یادداشت نادر برهانی مرند برای نمایش «عامدانه عاشقانه قاتلانه»
زنانه، حکیمانه، شجاعانه
تئاتر ما اغلب از "روح زنانه" تهی است. منظورم نه فقدان نویسندهی زن یا موضوعات زنانه، بلکه غیبت فضایی است که از نگاه فلسفی و زیباییشناسانهی زنانه برآمده باشد؛ نگاهی که در آن کیفیت تجربهی جهان، بر کمیت رویدادها اولویت دارد، و جزئیات حسی و روابط انسانی، به اندازهی نقاط اوج داستان اهمیت پیدا میکنند. ساناز بیان در نمایش"عامدانه، عاشقانه، قاتلانه" — که این روزها در سالن شماره یک مجموعهی تئاتر لبخند روی صحنه است — دقیقاً همین فقدان را جبران میکند. این اثر پس از یک دهه بازگشته و همچنان میتواند تکاندهنده و تازه باشد، حتی برای تماشاگرانی که نسخهی پیشین آن را
... دیدن ادامه ››
دیدهاند.
تمام اپیزودها ریشه در پروندههای واقعی دارند. ولی این اثر صرفاً بازخوانیِ عینی وقایع نیست، بلکه روایتی است که از مسیر انتخاب، جرح و تعدیل، و چیدمان هنری عبور کرده است. خانم بیان با مهارت مرز باریک بین سند تاریخی و بازآفرینی نمایشی را طی میکند؛ مرزی که عبور از آن بدون افتادن در دام اغراق یا تحریف، نیازمند هوشمندی مضاعف است. او توانسته به این روایتهای مستند، روحی دیگر بدهد، روحی که مخاطب را نه فقط به دانستن، بلکه به درک کردن عمیق سوق میدهد.
سه اپیزود نخست، به سه زن محکوم به اعدام اختصاص دارند؛ زنانی که هر کدام بهنوعی در چرخهی خشونت، تبعیض، و فقدان حمایت اجتماعی گرفتار شدهاند. روایت این زنان، صرفاً شرح جرم و مجازات نیست؛ بلکه واکاوی لایههای اجتماعی و عاطفی است که آنان را به این نقطه رسانده است. اینجا "فضای زنانه" در شکل کامل خود حضور دارد: توجه به ظرایف، مکثها، لحظات بهظاهر کوچک اما سرنوشتساز، و حساسیت به بافت روابط انسانی و تحلیلی موشکافانه که در عین حال بیطرفی نویسنده را تا بزنگاه لازم داستان لو ندهد.
آنچه این نسخه را از اجرای ده سال پیش متمایز میکند، حضور فعال و سرنوشتساز خبرنگاری است که در سه اپیزود اول، نقش راوی را بر عهده دارد. ما قصهها را از زبان او میشنویم، اما در لابهلای روایتها و در نقطهی پایانی درمییابیم که راوی نیز قصهی خودش را دارد. قصهای تلخ و تکاندهنده که در نهایت به اپیزود چهارم بدل میشود. طرفه اینکه ساناز بیان در روایت این خبرنگار، گوشهچشمی رندانه و محسوس هم به پروندهی واقعی خبرنگاری دارد که اخیراً به دست همسرش به قتل رسید و مدتی پیش بازتابی گسترده در جامعه یافت. این اشاره، هم به روایت پیچیدگی و جذابیت بیشتری داده، هم قصهای تازه به سه قصهی قبلی افزوده و هم فضای اثر را بهروز کرده است.
نتیجه این است که نمایش نه تکرار عین نسخهی پیشین، که بازآفرینیای زنده و مرتبط با اکنون جامعه است.
این چینش باعث میشود «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» صرفاً یک اثر اپیزودیک با ساختار متعارف نباشد. اپیزود چهارم با ورود به روایت شخصی راوی، ساختار را از مدل کلاسیک به مدلی مدرنتر و چند لایه سوق میدهد؛ مدلی که هم جذاب تر است، هم از نظر دراماتورژی دشوارتر. این «بازگشت روایی » نه تنها پایانبندی را غافلگیرکننده میکند، بلکه نگاه تماشاگر به سه اپیزود پیشین را هم دگرگون میسازد، آنجا که در مییابیم تمام داستان از زبان یک خبرنگار مرده روایت میشود.
نمایش «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» با تلفیق روایت مستند، فضای زنانه، و نوآوری ساختاری، نمونهای کمنظیر در تئاتر معاصر ایران است. این اثر نشان میدهد که بازتولید یک اثر پس از یک دهه، اگر با بازاندیشی و به روز کردن محتوا و فرم همراه باشد، میتواند به خلق اثری تازه و الهامبخش بیانجامد. شاید تئاتر امروز ما بیش از هر زمان دیگر به همین "حس"ی نیاز دارد که تماشاگر «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» با خود به بیرون از سالن نمایش میبرد؛ حسی که از دل ظرافتها و حساسیتهای نگاه زنانه بر میآید و حتی روایت مرگ و جنایت را به تجربهای عمیق، ظریف، انسانی و ماندگار بدل میسازد.