من نمایش «امشب به صرف بورش و خون» را در تاریخ ۱۷ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۰ دیدم. تجربهای که بهجای تئاتر، بیشتر شبیه یک کارگاه انتقال تجربه بود؛ کارگاهی که صابر ابر در آن نه بهعنوان شخصیت، بلکه بهعنوان مدرس صحنه ظاهر شد. او بیوقفه تکنیکهایش را به نمایش گذاشت: تغییر تُن، مکثهای طراحیشده، حرکتهای حسابشده… اما این نمایش قدرت فردی، در خدمت روایت قرار نگرفت. تماشاگر بهجای همنشینی با رنج و سوگ، فقط شاهد تمرینهای بازیگری بود. متن اقتباسی نیز، با نامهای ایرانی در فضایی روسی، سرگردان و بیجان ماند؛ نه بومی بود، نه وفادار. موسیقی انگلیسی روی قصهی روسی-ایرانی همچون زخمی تازه بر تن اجرا نشست و لباسها بیش از آنکه نشانی از سوگ و خون داشته باشند، یادآور یک شوی مد بودند. پایانبندی با نورپردازی پرزرقوبرق هم نه از دل روایت برآمد، نه کاتارسیس آفرید؛ صرفاً ترفندی بود برای گرفتن کف.
در نهایت، «امشب به صرف بورش و خون» بهجای آنکه روان تماشاگر را بشکافد و خون زندگی را بر صحنه جاری کند، به ویترینی از تکنیکها و تمرینهای پراکنده شباهت داشت. خونی که وعدهاش داده شده بود، نه جوشید و نه لرزاند؛ تنها لکهای کمرنگ بر صحنه گذاشت