در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال صفحه ی اشعار زنده یاد بیژن نجدی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:48:04
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
یک روز در پیراهنی که پوشیده ای خواهی مرد
و بوی تنت را صابون خواهد برد
و دندان ها سالها بعد از ریختن گوشت تنت
لبخند خواهد زد



بیژن نجدی
مینا قربانی، فرزانه ربانی، baharinbahar و آرتا خسروی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و شنبه ها،جمعه
یکشنبه ها،جمعه
دوشنبه ها،جمعه
و جمعه ها،جمعه

در انتهای تقویم دیوار است‌.


مسافر خسته ی راه شیری(بیژن نجدی)
از هر سو که بنگری
جهان یک است
و باران می بارد با اندام یک
یک
یازده
صد و یازده
هزار و صد و یازده
صد هزار و صد و ...
و هفت
دست های گشوده ی من به خاطر باران

بیژن نجدی
1374

سلام

دل تنگ تان شده بودم



۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
ما هم دلمون برات تنگ شده بود

دوباره از همان خیابان ها با یوزپلنگانی که با تو دویده اند برگرد
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
ممنون سیاوش عزیز

معلومه جوون هنرمندی هستی

:)
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
ای بابا آقای نژدی :)
ما به شما درس پس می دیم
شعرهاتون بوی برگ جنگل های شمال رو می ده
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چقدر
ندانستن اخبار خلیج فارس
ندانستن بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست
از کدام گوش تو خون می چکد روی زمین
که من حرف بزنم با گوش دیگرت
که من با گوش دیگر تو حرف بزنم ؟


از: خود

دیروز که می آمدم از نیمه ی دوم قرن بعد
دیدم که نور آهسته میریزد
صدا آهسته میگذرد
آهسته تر بسیار
از گریه ی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیل زمین
موهای منظومه ی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمان پر از آب مروارید
به آفتابگردانی مینگرد
که پلاستیکی ست.

بیژن نجدی
به کلاغ گفتند حرف بزن. گفت قار
گفتند بخند. گفت قار
گفتند گریه‌ای سر کن
گفت قار قار قار
و در قار کلاغ نبود هیچ
کلاغ حنجره اش زخم‌دار آوازی است
که پرندگان نمی‌خوانند




بیژن نجدی
خیلی خوبه استاد
۰۴ دی ۱۳۹۲
هی مگو که زاغ قارقار می‌کند!

تو زبان زاغ را نخوانده‌ای؛

عاشق است و یاریار می‌کند.
۱۷ دی ۱۳۹۲
آقای مدقق! خیلی خوب بود :)
۱۷ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام

یلدای همه مبارک


آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
برچترآبی تو
وچون تو نماز می خوانی
من , خداپرست شده ام




(بیژن نجدی)

از: خود
بسیار زیبا
..
ممنونم از حکیم دل
۳۰ آذر ۱۳۹۲
ممنون امیر عزیز

۳۰ آذر ۱۳۹۲
سپاس
از
این همه حس زیبا!
۰۳ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام

نیستم ،اما یلدایتان مبارک دوستانم




دلم می خواهد
کسی برای دل من سه تار بزند
ودلم سه تار بزند
چه قدر دلم می خواهد که
دلم بزند





بیژن نجدی
در چه دستگاهی استاد بیژن ؟
:)
۳۰ آذر ۱۳۹۲
الله اکبر به کامنتِ بانو کهربائیان. :)
۰۱ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


در خیالبافی ذهن من،ترور نمی شود لبخند
کشته نمی شود سهراب
درزانوان پیر پیرمرد رفته است لبخند
تکه های تن هر که می میرد
در اخبار رادیو- برصفحه تلویزیون
آنجا
آفریقا(فرقی نمی کند:خاورمیانه
(آسیای دور
درخوابهای من باز می گردد به گهواره و گریه
آنها بزرگ می شوند - در خوابهای من
به مدرسه ... دیدن ادامه ›› می روند و آب می خوانند و انار- درخوابهای من
ودرخت اناری دوباره می روید
از کتابی که مانده روی رف
آنها
در خانه ای ساده ، بچه دار می شوند و
روزی
برسپید ساده ی بستری ساده
کنار مردمی ساده
با تعریف ساده ای از مرگ ،می میرند
اما دریغ
واقعیت،نه خوابهای من است- نه رویای تو
نه خیا لبافی من- نه آرزوی تو
همین که روزنامه می خوانی
وگاه شعرمرا .



دوستان از بیژن نجدی حمایت کنید
۲۹ آذر ۱۳۹۲
حرف نداشت
......
ممنون از حکیم دل
۳۰ آذر ۱۳۹۲
سپاس امیر جان
۳۰ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خاطره ای از من



این نوشته چند سال پیش در وبلاگ آن زمانم منتشر شد. یکی از کسانی که بر این مطلب نظر داد مسعود مهرابی بود. او پیشنهاد کرده بود مطلب را توصیفی تر و کامل تر بنویسم و با جزییاتی دقیقتر . چون هرچه باشد تعداد کسانی از نسل من که بی واسطه و به مدت طولانی با نجدی در ارتباط بوده باشند اندک و شاید هیچ است.من این نوشته را نسبت به روز نخست کمی گسترش داده ام . از نجدی بسیار می شود گفت و گفته اند و میگویند اما حکایت من را بخوانید که نه مرثیه است و نه تملق.تک تک تک است.
سال اول دبیرستان که بودم ( یعنی دقیقا سال 1372) به پیشنهاد خواهرم برای تقویت ریاضی ام که در آن ضعیف بودم نزد دبیری رفتم به نام بیژن نجدی که ریاضی را خصوصی با من کار کند . نجدی آدم عجیب و غریبی بود . پول بسیار ناچیزی بابت کلاسهایش می گرفت جلسه ای 800 تومان. کلاس توی یکی از اتاقهای خانه ... دیدن ادامه ›› اش بود که کتابخانه ای بزرگ و مفصل و جامع داشت. کتابی بود که عکسش همیشه از توی قفسه به من چشمک می زد ولی هیچوقت جرات نمی کردم سمت کتابها بروم و به انها دست بزنم. ان کتاب بزرگ با عکس مردی بسیار چاق و گوشتالو روی ان اسم خوبی هم داشت. هیچکاک همیشه استاد. خانه ای اجاره ای و بسیار قدیمی که هر ان بیم ان می رفت ویران شود. برخلاف انچه آدمی انتظار دارد در این جور مواقع بگویند سقفش داشت پایین می آمد حس من در تمام مدت این بود که کف آن دارد پایین می آید چون وقتی روی زمینش راه می رفتی همه خانه می لرزید و زمین بسیار سست و مواج بود.خانه ای بود کوچک و در چند متری منزل امام جمعه شهر آقای قربانی قرار داشت. از در و دیوار آن ساز آویزان بود از تنبور روی دیوار بگیر تا سینتی سایزر کنار اتاق پذیرایی .نجدی هربار به رنگی بود. یک بار عبا می پوشید با آن سبیل های پرپشتش و یک بار تی شرت زرد و شلوار جین .خالی بالای لب داشت. همیشه از سبیلش انگار چیزی می خواست بچکد. سرزبان حرف می زد.سین را همچون ص عربی تلفظ می کرد. صدایش به خشونت ظاهری صورتش نمی خورد. . سبیل و مویش جوگندمی شده بود ولی صورتش چین و چروک نداشت.صورتش همیشه برق می زد و ادکلن بعد اصلاحش که حرف نداشت.بوی ادکلنهای نجدی خیلی تند و خاص بود. هنوز اگر مسابقه ای بگذارند و از بین هزار عطر بگویند کدام عطر نجدی است شک ندارم که درست حدس خواهم زد. این ادکلن تند و گرم وقتی با بوی سیگار می آمیخت دیگر هیچ ترکیبی به گردش نمی رسید.
کم حرف می زد و با بینی نفس می کشید. در سکوت کلاس تک نفره ام صدای نفس های صاف از راه بینی اش که بازدمش به پره سبیلهای بلندش می خورد خوب یادم مانده.قدبلند و شق و رق بود اما کلکسیونی از عصا در خانه داشت عصاهای شیک و گران قیمت. نجدی به شاگردانش میگفت که باید دفترهای صدبرگ بزرگ( بزرگتر از A4 ) بخرند و توی همان دفتر تدریس میکرد. مساله می نوشت و حل می کرد. من هم یک دفتر با جلد قهوه ای خیلی گنده خریده بودم. مثل دفتر ناظم مدرسه بود.از همان دفترهایی که بهشان می گفتند نوری و از جلو بو می کردی یک بوی گند مخصوص می داد.کلی نوشته و شکلک و تمثیل از او داشتم.
رابطه نجدی با من بی اندازه دوستانه و پدرانه بودـ هرچند پدر در زندگی ام هرگز دوست و مشوق من نبود.رفتارهایش بی اندازه خاص و غریب بود .من سر در نمی آوردم.
آن دوران اوج سرگشتگی ام بود که دنبال راهنما و مرشدی بودم که مرا به سوی استعدادهایم سوق دهد و راهگشا و منتقدم باشد. من هرگز با او در هیچ زمینه ای به جز ریاضی صحبت نکردم . جز زمانی که خود با اصرار سه تا از نوارهای ویدیویی پرشمارش را به من داد تا ببینم و باز هم هر وقت خواستم از او فیلم بگیرم و من دیگر هیچ وقت نگرفتم.روان پریشان من از همان روزها هم همیشه در پی خود فروخوردن و خودسانسوری بود. یک جور لذت مازوخیستی از تنها بودن. تا شبی زمستانی رسید که باران سنگینی می بارید.اینجا خیلی باران می آید.ساعت 7 غروب بود که من برای رفع اشکال برای امتحان پایان ترم به خانه نجدی رفتم. آن شب، خواستگار برای دخترش ناتانائیل آمده بود. با فیات کوچولوی کهنه سبز رنگ که دم در پارک کرده بود.نجدی اما با وجود حضور خانواده خواستگار، پیش من در کلاس نشسته بود و حل تمرین می کرد.تا رسیدیم به تجزیه ای که برای من بسیار دشوار بود . نمی دانم چه شد که نجدی پایش را در یک کفش کرد که من باید هرجور شده این مساله را خودم حل کنم و تا حل نکنم حق ندارم بروم خانه . کم کم ساعت 9 شد و من هنوز در حل مساله درمانده بودم و مطمئن بودم هیچ رقم قادر به حل این مساله نیستم. او هم در سکوتی مرگبار فرورفته بود که مرا بیش از حد می ترساند. قبلا عصبانیتش را دیده بودم وقتی که سر ساعت کلاسم به در خانه اش رسیده بودم و دیدم در باز شد و اول کیف و چند تا کتاب پرت شد توی کوچه و بعد چند تا هزار تومانی و سر آخر دختری گریان که التماس می کرد او را ببخشد. دل به دریا زدم و گفتم من نمی توانم این تجزیه را حل کنم گفت نمی توانم نداریم. گفتم خب نمی توانم دیگر. پشت به من رو به پنجره گفت پس برو بیرون و دیگر هیچ وقت نیا .من که سرلج افتاده بودم و از آرامش او جسارت بیشتری گرفته بودم گفتم باشه می رم.
.... و آمدم بیرون و در را محکم پشت سرم کوبیدم و بعد که دیدم عقده ام خالی نشده، برف پاک کن ماشین خواستگار را از جا کندم و پرت کردم توی باغی همان نزدیکیها.
آن دفتر را هم چند ماه بعد انداختم توی سطل آشغال .نمی دانم امروز آن کاغذهای عزیز کدامین خاک متبرک اند، در دست بازیگوش چه بادهای خوشبختی.
چند سال گذشت و من که نتیجه کنکورم آمده بود و پزشکی مشهد قبول شده بودم خبردار شدم که نجدی سرطان گرفته و حالش بد است. به خواهرم که گفتم اشک در چشمانش جمع شد و همان روز به خانه نجدی رفت.وقتی برگشت گفت همسرش پروانه اجازه نمی داد کسی نجدی را در حال بیماری و رنجوری ببیند وفقط از پشت در اتاقش با او صحبت کردم و گفت که نجدی با صدای خشن از سرطان که به حنجره زده بود پرسید راستی برادرت چی قبول شد؟
نجدی دو روز بعد مرد ومن ندانستم او که بود. بعدتر فهمیدم بیژن نجدی یکی از بزرگترین نویسنده های معاصر و چهره ای شاخص در ادبیات بود . شاملو در سفرش به لاهیجان چند روزی پیش او اقامت گزیده بود(این دریغ را دیگر بیان هم نمی توان کرد).بیژن نجدی با داستانهای کوتاه شگفت انگیزش و با مجموعه یوزپلنگانی که با من دویده اند گونه ای نو از حسامیزی و توصیف را به تصویر کشیده بود. او بسیار مورد تحسین منتقدین قرار گرفت هرچند دیرهنگام و بیشتر پس از مرگش. آشکار است که چه حسرتی تا به امروز بر دستان من برجای مانده. دستان سرگردانی که به دنبال پیر می گشتند و این دم گرانبها را غنیمت نشمردند.نمی دانستم و این افسوسم را کمی کم می کند.
از او خیلی زیاد یادم نمانده. یک سال هرهفته با او بودم ولی انگار همه چیز همین چند خط است با توهم بوی تند ادکلن آمیخته با سیگار و چیزی هم که از او نمانده برایم به یادگار .... ولی سخنی از او به یادگار دارم که هرگز فراموشش نمی کنم. سخنی که ناخواسته مرا به راه امروز کشانده:( ای کاش می شد حالا صدایش اینجا بپیچد- همین جا)
مطالعه دمبل مغزه. دیدی اگه دمبل بزنی چقد ماهیچه های بازوت رشد می کنه ؟حالا اگه ولش کنی چی میشه؟ دوباره می خوابه و اینبار شل تر از اولش میشه. پس مطالعه را هیچوقت نباید ترک کرد چون ذهن خیلی تنبل و شل میشه.





رضاکاظمی
براوو استاد
۲۳ آذر ۱۳۹۲
در اوج تمام شد. ممنون از داش عباس گل
۰۱ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
72 ساله شده ام




کسی می‌داند
شماره شناسنامه‌ی گندم چیست؟
کدامین شنبه
آن اولین بهار را زایید؟
یک تقویم بی پاییز را
کسی می‌داند از کجا باید بخرم؟
هیچ‌کس باور نمی‌کند که من پسرعموی سپیدارم
باور ... دیدن ادامه ›› نمی‌کنند
که از موهایم صدای کمانچه می‌ریزد
کسی می‌داند؟
گروه خون جمعه‌ای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همین لحظه
O منفی‌ست؟
A یا B؟
یا AB؟



(بیژن نجدی)

استاد بیژن جزنی بزرگوار،

جدن جدامین شنبه؟
۱۲ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام

بیژن نجدی هستم متولد 1320


دبیر ریاضی ، نویسنده و شاعر


امیدوارم شعرهای مرا دوست داشته باشید


خورشید

دیروز که می‌آمدم از نیمه‌ی دوم قرن بعد
دیدم که نور آهسته می‌ریزد
صدا آهسته می‌گذرد
آهسته‌تر ... دیدن ادامه ›› بسیار
از گریه‌ی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیل زمین
موهای منظومه‌ی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتاب‌گردانی می‌نگرد
که پلاستیکی‌ست.


سرپرست صفحه:عباس حکیم قدس


تمامی گفتارها و مطالبی که در اینجا منتشر میشود

با ذکر نام کتاب و شماره ی صفحه ی آن می باشد

ممنون
۰۹ آذر ۱۳۹۲
از اولشم معلوم بود کار توئه عباس :) چقدر خوبه که ما به علایقمون اهمیت می دیم
۱۰ آذر ۱۳۹۲
چه هیجان انگیز و خلاقانه...!
به این میگن یه ایدۀ جالب که مو لای درزش نمیره:)
۱۲ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آفتاب را دوست دارم

به خاطر پیراهنت روی طناب رخت....





بیژن نجدی
صدای رشد علف نمی آید
اما آواز آجرهاست
صبحانه را میهمان قبیله ی من باشید
پیاله ای در سفره ی من است برای گریه تان


بیژن نجدی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


سلام دوستان


امیدوارم بنده رو در بین خود بپذیرید

این هم قسمتی از زندگی نامه بیژن نجدی

بیژن نجدی ، شاعر و داستان نویس گیلانی در 24 آبان 1320 از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد ... دیدن ادامه ›› شد . تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند . پس از اخذ دیپلم در سال 1339 وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغ التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد . پدرش از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت و در مسیر رفتن به گنبد کاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شد . در سال 1349 با پروانة محسنی آزاد ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است . از سال 1345 فعالیت ادبی خود را آغازکرد . مهمترین آثاری که از بیژن نجدی به جا مانده عبارتند از : مجموعه داستان « دوباره از همان خیابانها » ، « یوزپلنگانی که با من دویده اند » ، « برگزیده اشعار » ، « خواهران این تابستان » .


مجموعه داستان « یوزپلنگانی که با من دویده اند » در سال 74 جایزة قلم زرین را به خود اختصاص داد . در سال 79 نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد .


نجدی همچنین در کارنامه ادبی خود ، لوح تقدیر بهترین مجموع داستان « دوباره از همان خیابانها » ، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسروده ها در پاس داشت آیین های ملی و میهنی را دارد .
بیژن نجدی در چهارم شهریور 1376 به علت بیماری سرطان ریه درگذشت . آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار شیخ زاهد گیلانی قرار دارد .

از: خود
سلام، خوش اومدین :)
۰۸ مرداد ۱۳۹۲
من زندگی کردم با همون چهارتا کتاب این بزرگ عزیز

فقط منتظرم برم اون ور ببینم اون دنیا جدید چی نوشته داستان
۰۹ مرداد ۱۳۹۲
درود بر شما و دراز باد عمرتان
۱۷ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید