«ایفل»؛ آشکارگی زیست بر صحنه، مواجههای میان زیبایی و هراس
تماشای نمایش ایفل برای من تنها یک تجربهی نمایشی نبود، بلکه نوعی رودررویی مستقیم با حقیقت آشکارشدهی وجود انسان بود؛ تجربهای که مرز میان «بازی کردن» و «بودن» را از همان لحظات نخست فرو میریخت و تماشاگر را به دل صحنه پرتاب میکرد. این اثر با متن علی صفری و کارگردانی رها حاجیزینل ــ که خود نیز در مقام یکی از دو بازیگر روی صحنه حضور داشت ــ شکل گرفته و واجد کیفیتی است که میتوان آن را «پرفورمنس آشکارگی» نامید؛ جایی که نقش و زندگی، بدن و ذهن، تئاتر و واقعیت در هم تنیده میشوند.
در مرکز این تجربه، دو بازیگر زن حضور دارند: رها حاجیزینل و آوا گنجی. آنها قرار نیست «شخصیت»هایی کلاسیک با ویژگیهای قراردادی را بازنمایی کنند؛ بلکه تمامیت خویشتن خویش را روی صحنه میگذارند. بدن، صدا، نگاه و حتی سکوتشان به متن تبدیل میشود. از همین روست که تماشاگر مدام دچار خطای خوشایندی میشود: گمان میکنی بازیگر در لحظه بداهه میسازد، در حالی که همهچیز دقیقاً روی متن نوشتهی صفری بنا شده است. این بداههنمایی طراحیشده همان جاییست که کارگردانی و متن به وحدت میرسند.
یکی از شجاعتهای بزرگ نمایش در شکستن مکرر دیوار چهارم است. اینجا دیگر تماشاگر یک ناظر بیرونی نیست؛ بلکه ناگهان
... دیدن ادامه ››
احساس میکنی شریک جرم یا همدست صحنهای. نگاه مستقیم بازیگر به تماشاگر، گفتوگوی بیواسطه، یا حتی حرکت به درون سالن، همه راهبردهایی هستند برای فرو ریختن فاصلهی امن. این نزدیکی ترسی متفاوت در دل مینشاند: ترس از مواجههی بیپرده با حقیقت انسان، با خویشتن خویش. در ایفل هراس نه در صداهای مهیب یا تصاویر خونین، بلکه در بیپیرایگی احساسات و اندیشههاست.
نمایشنامهی صفری واجد کیفیتیست که میتوان آن را «نوشتار آشکارگی» نامید. شخصیتها در لایههای روایی پنهان نمیشوند؛ خبری از قصههای پیچیده و پیرنگهای پرپیچوخم نیست. آنچه روی صحنه میآید، تراوش مستقیم اندیشه و عاطفه است؛ چیزی شبیه به زیستنامهی وجودی یک انسان که ناگهان در قالب درام ظاهر میشود. همین ویژگی بار سنگینی بر دوش بازیگران میگذارد: آنها باید نه تنها نقش، که هستی خود را اجرا کنند.
اما تفاوت مهم در کیفیت حضور این دو بازیگر نیز چشمگیر بود. اجرای رها حاجیزینل با آن بیپروایی خاص، لحظاتی داشت که گویی پردهها ناگهان کنار رفت و حقیقت با تمام خشونتش به صورت تماشاگر شتک زد. این لحظات در عین زیبایی هنری، با هراسی وجودی همراه بود؛ هراسی که از جنس مواجههی بیواسطه با واقعیت است. در مقابل، بازی آوا گنجی با دقتی ظریف و حسابشده، تعادلی ایجاد کرد که کلیت اثر را به رشتهی تسبیحی بدل ساخت؛ رشتهای که دو کاراکتر را با مفهومی مشترک به هم پیوند میداد: جبرِ مهاجرت.
این جبر، همان نیرویی است که انسان را از سرزمین، ریشه و خاطراتش جدا میکند و به جایی دیگر پرتاب میسازد؛ جایی که هرچند میتواند زیباترین نقطهی جهان باشد، اما بدون خاطره و ریشه، زیباییاش بیمعناست. نمایش با زیرکی نشان میدهد که این «مهاجرت» فقط جغرافیایی نیست. هنرمندی که عشق و ریشهاش در هنر است، اما از سر اجبار ناچار است سالها در ادارهای بیربط به هنر کار کند، نوعی دیگر از مهاجرت را تجربه میکند: مهاجرت از خویشتن. این همان جبر است که جسم را در جایی نگه میدارد و روح را در جایی دیگر.
برای من، این لایهی تازه در اجرا بسیار تکاندهنده بود. «ایفل» فقط داستانی از دو کاراکتر زن مهاجر نیست، بلکه آینهای است از زیست ما؛ از همهی آن لحظههایی که مجبور شدیم از جایی که دوستش داریم کنده شویم و به جایی برویم که هیچ ربطی به ما ندارد. همین هم است که اثر را به تجربهای وجودی و عمیق بدل میکند.
آوا گنجی در این میان بدنی را به نمایش میگذارد که خود یک متن است. حرکات او، حتی در لحظات سکون، حامل معنایی تازهاند. صدا و نگاهش بافتی میسازند که مخاطب را میخکوب میکند. حاجیزینل، در مقام همزمان کارگردان و بازیگر، توانسته انسجام اجرایی را با فوران احساسات درآمیزد؛ چیزی میان دقت تکنیکی و رهایی عاطفی. نتیجهی این همزیستی، بازیایست که هم حرفهایست و هم بیپروا.
تماشای ایفل تجربهای دوگانه است: زیبایی و وحشت. زیبایی در شجاعت برملاشدگی است؛ وحشت در بیپناهیای که این آشکارگی به همراه میآورد. تماشاگر مدام با پرسشی مواجه میشود: آیا آنچه میبینم بخشی از شخصیت نمایشی است، یا بخشی از زندگی خود بازیگر؟ این ابهام، که مرز واقعیت و نمایش را مخدوش میکند، بزرگترین دستاورد اثر است.
از حیث میزانسن و طراحی صحنه، انتخاب سادگی بهشدت هوشمندانه بود. یک دکور جذاب پر مفهوم اما مینیمال و کاربردی و تأکید بر بدن و حضور بازیگر، میدان تمرکز را خالی و شفاف کرد. در چنین صحنهای، حتی یک حرکت کوچک یا یک مکث کوتاه میتواند همچون انفجاری عاطفی عمل کند. همین مینیمالیسم، کیفیت پرفورماتیو نمایش را برجسته کرد و اجازه داد بدن و کلام دو قطب اصلی آفرینش باشند.
نکتهی درخشان دیگر، کیفیت ارتباط نمایش با مخاطب بود. این اثر نهتنها دیوار چهارم را شکست، بلکه توانست پلی عاطفی میان صحنه و سالن بنا کند. لحظاتی که تماشاگر حس میکرد بخشی از اجراست، همان لحظاتی بود که مرز هنر و زندگی فرو میریخت. این تجربهای نادر است که کمتر نمایشی با این کیفیت به آن دست مییابد.
برای من، ایفل یادآور این حقیقت بود که تئاتر هنوز میتواند «خطرناک» باشد؛ خطرناک نه به معنای خشونت یا اغراقهای تصویری، بلکه به معنای مواجههی ویرانگر با خویشتن. تئاتر میتواند زخم بزند، و در این زخم زدن، زیباییای شگفتانگیز نهفته است. وقتی سالن را ترک کردم، احساس کردم زخمی تازه با خود حمل میکنم؛ زخمی که از آشکارگی زیست انسانی بر صحنه به جانم نشسته بود.
شاید همین راز ماندگاری ایفل باشد: اینکه با تماشای آن، نه فقط داستانی شنیدهای و نه فقط بازیای دیدهای، بلکه تجربهای زیستهای؛ تجربهای که تو را به پرسشی بیپاسخ میکشاند: کدام بخش از این نمایش، نمایش بود و کدام بخش، زندگی؟