جز خدا در این ندامتگه کسی پشتم نبود
تا شود پیدا رفیقی، خویش را کُشتم نبود
مهربانی، دوستی، الفت همه افسانه است
پس به دنبالش نگردی ای بشر, "گشتم" نبود
نیم از عمر مبارک در مسلمانی گذشت
فرق چندانی میان این و زرتشتم نبود
بر زمین خورد عاقبت این تشت رسوایی خلق
دست ها رو شد و بنده هیچ در مشتم نبود
گشته آغشته به خون یک جماعت دستشان
من به خون مور هم آلوده انگشتم نبود
"گندم از گندم برویَد، جو زِ جو" گو شنتیا
این غزل هم عایدی غیر از همان کِشتَم نبود
شنتیا🌹
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست