«کتاب تمام شد»؛ اما داستان هنوز در ذهن و جان مخاطب ادامه دارد. شبی خاموش در رؤیا، و شبی دیگر، حقیقت چون شعلهای روشن بر صحنه مینشست.
در شب رؤیا، صحنه بوی خیال میداد. نورها گرم نبودند، دیالوگها بیتپش، و بازیها اگرچه شریف و مهربان، اما خاموشتر از آن بودند که تپنده باشند. همهچیز در حدِ «خوب» بود؛ نه بیشتر. نه بیعیب، نه درخشان. اجرایی معمولی، بیآنکه سُر بخورد به لبهی درخشش. گویی بازیگران، بیشتر در خواب خود بودند تا خواب تماشاگر.
اما شبِ حقیقت... آه، شبِ حقیقت، چنان بود که گویی صحنه از آسمان وام گرفته شده بود. هر حرکت، ترازویی دقیق داشت؛ هر نگاه، وزنی از معنا؛ و هر واژه، جانی از زندگی. بازیگران نهفقط نقش خود را ایفا میکردند، بلکه آن را زندگی میکردند، با تن و روح، با مکثها و طنین صدا، با لرزش شانهها و سکوتهای پر از فریاد. صحنه چون نبضی یکنواخت میتپید، موسیقی در جان نور و صدا جاری بود، و نمایش در اوج هماهنگی، بینقص میدرخشید؛ بیآنکه تماشاگر بداند چرا لبخند بر لبش نشسته یا بغض در گلویش گره خورده. شبِ حقیقت، حقیقتِ تئاتر بود؛ نه بهمعنای واقعیت، بلکه بهمعنای کامل بودن، ناب بودن، و برخورد هنر با لحظهای بیتکرار.
تماشاگری که هر دو شب را دیده باشد، درمیماند از این دوگانگی. چرا شب رؤیا، به رؤیا نرسید؟ چه شد که «حقیقت» آنقدر خیالانگیز بود، و «رؤیا»
... دیدن ادامه ››
تنها واقعیتی متوسط؟ پاسخ، شاید جایی میان انتخابهای کارگردانی، حالوهوای لحظه، یا شاید در دل بازیگرانی باشد که گاه با جانتر از جان خود بازی میکنند، و گاه تنها اجرا میکنند.
«کتاب تمام شد»، اما هر شب رنگی داشت. و چه خوش است که در شب حقیقت، این رنگ، روشن، روان، و بیخدشه بود؛ آنچنان که تماشاگر حتی به دنبال نقص نمیگشت، چون چیزی جز زیبایی نمیدید.