و این برای مه شید است: تو بی نظیری، درخشانی، زیبایی، با استعدادی ، کاش همیشه روی صحنه باشی🌙🧚🏻
«شاخِ بیسر» در سطحی روانکاوانه، استعارهای از سوژهای است که هویتِ آگاهانهاش قطع شده اما تنِ زخمیاش همچنان به حیات ادامه میدهد.
جهان اثر در قلمرو پسامرگِ نمادین میگذرد؛ جایی که «سر» بهعنوان نماد آگاهی، من، و توان نامگذاری از بین رفته، اما «بدن» همچنان حامل حافظه، رنج و ضربهایست که پاک نمیشود. این بدنِ بیسر همان ناخودآگاهیست که از دلِ تروما برمیخیزد: زخمی که به جای درمان شدن، تکرار میشود و به حرکتش ادامه میدهد. نمایش با قرار دادن مخاطب در این فاصلهی هولناک—فاصله میان نبودِ هویت و تداومِ زندگی—به ما یادآوری میکند که برخی رنجها نه با مرگ پایان مییابند و نه با فراموشی، بلکه در لایههای پنهان روان همچنان فعالاند.
در سطح نمادین جمعی، «شاخ بیسر» را میتوان روایت انسانهایی دانست که هویت، صدا یا تاریخشان از آنها گرفته شده اما خاطرهی مشترکشان هنوز میدود. قطعشدن سر اینجا استعارهایست از حذف، سرکوب یا انکار هویت؛ و دویدنِ بیسر، تصویری از بقا، از حالی معلق میان مرگ و زندگی. نمایش در این معنای وسیعتر، تجربهی جمعی ما از زیستن در جهانی را مجسم میکند که گذشتهی ما را میبُرد، اما اثرات آن گذشته در تنِ روانیمان باقی میماند. آنچه روی صحنه میبینیم، نه صرفاً داستان یک تنِ بیسر، بلکه نمایشِ «خاطرهایست که نمیمیرد»؛ خاطرهای که همچنان میدود، نه برای نجات یافتن، بلکه برای آنکه فراموش نشود.
میرزا مخنث برای من صرفاً بازخوانی یک مقطع خونین تاریخی نبود. شیوه استفاده از ماسکها ـ که بهطور کامل صورت را نمیپوشاندند ـ بر این نکته تأکید داشت که حتی خشنترین شخصیتهای تاریخ هیولا یا موجوداتی ماورایی نبودهاند؛ انسانهایی شبیه ما بودهاند. این فاصلهی ظریف میان ماسک و چهره، تماشاگر را وامیداشت همزمان هم صورت بازیگر را ببیند و هم چهرهی تاریخی را، و در آینهی صحنه خود را بازشناسد.
این نمایش را پیشتر نیز دیده بودم و در دور دوم، تغییرات محسوس در صحنه و لباس را نشانهای از ارتقا و احترام به مخاطب یافتم. تبریک به گروه و کارگردان برای نگاهی چنین اندیشیده و جسورانه.
وودوو از آن نمایشهایی بود که نشان میداد هر جزئی از صحنه، لباس و نور با فکر و دقت کنار هم نشسته است. انسجام در طراحی بصری و میزانسنها باعث شد مخاطب فقط تماشاگر نباشد، بلکه درون تجربهای غوطهور شود که مرز میان خیال و واقعیت را میشکند. نمایش در ظاهر فرمی نو و خلاقانه دارد، اما پشت این فرم مفهومی عمیق از روابط خانوادگی و گرههای بنیادین عاطفی پنهان است؛ ترکیبی که هم چشم را جذب میکند و هم ذهن را وادار به مکث و پرسش..با آرزوی موفقیت برای گروه هنرمند وودو
{بر اساس مکبث } نمایشی بود درباره انباشت آرزو در بدنی که دیگر توان حمل جاهطلبی را ندارد.
فرمی ساده و در عین حال جسورانه، که هوشمندانه مرز بین فانتزی و واقعیت را در روان شخصیت اصلی تار میکرد.
ممنون برای اجرایی که بهجای بازآفرینی صرف، تلاش کرد پرتوی تازهای روی مکانیسم فروپاشی انسانی در سیستمهای مدرن بیندازد.با آرزوی موفقیت برای گروه اجرایی
در مجادله ای که بین ادیپ و تیریسیاس در میگیرد ، ادیپ به تیرسیاس میگوید : تو که نابینایی چگونه فهمیدی من پدرم را کشتم؟!
تیریسیاس میگوید من به این دلیل کورم که بتوانم واقعیت هارا ببینم ...
به این ترتیب ادیپ با دو سوزن از پیراهن مادرش خود را کور میکند
و کرئون که با آز قدرت، نابینای حقیقت شده، خویش را قاتل میخواند، نعش هایمون را بر صحنه حمل میکند و بدین سان، پیامد خودپرستی وی متجلی میشود.
و در انتها همسرایان: اینک پادشاه
است که فراز می آید، گواهی آشکار از گناه گران خود بر سر دست دارد. ...
کرئون: وای بر من، میدانم! خدایان بر من خشم گرفتند، و مرا به راه ستم انداختند، ... این گناه من است. فاش میگویم، قاتل منم! ببرید مرا، من دیگر نیستم، من نیستی ام ، من نیستی ام !
تا پیش از این میگفتم هگل حق دارد که گفته : «میتوان از شجاعت آنتیگونه خشنود بود ، اما این مستلزم قبول دیدگاه های او نیست و این نگرش به معنی رد دیدگاه خیر و نیکی دیگر شخصیت ها نیست »
از منظر هگل آنتیگونه همانقدر بر حق است که کرئون ! او جنبه های غلو شده و خاص قهرمان را نمیپذیرفت ، روح اخلاقی آنتیگونه مصلحت خانوادگی و نظام سنتی است و کرئون مصلحت اجتماعی و نظام دولتی ....
اما
ببخشید آقای هگل ! ولی دیگه ( نه) !
من دنبال آنتیگونه میگشتم و همین و دیگر برایم مهم نبود که هر کدام چه قدر برحق هستند ، بوی خون و بوی سنگ های نمناک که در سراسر اجرا استشمام میکردم ، آواها ، نورها ، رنگ ها ، فقط در پی آنتیگونه بودم که فهمیدم او هست و نیست ، مثل قهرمانی که خودت برایمان ترسیم کردی تاکیدت بر خودآگاهی قهرمان بود ، قهرمانِ تو آگاهانه دست به عمل میزند ، نیازی به حضور فیزیکی ندارد ، تقدیر برایش معنا ندارد.
اما در یک چیز هنوز با تو موافقم آقای هگل ،
این ذات خلاق هنرمند است که برایش قانون معین میکند ، نه طبیعت ! هنرمند از طبیعت استفاده میکند و با آگاهی و عقلانیت خود خلق میکند و روحی در آن می دمد که بالاتر از طبیعت و شیئ بودنش قرار میگیرد....✨