بیگانه ای که بیگانگی اش را نمی بینی
انتخاب شاهکار آلبر کامو "بیگانه" برای روی صحنه بردن نمایشش، انتخاب بسیار سخت و جسورانه ایست. در رمان بار اصلی انتقال مفهوم بیگانگی شخثیت اصلی داستان روی گفتگوهای ذهنی اول شخص بنا شده است. شاید بیش از 80 درصد انتقال حس و مفهوم در کتاب از طریق مونولوگهای خیالی و روایتی مورسو با خودش، انجام می گیرد. حال نمایشی کردن این رمان (که میزان پیچیدگی اش مانند نمایشی کردن ناطور دشت سلینجر است)، نیازمند ایده هایی ناب و خلاقاته برای نحوه ارائه تصویرهای ذهنی مورسو روی صحنه است. اتفاقی که با تمام احترام برای گروه نمایشی، اثری از آن نمی توان یافت. سوالی که می توان مطرح کرد این است که بیننده اگر کتاب را نخوانده باشد و با شخصیت مورسو به قلم کامو (و همچنین ترجمه ارزشمند خشایار دیهیمی) زندگی نکرده باشد، بعد از بیرون آمدن از سالن مورسو را چگونه می شناسد؟ آیا شاخصه ای از مورسو ارائه شده بود؟ شاید با ترفندی مثل نریشن صدای ذهنی مورسو می شد شخصیت نمایش را به شخصیت برساخته کامو نزدیکتر کرد. اشکال دیگری که برای بسیاری از کسانی که بیگانه را خوانده اند می توانست اذیت کننده باشد اصرار دراماتورژ و کارگردان به ارائه تمام قسمتهای رمان در نمایش بود که هم زمان را طولانی و هم ریتم را کند و خسته کننده کرده بود.
ایده موازی نمایش دادن اتفاقات مربوط به قتل مورسو و جریان دادگاه ایده خوبی بود که به ساختار نمایش کمک فراوانی کرده بود.
با تشکر و احترام فراوان به دکتر مسعود دلخواه و گروه توانمندشان