نمایشی بسیار درهم، ول، شعارزده و در مجموع ضعیف.
چرا درهم؟
آقای رضا یزدانی یک آهنگ دارد به نام میعادگاه که در آن مشخص است ترانه سرا نقشه جهان را جلوی خودش گذاشته و کل دنیا را با هم قاطی کرده و شعر گفته! دیوار چین و اهرام مصر و جاکارتای اندونزی و برج ایفل و آبشار نیاگارا و خلاصه کل دنیا رو در هم ریخته و هنر خودش رو نمایان کرده! حسی که در این ترانه و آهنگ وجود دارد یک صدم آهنگ تهران ویگن یا آذربایجان استاد بنان نیست. منظور اینکه جهت خلق زیبایی و ایجاد حس در مخاطب لازم نیست کل دنیا را با هم قاطی کنیم. شما یک ترانه زیبا درباره تهران بسرایید لازم نیست مخاطب را در هر بیت از شعر خودت ببری به یک جای دنیا که نه دیده و فقط در حد اسم شنیده و هیچ حسی هم به آن ندارد!
هر پرده ای از نمایش اینک انسان هم به همین شکل قیمه ها را در ماست ها ریخته است! یک جا سخن از مکبث به میان می آید، یک جا سخن از نیچه! ناگهان
... دیدن ادامه ››
مرثیه ای برای ایگناسیو را میخوانند در سوگ مسیح! و دیالوگ هایی دم دستی که مشخص است نویسنده حداقل در نیچه به هیچ عنوان عمیق نشده است. به نظر می رسد جناب نعیمی در همان سقراط گیر کرده و فلسفه را جلو نیامده تا بداند منظور دقیق نیچه از جمله ی "خداوند مرده است" چیست؟! همچنین یک افسانه را که نیچه هنگام مرگ انجیل در دست داشت را در نمایشنامه وارد کرده است. بگذریم ازینکه در دکور هم پرسپکتیو داوینچی نیز در این آش هفت بیجار ریخته شده است!
شخصیت پیلاطس را می توان به مکبث ارتباط داد. حداقل در شکاکیت این دو شخصیت بسیار به یکدیگر نزدیک هستند. یکی تحت تاثیر فشارهای همسرش قرار دارد و دیگری تحت تاثیر فشارهای جمعیت و کاهنان یهودی. هر دو هم از عواقب انتخاب خود می ترسند. چقدر خوب و زیبا می شد که این نمایش به جای اینکه حول محور موعظه های تاریخ مصرف گذشته ی مسیح باشد بر محور پیلاطس و درگیری های درونی اش به مانند مکبث بود. هرچند چنین چیزی در اناجیل دیده نمی شود و ادبیات انجیلی متعلق به دورانی است که آن ترس ها و درونیات مکبث شکسپیر جایگاهی در متون نداشت. نویسنده اگر میخواست خلاقیت به خرج دهد می توانست پونتیوس را شخصیت اصلی قرار دهد و با استفاده از جریان سیال ذهن به درگیری های درونی او بپردازد. این خودش یک نمایشنامه یونیک می تواند باشد که به پونتیوس پیلاطس پرداخته است. اما خلاقیتی که به کار گرفته شده مدل خلاقیت های این روزهاست که همه چیز را با هم ترکیب می کنند و شتر گاو پلنگی تحویل می دهند که نه شتر است نه گاو نه پلنگ! چندان هم علاقه ای ندارند که وارد همین فاز مکبث گونه بشوند چون اگر زیاد مساله درونی شود دیگر نمی توانیم شعارهای سیاسی خود را بدهیم.
خیلی دوست دارم آقای نعیمی به ما توضیح بدهید که "رانی با شاخی مصیبت بار، در ساعت پنج عصر" چه ارتباطی با مسیح دارد؟ کلا این مرثیه که لورکا آنرا برای مرگ رفیق گاوبازش سروده را چطور به مسیح ربط می دهید؟ به نظر من ارتباط این دو در همان اندازه ی ارتباط جاکارتای اندونزی و برج ایفل در ترانه میعادگاه است. مگر اینکه صاحب اثر یا افراد دیگر بتوانند بنده را از این ناآگاهی برهانند.
چرا ول؟
نمایشنامه انسجام ندارد. به شدت وابسته به دانش و حس خارج از متن مخاطب نسبت به مسیح است. یعنی اگر کسی باشد که نداند مسیح کیست ذره ای این نمایشنامه رویش اثر نمی گذارد. تمام حسی که میگیریم را مدیون حس قبلی خود نسبت به مسیح هستیم و این نمایش تلاش چندانی برای برانگیختن حس ما نسبت به مسیح ندارد. به همین دلیل هم پس از مرگ مسیح و محکومیت او به مصلوب شدن تراژدی شکل نمی گیرد و آنجا باید شاملو با آن صدای پر از حسش بیاید که بتواند حسی در مخاطب ایجاد کند.
در حقیقت نویسنده و کارگردان روی حسی که خود ما داریم حساب کرده است و به جای اینکه سعی کند فضاسازی کند حس نمایش را رها کرده و به خود مخاطب و حسش نسبت به مسیحی که میشناسد سپرده است. با اینحال نویسنده باهوش است. می داند مخاطبان عمدتا همه چیز را همینطور سطحی می دانند. یک "خداوند مرده است" برایشان می گوییم و حس پوچگرایی نیچه را به ایشان منتقل می کنیم! ابراهیم نبوی زمانیکه ایران بود یک سخنرانی داشت و میگفت مردم ایران سه جمله قصار را خیلی خوب حفظ هستند: "بودن یا نبودن" از شکسپیر ، "دین افیون توده هاست" از مارکس و "خداوند مرده است" از نیچه! یعنی بیست و چند سال پیش هم ابراهیم نبوی پی برده بود که استفاده از این این جملات قصار در ادبیات ایران چقدر کلیشه ای و بی معنی شده است و البته که این کلیشه ها تمامی هم ندارد.
چرا شعار زده؟
نویسنده و کارگردان با استفاده از آشفتگی زمانی سعی دارد بگوید که من دارم این ماجرا را برای زمان حال بیان می کنم. همه می دانند که عینک و ساعت در دوره مسیح اختراع نشده است. مکبث شکسپیر 17 قرن بعد از مسیح نوشته شده و نیچه متعلق به قرن 19 است و الخ. در طراحی لباس پیلاطس هم این موضوع مشهود است. این قسمت از انجیل به وضوح شریعت را در مقابل معنویت یا دین واقعی قرار می دهد. به نوعی دارد می گوید اسلام به ذات خود ندارد عیبی. این واضح ترین شعار نمایشنامه است. اینکه این شعار درست است یا غلط بحث دیگری است. اینکه مسیح را بیاوریم در قرن 21 و تلاش کنیم که او را به عنوان نماد صلح و دوستی و عشق و نیکی به مخاطب معرفی کنیم یک شعار توخالی است. یک نوجوان تازه بلوغ یافته هم اگر امروز اناجیل را بخواند این دیالوگ ها به نظرش مشتی شعار می آید. در این خصوص کاری هم نمیشود کرد. چون متن اصلی انجیل را که نمی شود تغییر داد و مسیح چیزهای دیگری بگوید! مسیح این نمایش همان چیزهایی را میگوید و همان موعظه هایی را میکند که مسیح انجیلی میگوید. مجددا اینجا هم به این نتیجه میرسیم که شاید بهتر بود نقش مسیح در این نمایشنامه کمتر میشد که از این شعارزدگی فاصله گرفته شود.
جمع بندی
اثر در مجموع ضعیف است و ضعف اصلی را از نمایشنامه میگیرد. کارگردانی تلاش کرده چیزهایی به کل اثر اضافه کند که مقداری دینامیک صحنه و بیان بازیگران هم به آن کمک کرده. در نمایشی که بخش اعظم آن دیالوگ است استفاده از میکائیل شهرستانی با فن بیان بسیار قوی در انتقال حس بسیار موثر است. همچنین بازی عزالدین توفیق در نقش قیافا نیز شایسته تحسین است.