در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | فرشته نوبخت درباره نمایش فرزند یک خنیاگرم: این روزها، شاهدِ اجرایِ «من یک خنیاگرم»، کاری تازه از شکرخدا گودرزی در
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:34:57
این روزها، شاهدِ اجرایِ «من یک خنیاگرم»، کاری تازه از شکرخدا گودرزی در مجموعۀ تئاتر شهر هستیم. نمایشی که به سرعت توانست پیوندهای محکمی را با جریانات روز جامعه برقرار نماید و مخاطب را بر صندلی‌های سالنِ سایۀ چهارسو نشانده و درگیر خود نماید. اهمیت این نمایش اما تنها محدود به این موفقیت نیست، آنچه «من یک خنیاگرم» را به عنوان اثری قابل اعتنا، که حرفی برای گفتن دارد مطرح می‌نماید، رویکرد اقتباسی آن به ادبیات کلاسیک و به خصوص اسطوره به مثابه یک ابزار بیانی است. اسطوره چنان که می‌دانیم وسیله‌ای است برای معرفت به تاریخ و فرهنگ. با اسطوره است که می‌توان جهانِ ذهنی انسان امروزی را درک نمود. می‌خواهم حتی از این فراتر رفته و یادآوری کنم که با اسطوره‌ است که انسان به عنوان موجودی فرهنگی، به پدیده‌های پیرامونش می‌اندیشد و در واقع این اسطوره است که در انسان امروزی به وقایع و رویدادهایی که به شکل روزمره از سر می‌گذراند، می‌اندیشد. اما آن نوع معرفتی که از اسطوره حاصل می‌شود، نتیجۀ قدرتِ نماد و تمثیل است و همین نکته است که کاربرد اسطوره را در بافت مدرن و معاصر جوامع امروزی دشوار می‌سازد و به تبع آن ضرورت شناختی عمیق برای هنرمند جهت اقتباس از آن را پیش می‌کشد. با این مقدمه تلاش می‌کنم دربارۀ متن و سپس اجرا و تکنیک‌های تئاتریِ «من یک خنیاگرم» بگویم. نمایشی که بیش از هرچیز چشم‌اندازی تازه به تئاتر تجربیِ امروز گشوده است.
بهترین نوعِ نمایش، آن است که محتوا و شکل به ضرورت یکدیگر پدید آیند. محتوا هر چقدر هم ارزشمند و غنی باشد، بدون وجود شیوۀ بیان یا فرمی که آن را عرضه کند، به خوبی منتقل نخواهد شد. عکس این هم صادق است. هرچقدر فرمِ زیبا، هنرمندانه و شکیلی در عرضۀ یک اثر هنری به‌کار رفته باشد، بدونِ وجود ایده‌ای که ارزش بیان و قابلیت ظرف را داشته باشد، بی‌فایده است و صرفا با اثری مکانیکی روبه رو خواهیم بود که ضرورتی برای اجرای آن وجود ندارد. در نتیجه می‌توان دریافت که عامل اصلی موفقیت نمایش در ضرورت وجود رابطه میان مضمون و موضوع با تکنیک‌های فرمی به کار رفته در اجرای اثر است. توجه به این نکته هنگامی که هدف اقتباس از متون کهن و کلاسیک باشد، بیشتر خواهد بود. به این دلیل که متون کهن، از پیش دارای فرم‌های بیانی و الگوهای روایی شناخته شده‌ای هستند. و شکستن آن‌ها ... دیدن ادامه ›› در جهت ایجاد الگو و نظم تازه‌ نیازمند داشتن ایده‌ یا ایده‌هایی تازه است تا بتواند پیوندی با مسائل و مضامین روز برقرار کند، و متنِ کُهن را از نو ساخته و پرداخته نماید. در واقع هنرمند بایستی بداند که قرار است با چه هدفی از یک روایت کهن، اقتباسی نو داشته باشد و از آن مهم‌تر چگونه می‌خواهد ایده‌اش را پیاده کند.
در مواجهه با روایت‌های کلاسیک و اسطوره‌ای، آنچه اهمیت دارد، شناختِ فرهنگی است که اسطوره در آن دارای کارکرد و پیشینه یا حافظه‌ای در گذشته می‌باشد. در نمایش «من یک خنیاگرم»، شکرخدا گودرزی با همین آگاهی به بازخوانی و بازتولید روایتی از شاهنامه می‌پردازد و برای این کار از نمادهایی بهره می‌گیرد که در ذهنِ جمعیِ تماشاگرانش حاضر است. با این حال هوشمندیِ او نه در شناختش از فرهنگِ اسطوره، که در شیوۀ اجرای ایده‌اش است. به همین دلیل او مستقیم از خودِ اسطوره‌ها شروع نمی‌کند، بلکه از زندگی روزمره و از نمادهایی امروزی استفاده می‌کند تا به دلِ حافظۀ جمعی رسوخ‌کند. از این رو است که نمایش با نوعی هرج‌ومرجِ اولیه، که برای تماشاگر آشنا و در عین‌حال غریب است، شروع می‌شود. تماشاگر تصور می‌کند این یک مقدمه برای قرارگیری بازیگران در جایگاهِ حرفه‌ای شان است، در حالی‌که این همان زندگی است... از همین‌جا، حرکتِ هوشمندانۀ بعدی رخ می‌دهد، و از طریقِ یک نظم‌دهنده‌ای در قالب یک شخصیت نمایشی، که ظاهرا نمایندۀ کارگردان یا همچو چیزی است (سحر بافتیان)، فاصلۀ تماشاگر را با آنچه می‌بیند یادآوری می‌کند و بارها این یادآوری در طول نمایش، تکرار می‌شود تا آن‌جا که مرزهای نمایش و واقعیت در یکدیگر حل شده و مسئلۀ شخصیت‌های نمایشی یا واقعیتِ زندگی‌هایشان یکی می‌شود. از این نظر، با فرمی دایره‌ای و بسته روبه‌رو هستیم که از یک نقطه، یعنی زمانِ اکنون آغاز می‌شود و در همان نقطه نیز به پایان می‌رسد. این در حالی است‌که به مدتِ تقریبا دو ساعت، فضایی کیهانی و اسطوره‌ای درون این دایرۀ زمانی شکل می‌گیرد. فضایی که داستانِ رستم و شغاد، و زال و سیمرغ را از نو می‌سازد و در واقع آنچه روایت می‌کند جدالی میانِ دو شکل یا دو شیوۀ نگاه به جهان است. آن‌که هنرِ خنیاگر و آوای سازش می‌سازد، و آن‌که نبردِ جنگاور و صدای شمشیرش می‌خواهد. به بیانی، فرمی که گودرزی در اجرا می‌سازد، جهانی اندیشنده را برمی‌سازد که در آن زخم و خون، با آوایِ نرمِ ساز و روایت‌های گوسانان و رامش‌گران در کشمکش‌اند تا در نهایت پایانی را رقم بزنند که بیش از آن‌که بخواهد حکمی بر این کشمکش بدهد، تماشاگر را به ضیافتی از تجربه و حس‌های گوناگون دعوت می‌نماید.
در نتیجۀ چنین تمهیدی، با چند ویژگی در اجرا روبه رو هستیم. نخست، طراحیِ خاص حرکات بازیگران بر صحنه است. حرکات جمعی، هماهنگ، موزون و بدونِ کلام بازیگران که غالبا همراه با موسیقی یا آوا است، نوعی زبان و بیانِ نمادین را پدید می‌آورد که در واقع کامل کنندۀ پاره‌گفتارها است. این نوع زبان که از رابطۀ کلامی و غیرکلامی ایجاد می‌شود، فضایی شبه خواب‌گونه، خلسه‌ناک، بینابینی و کیهانی را تداعی می‌کند که به واسطۀ شیوۀ نورپردازی و همچنین طراحیِ صحنه، که با حداقل اجزاء ساخته شده، تقویت می‌گردد. فضای خواب‌گونه با تصاویری مبهم و ناواضح که هرازگاهی بر دیوارِ میانی صحنه (مقابل تماشاگران) ظاهر می‌شود، تداعی‌گرِ غارِ افلاطونی یا همان خط فاصل افلاطونی است که میانِ حقیقت و وهم حقیقت یا میانِ فیلسوف و هنرمند کشیده شده است. در نظر گرفتن این موضوع، پیچیدگی‌ها و لایه‌های عمیق‌تری را در متنِ نمایش آشکار می‌کند. لایه‌هایی که گاه یکدیگر را نقض می‌نمایند. ما اشاراتِ غیرمستقیم به تاریخ را به واسطۀ اسطوره داریم، اما آنچه در واقع نادیده گرفته می‌شود خود تاریخ است، تا با ایجاد این وقفه، بدان اندیشیده شود. این اندیشیدن به شیوه‌ای تمثیلی است. پس غاری که با فضاسازی، تمهیدات فُرمی و عاریه گرفتنِ اساطیر بازنمایی می‌شود، در حقیقت یک فرصت یا امکان برای قصه‌پردازی، تمثیل سازی و افسانه‌سرایی‌های تازه است یا بهتر بگوییم برای گردیدن به دورِ واقعیت‌هایی که در رهانِ بازیگران می‌چرخد و در بطنِ حرکاتشان بیان می‌شود. آن حقیقت را شاید که زال تنها به کمک پَرِ سیمرغ بر کوهِ قاف می‌توانست که دریابد، اما د رنمایش می‌بینیم که برای زال، پری از سیمرغ باقی نمانده تا به وقت نیاز از او چاره‌جویی کند و این یعنی سرچشمۀ معنا از دست رفته است. به بیانی سر رشتۀ معرفت و شناخت حقیقت از دست رفته است.
بنِ مضمون نمایش «من یک خنیاگرم» بر همین بن‌مایۀ اسطوره‌ای چنان استوار شده که بی‌درنگ پیوند میانِ یک گذشتۀ تاریخیِ پر از خطا و تکرار را با اکنونِ آشوب‌زده برقرار می‌سازد. در نمایش می‌بینیم که به زودی زال از پیرنگ داستانی ناپدید شده و در عوض، دو برادر یعنی شغاد و رستم با یکدیگر رویارو می‌شوند. در حالی‌که هیچ‌کدام موفق به پیمودن فاصله میان حقیقت و وهمِ حقیقت نمی‌شوند. به این ترتیب روایت بر مبنای الگوی اساطیری‌اش، از نو ساخته و به پایان می‌رسد. فرزندان زالی که پیش‌تر پر سیمرغ را از کف داده است، و آوای دلارامِ خنیاگر را در گلو خفه نموده و سازِ او را شکسته است، به دست یکدیگر نابود می‌شوند. پایانی که اعلام این حقیقت است که آدمی محکوم به تحملِ خطِ فاصلِ بین وهم و حقیقت است، مادام که شمشیر را به جایِ ساز، جنگجو را به جایِ خنیاگر و نبرد را به جای هنر بنشاند؛ و آن لحظه که به سببِ این خطا پَرِ سیمرغ را از دست می‌دهد.آگاهی تماشاگر نمایش به نمایشی بودنِ آنچه می‌بیند و یادآوری‌های مدام به او ضمن اجرا، اما مانع از این نیست که لحظاتِ پایانی، بر صندلی میخکوب شود، چندان که بازیگران صحنه را ترک نمایند و او همچنان بر صحنه مانده باشد.

منتشر شده در آرمان ملی، چهارشنبه 18 آبان
البته سیمرغ در شاهنامه نقش پزشک را دارد برای همین سیمرغ در مرگ اسفندیار نقش مهمی دارد چون اسفندیار در هفت خان سیمرغ را کشت برای همین سیمرغ هم انتقام گرفت و تیر آغشته به گز را به رستم داد و نکته مهم و استراتژیک را به او گفت چشم اسفندیار رویین نشده درباره زال هم خوب باید شخصیتی را که خلق کردیم به نوعی پایاان زندگی اش را رقم بزنیم خاندان رستم آیین مهری بودند باید از بین میرفتند چون لهراسب طرفدار زرتشت بود و میخواست آیین زرتشت را جایگزین آیین مهر کند
۰۲ آذر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید