«دشمن خدا» در ظاهر از دروغ میگوید، اما در عمق از زخمی حرف میزند که از کودکی در ما شکل میگیرد: ترس و شرم.
در مدرسه، کودکانی را میبینیم که
... دیدن ادامه ››
برای یک انشای ساده دروغ میگویند؛ نه از بدجنسی بلکه از ترسِ قضاوت.
وقتی ناظم بهجای فهمیدنِ احساسشان با تحقیر و جملههای سنگین هویتشان را میزند، شرمی در آنها کاشته میشود که بعدها به پنهانکاری تبدیل میشود.
در پادگان، همین کودکان بزرگ شدهاند.
اما زخم همان است؛ فقط یونیفرم عوض شده.
تحقیر، تهدید و «قسمدادن»ها انسان را راستگو نمیکند، فقط بیشتر میترساند.
جایی که امنیت نیست، حقیقت نفس نمیکشد.«دشمن خدا» دربارهٔ دروغ نیست؛
دربارهٔ رشدنیافتگی عاطفی انسان است.
انسانهایی که:
از کودکی یاد میگیرند ارزششان به «رضایت دیگران» وابسته است
در ساختارهای قدرت، ترسهایشان شدت میگیرد
دفاعهای روانیشان جای صداقت را میگیرد
و وجدانشان فقط در لحظههای اضطراری بیدار میشود
نمایش نشان میدهد:
اگر انسان امنیت روانی نداشته باشد، حقیقت اولین قربانی است
و تا وقتی قدرت با شرم حرف بزند، آدمها بهجای راستگویی، فقط یاد میگیرند حقیقت را پشت دیوارهای ذهنشان قایم کنند.