امروز رو به خاطر بسپار، برادر… امروز زندگی خوبه…
ارباب حلقه ها
جان ر. ر. تولکین
و دیشب رو به خاطر میسپرم. دیشب در سالن زندگی با من خوب بود.
... دیدن ادامه ››
یه نمایش تر و تمیز…
یه متن عمق دار…(که مدتهاست نایابه)
بازی های خوب و به اندازه… (و چقدر به اندازه بودن خوبه)
دکور مینیمال و مفید…
انتخاب و طراحی لباس موثر…(فقط به یه جنبه ش اشاره میکنم که وجود همون کلاه که باعث بلندتر شدن قد کاراکترها بود چقدر در کل تجربه اجرا موثر بود)
و یه تئاتر…
با تجربه ۱۰-۱۲ نمایش اخیری که دیدم، این روزها با انتظاری زیر صفر به سالن میرم. بسیار زیر صفر. اما دیشب غافلگیر شدم و هر چی پیشتر میرفت به ذوق و هیجانم اضافه میشد. مثل وقتی که از خستگی بدن رو کش میدم و ترق و تروق میکنه و سرحال میشم، دیشب ذهنم کش و قوس مبسوطی به خودش داد و ترق و تروق کرد و خستگیش در رفت و سر حال اومد. دستمریزاد
نمایش در سطوح مختلف موفق عمل کرد و کم نیورد. به این معنی که ظاهری سرگرم کننده داشت و زمان لذت بخشی رو فراهم کرد. اما میشد هوس کرد و توی عمق متن و اجرا رفت و هیچ کم نمیورد.
خنده های شریف و بعضا خیلی شریفی ازم گرفت. نه از اون خنده های زیر شکمی یا حتی فقط خنده هایی که دل رو خوش میکنه. گاهی عقلم میخندید. همون مختصری که دارم. و این لذت بخش بود، بسیار لذت بخش.
نمایش در ابتدا به نظر ابزورد میاد اما در باطن خودش یه نمایش با دستمایه های خوب فلسفیه که فقط از قالب ابزورد بهره میبره تا تفکری که پس ذهن نویسنده هست رو ارائه کنه. و چه ترکیب درجه یکی. کمک به جایی هم از کمدی گرفت.
انتقادی که همیشه به نویسنده های وطنی داشتم این بوده که طرزتفکر یا ایدیولوژیی پشت متن ها وجود نداره. با یکی بود یکی نبود شروع میشه و اخرشم کلاغه به خونه میرسه یا نمیرسه. یعنی ذهن نویسنده یه موضوع یا نهایتا یه دغدغه داره نه یه تفکر جامع یا ایدیولوژی. و برای من این مهترین ضعف نوشته های چند دهه اخیره. اما به نظرم اومد محد لهراسبی از نویسندگی و کارگردانی فقط به عنوان یه “ابزار” برای بیان طرز تفکر و نحوه ای که دنیا رو میبینه استفاده کرده که یه گام بلند به جلو محسوب میشه. براوو براوو براوو…
در دست دیگه انگار محمد لهراسبی نویسنده و محمد لهراسبی کارگردان دو فرد متفاوت بودن. عموما نمایشهایی که نویسنده و کارگردانشون یکی هست، دچار یه جور درهم شدگی میشن. کار شسته رفته از آب در نمیاد اما POV از این گزند دور بود. براوو…
جاهایی از نمایش احساس میکردم به دیالوگ های بین آلبرت و تام گوش نمیکنم. احساس اولین رساله های افلاطون رو داشتم که جدل های دیگران رو یادداشت می کرده. انگار آلبرتیوس و تامیسوس تو یه جمعی توی آتن دارن شکل گیری اولیه فلسفه رو بحث و پایه گذاری میکنن. و افلاطون جوان یه گوشه نشسته و گوش میکنه تا بعدا مکتوب کنه. و چه لذتی بالاتر از این احساس رو میتونستم از یه تیاتر انتظار داشته باشم!
آخر نمایش دلم لک زده بود که برای منم یه املت بزنن! میز ۵۱۵، لطفا! املتی به دستپخت البرت و تام! چه شود! هرچند نزدن اما توشه راه یه توپ تخم مرغی دادن که میشه با خاطره ش بارها و بارها املت درست کرد.
.
.
.
.
.
.
اگه بخوام خیلی پرتوقع باشم و مته به خشخاش بذارم و ایرادی بگیرم، میشه این:
در نمایش کاراکترها با یه بازی الاکلنگی به نوبت دست بالا رو میگیرن. البرت بعد تام و دوباره البرت و دوباره تام و الخ. که چرایی و چگونگی این اتفاق هر بار به چشم میاد و مشخص میشه. هم در دیالوگها و هم در انرژی و بازی بازیگرا، الا اولین بار. وقتی تام برای اولین بار از تام بیچاره تبدیل میشه به تامی که دست بالا رو داره و در ادامه اتفاقات منجر میشه به فروپاشی البرت. اونجا این تغییر موضع در بیان و بازی بازیگرها برام کاملا مشهود بود اما چرایی و چگونگیش نه! چیشد که تام تغییر کرد؟ برام مشخص نشد. و برام مهم بود تا جاییکه نزدیک بود از کار مایوس و جدا بشم. هر چند در ادامه موفق عمل کرد و باقی تغییر موضع ها مشخص و موجه بود. شاید یه دیالوگ جا افتاد. شایدم دلیل دیگه ای داشت. که صد البته جای اغماض داره. اینکه بهش اشاره میکنم به این دلیله که میزان توانایی نویسندگی و بازیگری رو در جاهای دیگه نمایش دیدم و این یکی به چشمم اومد.
در مجموع برای مدت طولانی اثر این تیاتر توی ذهنم باقی میمونه و مشتاقانه منتظر کارهای بعدی این گروه ناب هستم. بدرخشید…