شب
و باز هم کوله باری از خاطره ی چشمانت که بریده است امان این دل تنگم را
دیگر لازم نیست پله ها را دو تا سه تا بردارم برای رسیدن به خانه ای که سکوت، حرف اول را در آن میزند
میبینی . . .
زندگیم از این رو به آن رو شده است
در این هیاهوی خاطره ها. . . جای هر دویمان خالیست
می دانم دلت برایم تنگ نشده است، من هم همینطور
تنها یک خواهش دارم
نامه ای که برای لبانت نوشتم را بدستشان برسان . . .
از: سهیل روشن کیش