اول از همه... کاش میشد جنابِ مازیارِ سیدی رو تکثیر کرد توی همهی سالنها که قبل از تمامِ اجراها همینقدر محترم و دوستانه تذکراتِ پیش از اجرا
... دیدن ادامه ››
رو بگن و منتظر بشن که همهی حاضرین در سالن ماسک به صورت بزنن، گوشیها رو سایلنت یا خاموش کنن، بعد بپرسن آماده هستین؟ و بعد اجرا رو شروع کنن... دمتون گرم آقای سیدی 🙏🏻🌸
(البته که همیشه باید یه نفر توی سالن باشه تا اثبات کنه که در مقابلِ دوستانهترین خواهشها هم میشه بیتفاوت بود!!! و باز وسطِ اجرا گوشیش توی سالن زنگ بخوره... 🙄)
از روزِ اول، دیدنِ این کار توی برنامهام بود... و بالاخره به آخرین شبِ اجرا رسیدم!
شخصیتِ همسرِ کشیش و خواهرِ برنارد رو بیشتر از بقیه دوست داشتم. مخصوصاً همسرِ کشیش که از همون شروع تونستم قصهاش رو دنبال کنم و برای من ملموستر از بقیه بود... همراه با یه طنزِ تلخ... مثلِ جایی که با شک و تردید در مورد واقعی بودنِ اعتقاداتِ خودش یا حتی همسرِ کشیشِش صحبت میکنه، ولی وسطِ قصههاش میگه "نمیدونم، شاید خواستِ خدا بوده".
بازیِ دخترِ بازیگر و گویندگیِ لیلی رشیدی هم شیرینیِ این کار بود... اگه لیلی رشیدی گویندهی رادیو بود، شاید بیشتر رادیو گوش میکردم. 😋
فقط با وجودِ اینکه تا حدی تونستم بعضی قسمتها رو به هم ربط بدم، اما بازم دنبالِ نقطهی اتصالِ پررنگتری بینِ چهار قصه میگشتم که موفق نشدم پیداش کنم.
اولین نمایشی بود که از مازیار سیدی در مقامِ کارگردان دیدم و از این به بعد همونجور که تا حالا سعی میکردم دنبالکنندهی بازیهاش باشم، دنبالکنندهی کارگردانیش هم خواهم بود.
"... من دوست ندارم با اشتباهِ خودم بمیرم... چون بعدش دیگه فرصت نداری از اشتباهت درس بگیری... نمیتونی عبرت بگیری..." (یا همچین چیزی😋 نقل به مضمون)
* آخرین شبِ اجرا بود ظاهراً، ولی احتمال افشا یا کاهش جذابیت رو فعال کردم محض احتیاط... شاید تمدید شد باز. 😊✌🏻