سقراط شخصیتی است که برای اجرای کار نمایشی قابلیت زیادی دارد اما این «سقراط» به نظرم تا حدی ایده ی اصلی اش را ضایع کرد. یکی از مهم ترین وجوه شخصیت سقراط، یعنی آنچه با عنوان «طنز سقراطی» می شناسیم که رسالتش بیان جهل پنهان در عالم نمایان گزافه گو و نشانگر نابالغی آنان در جست و جوی حقیقت است، به کلی در این نمایش غایب بود. حتی در لحظاتی کوتاه اثری از ظنز سقراطی ندیدم. از سوی دیگر، جلوه های طنز نمایش همان بود که می توان از طنز در کمدی های معمول تلویزیون مشاهده کرد: طنز امروزی، تلاش برای خنداندن مخاطب و سرگرم کردن او. از همه بیجاتر و بی موردتر، شوخی زننده ی سقراط با همسرش در داخل زندان بود در فضایی که سرنوشت تراژیک سقراط به مضحکه ای بی معنا تبدیل شد. جایی که مخاطب می توانست قدری سقراط را ملموستر بشناسد و درک کند، با طنزپردازی بی مورد و زننده ای به یک کمدی امروزین تبدیل شد. همین طور، گفت و گوی سقراط با گرگیاس می توانست جای خوبی برای نمایش طنز سقراطی باشد اما گفت و گو بی سر و ته و نامفهوم می نُمود. در انتهای گفت و گو، سقراط به یکباره عصبی شد، چیزی که در مکالمات افلاطون اثری از آن نمی بینیم. گرگیاس، که به بدترین شکل شخصیت پردازی شده بود، هم عصبی شد و گفت و گو پایان یافت بی آنکه چیزی از دل آن برآید.
دیگر اینکه، ایده های سقراطی مثل «خود را بشناس»، «خرمگس بودن سقراط»، «نپذیرفتن پیشنهاد فرار از مجازات مرگ» و... بی در و پیکر و شلخته وار در سراسر نمایشنامه ریخته شده بود و گاهی هم در معرض تمسخر قرار می گرفت. انتخاب فرهاد آییش به عنوان شخصیت سقراط البته در این وضع بی تأثیر نبود. به نظرم، آییش همان چیزی را بازی می کرد که در نمایشنامه به او القا شده بود. تلاش می کرد حتی وجوه کمدی کار را تقویت کند اما به هر حال، این سقراط آنی نبود که ما می شناختیم. من نمی دانم نمایشنامه نویس چطور خودش را قانع کرده بود که ملتی بیایند و به این ایده ها بخندند بی آنکه سر سوزنی به آن ها بیاندیشند. دریغ از چند دیالوگ شنیدنی، دریغ از چند تلنگر به ذهن مخاطب! پوستر نمایش ما را فرامی خواند که به دیدن سقراطی برویم که شهید شد اما محتوای نمایش بسیار ظاهراً مفرح تر از آن بود که اندک تأملی برانگیزد.