«شاخِ بیسر» در سطحی روانکاوانه، استعارهای از سوژهای است که هویتِ آگاهانهاش قطع شده اما تنِ زخمیاش همچنان به حیات ادامه میدهد.
جهان اثر در قلمرو پسامرگِ نمادین میگذرد؛ جایی که «سر» بهعنوان نماد آگاهی، من، و توان نامگذاری از بین رفته، اما «بدن» همچنان حامل حافظه، رنج و ضربهایست که پاک نمیشود. این بدنِ بیسر همان ناخودآگاهیست که از دلِ تروما برمیخیزد: زخمی که به جای درمان شدن، تکرار میشود و به حرکتش ادامه میدهد. نمایش با قرار دادن مخاطب در این فاصلهی هولناک—فاصله میان نبودِ هویت و تداومِ زندگی—به ما یادآوری میکند که برخی رنجها نه با مرگ پایان مییابند و نه با فراموشی، بلکه در لایههای پنهان روان همچنان فعالاند.
در سطح نمادین جمعی، «شاخ بیسر» را میتوان روایت انسانهایی دانست که هویت، صدا یا تاریخشان از آنها گرفته شده اما خاطرهی مشترکشان هنوز میدود. قطعشدن سر اینجا استعارهایست از حذف، سرکوب یا انکار هویت؛ و دویدنِ بیسر، تصویری از بقا، از حالی معلق میان مرگ و زندگی. نمایش در این معنای وسیعتر، تجربهی جمعی ما از زیستن در جهانی را مجسم میکند که گذشتهی ما را میبُرد، اما اثرات آن گذشته در تنِ روانیمان باقی میماند. آنچه روی صحنه میبینیم، نه صرفاً داستان یک تنِ بیسر، بلکه نمایشِ «خاطرهایست که نمیمیرد»؛ خاطرهای که همچنان میدود، نه برای نجات یافتن، بلکه برای آنکه فراموش نشود.