در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | ناهید الوندی درباره نمایش پدر: آیا انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود؟؟!! تفسیری بر نمایش پدر به ک
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:38:31

آیا انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود؟؟!!

تفسیری بر نمایش پدر به کارگردانی آروند دشت آرای
ناهید الوندی

در شبی از آبان ماه سال 1402 از پس خاطرات خوش و ناخوش هوار شده از انعکاس قدم زدن در محوطه تئاتر شهر بر صندلی خود در انتظار شروع نمایش نشسته ای و به دکور روبرو ... دیدن ادامه ›› خیره شده ای.
گویی ،دو دیوار سفید یکدست و عظیم چون دو ابوالهول در دو سوی سن سالن اصلی تئاترشهر با پس زمینه موسیقی زنگوله وار بر پایه مینی مال به تماشای تو ایستاده اند و با تراوش سردی و زمختی نگهبان وش خود ، ناخودآگاه تو را دهشتناک هدف هراسی دلهره آور کرده اند که ناگهان پیرمردی سفید موی ظاهر می شود و تو را به خودآگاه صحنه می کشاند.

آروند دشت آرای در پس همین دو دیوار سفید و بلند ترسناک قرار است راوی فروپاشی جسم «انسانی» رو به پایان باشد و قصه ایی پر آب چشم بر اساس نمایشنامه « پدر » فلوریان زلر فرانسوی را رهبری کند اما آیا این فروپاشی برای این پدر فقط شامل جسم است؟؟؟
«فلورین زلر» در نمایشنامه «پدر» در ظاهر به مساله زوال عقل و « آلزایمر» انسان معاصر می پردازد اما در پس آن سوال های عمیقی را مطرح می کند که طراحی صحنه نسبتا خلاقانه دشت آرای و استفاده صحیح از وسعت سن سالن اصلی در کنار موسیقی تاثیر گذار و بازی قابل قبول جناب «کیانیان » در قوام یافتن این سوال ها کمک شایانی است.

ظاهرا زندگی مجموعه ای از رخدادها و وقایعی است که با گذر زمان به خاطراتی تبدیل می شوند اما با کهولت سن همواره احتمال مخدوش شدن این رخدادها و وقایع وجود دارد .طوری که یادآوری خاطرات مربوط به آنها در پس توالی زمان ممکن است مفهوم خود را تغییر دهند و به اوهام تبدیل شوند.

پیرمرد نمایش مرتب توهم گم کردن ساعت مچی خود را دارد!!!!؟؟؟؟ گم شده ،اما نه فقط از روی مچ دست بلکه از...
ساعت خود ابزاری است برساخته از نیاز مادی بشر برای تنظیم فعالیت های او.در هستی ،زمان مطلق است اما انسان شکل گرفته بر بستر خاک برای درک موقعیت و نظم بخشیدن به بودن خود زمان را در ذهن آفریده و بر اساس آن توالی رویدادهای زندگی را در حافظه نگه می دارد و حال این تنظیم کننده زمان در مغز فیزیولوژیک پیرمرد بر اثر کهولت سن مخدوش شده است.او نه تنها توالی زمان گذشته و حال زندگی خود را از دست داده بلکه مکان ها را هم مرتب در هم ریخته می بیند.حافظه و بخش ناخودآگاه ذهن پیرمرد ،خانه خود را بر خانه دخترش «آن» این همانی می کند تا شاید دستاویزی برای حفظ هویت در حال فروپاشی بیابد.
در حافظه پیرمرد که دو دیوار سفید و عظیم موجود در نمایش نمایانگر آن است ،بند های تنیده شده خاطرات توسط عنکبوت زمان بر اثر وزش باد کهنسالی اندک اندک به تاراج می روند و نابود می شوند و او را برای حفظ بقاء مستاصل و ناتوان می کنند.

این به هم ریختگی توالی زمان چون بختک بر زندگی پیرمرد گسترده می شود و در قالب کابوس هایی در ظاهر تصاویری نامفهوم بر روی ابوالهول ها(دیوارهای سفید) برای مخاطب خودنمایی می کنند.کابوس های پیرمرد نه تنها مختص خواب نیستند بلکه در بیداری هم او را رها نمی کنند.(آشنا و ناآشنا را از هم تمیز نمی دهد)

انسان به محض تولد ،بند نافی که او را به منشا وجود جسمی و علقه ها متصل می نمود و از قضا موجبات آرامش و امنیت او هست یعنی « مادر» را از دست می دهد و این بریده شدن ،سرآغاز هراس ها و اضطراب های اوست در طول زندگانی مادی. ظاهرا این اتصال به مادر در دوران جنینی به او ایمنی و احساسی از تعلق خاطر می بخشیده است و حال این انسان بریده از اصل طبیعی و منشا خلقت خود با وجود آزاد شدن از بند تعلق ابتدایی همواره در طول زندگانی در پی یافتن بندهایی از جنس دیگر برای بازتولید آن آرامش و امنیت اولیه است.
بشر برای حفظ تعادل و کسب امنیت و احترام و تعلق خاطر در زمین با بندهایی از جنس خاطرات ،خود را به دیگری متصل و تعریف می کند و در یادآوری خاطره ها همواره سعی می کند مطلوب خود را بازآفرینی کند(نوستالژی)

پیرمرد در نمای پایانی پس از تقلای بسیار برای جمع آوری گوی های شیشه ای که نماد روند زندگی او و باز آفرینی اش در قالب خاطرات است ،ناامید از بازسازی « من» یا «خود» بالغ ، جنین وار بر روی زمین در خود فرو می رود و بودن در بطن مادر را بر بودن در دنیای بدون حافظه و خاطره و تعلق ترجیح می دهد.
او دیگر توانی برای ماندن مستقل ندارد و «درآویختن» با مادر(مرگ) را آرزو می کند.او در این صحنه پایانی پذیرفته است بندهای وابستگی به « علقه های دنیایی» که ساخته است پاره گشته اند و او اکنون آزاد گردیده است اما با این رهایی از بند ها ،امنیت را از دست داده و شک و تردید به او راه یافته است(اینجا کجاست ؟در اینجا چه می کنم؟این مرد که مدعی شوهر دخترم است کیست ؟و ...) سوال از پی سوال بر پیرمرد باریدن می گیرد و عدم قطعیت در پاسخ ها او را به شک و سوء ظن می رساند. شک ها و بدبینی ها و تمایلاتی که پیرمرد(انسان) همواره در پشت نقاب های خود ساخته با «عقل معاش» پنهان نموده است حال در کهنسالی و زوال عقل این نقاب ها شکسته شده اند و چهره عریان خود را به معرض نمایش گذارده اند.(تهمت دزدی ساعت به پرستار و شک و تردید به اطرافیان)

تفرد و تنهایی ،میوه رستن است از بند های حافظه ،خاطره و زمان و... (حتی کارگردان که خود طراح صحنه نیز است این عدم قطعیت ،تردید و تنهایی را در پس تاریکی ای که در ورای بی انتهای پنجره های روی دیوارهای سفید است به رخ تماشاگر می کشاند)
کسی دیگر پذیرای بودن پیرمرد نیست و همچنین ادامه این وضع برای او پذیرفتی نمی باشد .او در انتها با انتخاب مرگ ،از بودن در مسافرخانه دنیا می گذرد و بازگشت به اصل هستی را بر می گزیند.

آنچه بر پیرمرد شاهد هستیم چه شباهت غریبی دارد بر آنچه بر بشر بعد از عصر رنسانس رفته است!!!! کابوس هایش نمایشی است از ناخوداگاه پر تشویش انسان امروز و اضطراب هایش...
انسان با استیلای خرد در عصرروشنگری پسا رنسانس ،اندک اندک علقه های خود را با گذشته ،سنت ،طبیعت و متافیزیک و ...به کنار نهاد و در حالی که مقهور تفرد ،علم ،تعقل معیشت گرا و... شده بود به سوی خلق مدینه فاضله خویش گام های بلند و خارج از ظرفیت انسانی برداشت اما با هر قدم ،بیشتر دچار اضطراب و استرس و تنهایی فزاینده شد که این خود ناشی از شک درباره جهان هستی و معنای زندگی و ... بود.
وقتی انسان خاکی از خاطرات ذهن و زمان و «حافظه نظم بخش» تهی گردد هویت پوشالی خود ساخته اش نیز چون خانه عنکبوت بر آب ،به نابودی می گراید.با کم رنگ شدن حافظه در مغز پیرمرد ،ایستایی مقتدرانه جوانی اش بر مدار زندگی مادی اش اکنون به بیرقی می ماند که بر بالای چوبی موریانه خورده در اهتزاز است به همان میزان نامطمئن و لغزان.

می توان گفت همه ما به نوعی دچار« الزایمر»یم چرا که در دوره های مختلف زندگی مان گم گشته ایم و در میانسالی در این سرگشته گی همچون آونگ در رفت و آمدیم.

احمد شاملو در بخشی از شعر « در آستانه » به زیبایی می سراید:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
درود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.