بلد نبودی... منو ببین»! نگاهم به نگاهش گره خورد. منتظر ماندم در بسته شود و او لای در بماند و من بخندم و بگویم: «دیدی گفتم جا نمیشی»! انگار کسی به او دستور ایست داده باشد، انگار افسر پلیسی مچ او را حین جرم گرفته باشد و به او گفته باشد: «دست‌ها بالا»! او دست‌هایش را بالا برد و روی پنجه‌هایش ایستاد. در درحال بسته شدن بود و من منتظر بودم در به شکمش بخورد و بسته نشود و های‌های بخندم. نفس عمیقی کشید و همان‌طور نفسش را حبس شده نگه داشت. شکمش تو رفت. در بسته شد. نفسش را بیرون داد. خندید. انگار توی بازی فینال فوتبال جام‌جهانی گل زده باشد خوشحال بود. چشمم به لب‌هایش بود. گفت: «دیدی جا شدم... دیدی؟»
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید