مرثیهای برای مهدی کوشکی و رویای کودکی که به باد رفت!
۱۲-۱۳ ساله بودم که تو را، ساکت و مغموم در گوشهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر خرمآباد پیدا کردم. آن زمان جوانی بودی -لابد شبیه امروز من- پر از آرزو و فکر و -لابد شبیه امروز من- غمگین از اینکه برای شندرغاز پول معلمی باید وقتت را به گلبازی و نقاشی با ما بگذرانی.
آخ! مهدی! با آقای کوشکی آن زمان من چه کردی که حالا در پی این همه سال شرم دارم بگویم که چه کسی بود که من، گمگشته بیپناه را، راه زندگی کردن آموخت و من، و هر آنچه امروز من است مدیون اوست؟!
غم آنچه که تو امروز شدهای -که به خودت مربوط است- بر دل من مضاعف شده. غم تغییر تو از "کاسیت در زنجیر" و "ولپن" به این "لالهزاری" های "مستقل" و "شهرزاد" ی ات! مهدی! این ۱۶ سال با تو چه کرده است؟
بر تو چه رفته که هشتگ نامت با این همه ابتذال عجین شده؟
دیگران ترسواند! محافظه کارانی چون من که به رویت میخندد و در پشت سر ریشخندات میکنند. اما من با دل آن پسرک ۱۲ ساله که قلبش از شور عشق به هنر تو به تپیدن افتاد چه کنم؟
مهدی کوشکی! خدا را شکر میکنم که همان روزهای اول که تو را در قالب جدیدت باز شناختم، تمام رشتههای میان خودم و خودت را
... دیدن ادامه ››
گسستم. نه! تو دیگر اولین معلم من نیستی!
و این نه مرثیهسرایی برای من، که تبری جستن من از تو و آنچه تو هستی است. و اگر مرثیهای برای سرودن باشد برای توست و آنچه که تو با خود کردی.
۹۹٫۲٫۲۹