در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | فریال آذری
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:59:10
 

فعال هنری

 ۱۲ دی ۱۳۶۱
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش شکستن امواج i
نمایش شکستن امواج که درواقع بازآفرینی نمایش قبیله‌ها اثر نینا رین است در نسخه ایرانی خود دستخوش تحولات اساسی نسبت به اثر مبدأ خود شده است. این ،نمایش که در هسته خود درامی درباره ناشنوایی هویت و ارتباطات انسانی می‌چرخد در بستر ایرانی خود به اثری عمیق‌تر درباره فروپاشی ساختارهای زبانی جنسیتی و اخلاقی تبدیل‌شده .است کارگردانی و بازنویسی این ،اثر لایه‌های روان زبان‌شناختی بحران‌های اخلاقی و تقابل هویت‌های سرکوب‌شده را به مرکز توجه می‌آورد تغییر جنسیت شخصیت اصلی به نیلی و معرفی بحران‌های جدید خانوادگی نمایش را از یک روایت صرفاً درباره ناشنوایی به پژوهشی چندوجهی درباره صدا ،قدرت بدن و مقاومت تبدیل می‌کند شکستن امواج کاوشی است در اینکه چگونه قدرت در ساختارهای زبانی ریشه دارد و چگونه بدن‌های حاشیه‌ای با اتخاذ زبان‌های جایگزین به بازتعریف این ساختارها می‌پردازند.
ساختار خانواده در این ،نمایش بازنمایی میدانی از قدرت و سرکوب است که در آن، هر فرد موقعیت منحصربه‌فردی در رابطه با صدا و سکوت دارد نیلی شخصیت اصلی زن ناشنوا در دو سطح حذف می‌شود فیزیکی ناشنوایی و جنسیتی در یک ساختار مردسالار این حذف دوگانه او را به یک سوژه در حاشیه تبدیل می‌کند. ناشنوایی و مقاومت نیلی تنها به‌واسطه زبان اشاره ابزاری برای ارتباط غیرکلامی و مقاومت کسب می‌کند زبان اشاره برای او نه‌تنها یک ،زبان بلکه یک پناهگاه و یک سلاح است. این زبان که بدن محور و حسی است تهدیدی مستقیم برای نظم گفتار پدر و ساختار کلامی مسلط محسوب می‌شود شکستن موج او تنها شخصیت قادر به شکستن موج‌های سلطه است، زیرا خود در خارج از این امواج صوتی تعریف می‌شود او می‌تواند حقیقت را در سکوت خود ببیند و بیان کند.
دانا که احتمالاً به‌عنوان نماینده برادر یا فردی نزدیک به نیلی عمل می‌کند نماد بحران در نظام زبانی کلامی است. لکنت و بازگشت لکنت او هم‌زمان با حضور پررنگ زبان اشاره و ارتباط نیلی با دنیای جدید است لکنت دانا نمود شکسته شدن موج صوتی در حوزه زبان رایج است. این نقص گفتاری نشان می‌دهد که نظم کلامی ... دیدن ادامه ›› خانواده در حال فروپاشی است و دیگر نمی‌تواند به‌طور منسجم منتقل شود شخصیت دوست نیلی رابطه پیچیده‌ای با شنوایی و هویت دارد. او در میانه راه ناشنوایی قرار دارد و درگیر یک بحران وجودی است بحران هویت و ملانکولیا او به لحاظ فیزیکی در مسیر خاموشی شنوایی قرار دارد و این روند، او را دچار ملائکولیا اندوه بدون شیء مشخص می‌کند او نه کاملاً ناشنوا است که زبان اشاره را به‌عنوان یک‌زبان کامل بپذیرد و نه کاملاً شنو است که از مزایای گفتار برخوردار باشد بدن او در حال غرق شدن در سکوت است رزا در خانواده نماینده سبک زندگی مدرن و سطحی است. فقدان عمق مفهومی او در سطح موج‌های شبکه‌های اجتماعی حرکت می‌کند؛ ارتباطات او سریع و گذراست و فاقد عمق مفهومی لازم برای درک بحران‌های نیلی و دانا است. او بازتابی از جامعه‌ای است که صداها را می‌شنود اما معنای آن‌ها را درک نمی‌کند پدر نماد نظم سمبولیک در ساختار خانواده است. مقاومت و عدم انعطاف او فردی ،مقاوم غیر منعطف و پایبند به‌نظام کلام محور است. او قادر به درک موج‌های جدید
مانند زبان اشاره یا بحران‌های اخلاقی نوظهور) نیست و ساختار را باقدرت کلامی خود حفظ می‌کند
نامادری نقشی کلیدی در ایجاد شکاف ساختاری در خانواده ایفا می‌کند خیانت و گسست خیانت او یک موج پنهان است که زیر سطح روابط ظاهری جریان داشته و اکنون با آشکار شدن نظم خانه را به‌طور کامل می‌شکند. او نمایانگر شکافی است که قدرت پدر در پنهان کردن آن ناکام مانده است
نمایش شکستن امواج را می‌توان از منظر نظریه کریستوا به‌ویژه مفاهیم سمیوتیک ابژکشن و ملانکولیا موردبررسی قرارداد. کریستوا سمیوتیک را قلمرو ،بدن ریتم و صداهای پیشازبانی می‌داند که در تقابل بانظم سمبولیک ،قانون زبان و ساختارهای اجتماعی قرار دارد. تهدید بدن محور زبان بدن محور نیلی (زبان اشاره) به‌عنوان امر سمیوتیک، تهدیدی مستقیم برای نظم کلام محور خانه قلمرو) سمبولیک (پدر است این زبان، قواعد منطقی و ساختار جملات متعارف را زیر سؤال می‌برد و به‌جای آن ریتم و حس را منتقل می‌کند اگر این تعریف را بپذیریم که ابژکشن به فرآیند طرد سوژه‌ای اطلاق می‌شود که مرزهای بین من و دیگری یا نظم و بی‌نظمی را تهدید می‌کند. نیلی به دلیل ناشنوایی و هویت سرکوب‌شده‌اش، ابژه تهدیدکننده ساختار است. او باید طرد شود تا نظم حفظ گردد. در لحظه اعتراف نامادری او نیز به ابژه تبدیل می‌شود؛ زیرا اعتراف او که بیان یک حقیقت سرکوب‌شده است مرزهای اخلاقی و نظم سمبولیک خانواده را نابود می‌کند. می‌دانیم که ملانکولیا حالتی از سوگ است که در آن سوژه قادر به جدا شدن از ابژه ازدست‌رفته نیست و با آن ادغام می‌شود. دوست کم‌شنوا دچار ملانکولیای زبانی است. او سوگ از دست رفتن شنوایی خود را تجربه می‌کند اما این سوگ قابل‌بیان نیست به دلیل ناتوانی در استفاده کامل از زبان کلامی یا اشاره او در میان دو زبان گرفتارشده و توانایی بیان فقدان خود را ندارد (حداقل تا پیش از اعتراف به نیلی پس‌ازآن او نیز به ابژه تبدیل می‌شود)
وضع موجود در نمایش وضعیتی است که در آن حقیقت سرکوب‌شده است. خانه فضایی بسته باقدرت مطلق پدر نماینده ساختار، سرشار از انکار زبان اشاره و حذف زنان است این وضعیت پیش از وقوع رویداد، یک حالت تثبیت‌شده از دروغ و سرکوب است.
رویداد در فلسفه بدیو لحظه‌ای است که ساختار تثبیت‌شده را می‌شکند و امکان حقیقت جدیدی را فراهم می‌آورد. با این تعریف تصمیم نیلی برای ترک ،خانه لحظه تولد حقیقت در نمایش است. این خروج نه‌تنها یک عمل فیزیکی بلکه یک تعهد به حقیقت جدیدی است که در خارج از نظم تثبیت‌شده خانواده
(پدر) قابل‌دستیابی است.
خیانت نامادری در نمایش یک شکاف ایجاد می‌کند اما لزوماً حقیقت را آشکار نمی‌سازد و تنها یک شکاف با نقض قاعده در ساختار است. حقیقت واقعی تنها توسط نیلی از طریق انتخاب زبانی و هویتی خود تعهد به زبان اشاره و هویت جدیدش تولیدمی‌شود او ساختار جدیدی را بر اساس امر سمبوتیک بنا می‌نهد
عنوان نمایش شکستن امواج از ذهنی خلاق و هوشمند برمی‌آید.چراکه هم‌زمان به معنای دراماتیک فیزیکی و آکوستیک اشاره دارد و هسته مرکزی تماتیک اثر را تشکیل می‌دهد در سطح دراماتیک موج استعاره‌ای قدرتمند برای نیروهای سرکوبگر ساختارهای اجتماعی و سلطه زبانی است شکستن موج به معنای شکستن این سلطه، انکار نظم از پیش تعیین‌شده و مقاومت در برابر فشارهای هویتی و کلامی است نیلی، به‌عنوان سوژه مقاومت مسئول این شکستن است از سوی دیگر در فیزیکِ صدا هر شکستی در موج صوتی منجر به تضعیف اختلال یا ناشنوایی می‌شود. نمایش از این مفاهیم به‌صورت استعاری استفاده می‌کند موج صوتی به نیلی نمی‌رسد ناشنوایی نیلی اولین و واضح‌ترین نماد شکست . موج شنوایی است کاهش تدریجی شنوایی دوست کم‌شنوا نشان‌دهنده فرسایش مداوم موج صدا در بدن است. موج گفتار دانا بریده می‌شود لکنت دانا نمایانگر شکست موج گفتار در حوزه کلامی است؛ موجی که به‌طور کامل منتقل نمی‌شود خانواده به‌ویژه پدر تلاش می‌کند امواج متفاوت مانند زبان اشاره را خفه کند تا تنها موج یکپارچه سلطه شنیده شود.
زبان اشاره خود به‌عنوان یک موج بی‌صدا عمل می‌کند؛ که با چشم و بدن منتقل می‌شود و نظم صوت محور را از طریق تفاوت ماهوی موجی تهدید می‌کند. پیوند فیزیکی و ساختاری عنوان پیوندی مستقیم میان بدن ،گوش، حنجره، سیستم عصبی، صدا موج صوتی شنوایی و ساختار قدرت برقرار می.کند قدرت در این نمایش، توانایی تولید و کنترل امواج صوتی است و مقاومت در توانایی شنیدن یا ایجاد امواج جایگزین نهفته است
نمایش شکستن امواج فراتر از بازگویی یک درام ساده به کاوشی پیچیده در باب صداها و سکوت‌ها تبدیل‌شده است. این نمایش درباره درهم ریختن صداهاست صداهای حذف‌شده نیلی، صداهای لکنت خورده دانا و صداهایی که بازتولید قدرت‌اند پدر .نیلی با تکیه‌بر بدن خود و اتخاذ زبان اشاره نه‌تنها یک هویت جدید می‌سازد بلکه ساختار تثبیت‌شده زبانی و اخلاقی خانواده را می‌شکند او با بی‌صدایی خود پر سر و صداترین حقیقت را آشکار می‌کند و با شکستن امواج سلطه امکان آفرینش حقیقت تازه‌ای را در قلمرو سمیوتیک فراهم می‌آورد این ،نمایش یادآور این نکته است که در مواجهه با ساختارهای مستحکم گاه مقاومت در سکوت و زبان‌های دیده نشده نهفته است
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش گردبادک i
در نمایش گردبادک شخصیت‌هایی مثل سرباز و ستیلا نمونه‌ی تمام‌عیار «قهرمان نامحتمل» در اسطوره‌شناسی هستند؛ قهرمانانی که نه به‌خاطر قدرتِ بدنی، بلکه به دلیل درگیرشدن با یک وظیفه اخلاقی، تنهایی، یا مرگ قهرمان می‌شوند.

آنها با ویژگی‌هایی چون ناآگاهی اولیه مواجهه با "دانایی اسطوره‌ای"، یافتن مسئولیت و عبور از ترس مرگ، خلق می شوند. این الگو در سنت حماسی ایران کم نیست در "گردبادک" سرباز در ابتدا دنبال «جملات قصار» و «شاهکارسازی» است، اما جهان از طریق متن اسطوره‌ها او را به بلوغ می‌رساند؛ درست همان مسیری که کهن‌الگوی سفر قهرمان در مرحله‌ی «آغازین» دارد.

شخصیت خدابنده (با آن نامِ چندلایه) و هم‌چنین ارجاعات مستقیم به آنتیگونه و گردآفرید، حضور کهن‌الگوی «زن دانا» و «زن قهرمان» را فعال ... دیدن ادامه ›› می‌کند.

خدابنده برخلاف ظاهر ساده و روستایی‌اش، حامل حافظه‌ی اسطوره‌ای است. از شاهنامه می‌خواند. او قصه‌ها را از پدر و پدربزرگ شنیده از زمین، مرگ، مین و حقیقت زندگی آگاهی عمیق دارد این دوگانگی (ظاهر ساده / ذهن اسطوره‌ای) او را وارد حوزه‌ی «زنِ پیام‌آور» در اسطوره می‌کند. از سوی دیگرآنتیگونه که کهن‌الگوی زنِ شورشی علیه فرمان حاکم است و گردآفرید که کهن‌الگوی زنِ جنگجو و مرزشکن است در شخصیت ستیلا به خوبی دیده می‌شود.

متن، این دو اسطوره‌ی زنانه را در وضعیت جنگیِ معاصر بازتولید می‌کند تا نشان دهد که «زنِ قهرمان» همیشه در تاریخ ایران وجود داشته؛ حتی اگر اطرافیانش باور نکنند. فرمانده در نمایش نقش «پدرِ قانون» را دارد. اقتدار کلام، داوری درباره نجابت/عشق، تعیین حد مجاز و تلاش برای کنترل تفسیر اسطوره او را به پدر قانون بدل می‌کند؛ اما همین فرمانده در تنهایی، بسیار کوچک و لرزان نشان داده می‌شود؛ این نقطه‌ی فروپاشی «کهن‌الگوی پدرِ سخت‌گیر» است و به‌طرزی ظریف به نقد ساختار قدرت می‌پردازد. حضور جملات قصار و وابستگی عجیبش به اشاره‌های گفتاری سرباز، این اسطوره‌ی قدرت را فرو می‌ریزد.
کهن‌الگوی "زمین ـ مادر" و "مین ـ اژدها" تمام صحنه‌های «کندن زمین»، «خنثی کردن مین»، «نشستن روی خاک» و «پناه‌گرفتن زیر آسمان» از ساختار سمبولیک بسیار عمیقی استفاده می‌کنند. در این ساختار زمین برابر مادر، مین برابر با اژدها/هیولای پنهان، خنثی‌سازی مین یک آیین گذر زیر خاک بازگشت به منشأ تلقی می‌گردد. در اسطوره‌های ایرانی (از گرشاسپ‌نامه تا داستان‌های پهلوانی)، کشتن موجود نهان در خاک/غار نماد پیروزی اخلاقی است. در این متن، هر بار که سرباز و خدابنده به زمین دست می‌زنند، درواقع وارد یک «آیین پهلوانی» می‌شوند.

پیش از این اشاره شد که زن در نمایش، یک آنتیگونه است که به عقیده‌ی نگارنده یک حضور صریح دارد؛ اما نویسنده بین نسخه‌ی یونانی و نسخه‌ی «بومی‌شده» شکاف ایجاد می‌کند: آنتیگونه برای عشق به برادر می‌جنگد سرباز و فرمانده عشق را به «نجابت/غیربومی» تبدیل می‌کنند. فرمانده می‌خواهد اسطوره را در چهارچوب ایدئولوژی خود بخواند. سرباز اما فکر می‌کند می‌تواند آنتیگونه را «ملی‌سازی» کند! این جا دقیقاً همان جایی است که تراژدی اصلی شکل می‌گیرد: جدالِ بین تفسیر رسمی اسطوره و تفسیر عامیانه‌ی آن. این همان تبدیل آنتیگونه به زن ایرانی است؛ نه در صحنه‌ی یونانی، بلکه در میدان مین.

بازخوانی گردآفرید یکی از مهم‌ترین لایه‌های متن است: گردآفرید در مقام زن ـ جنگجو از مرزهای جنسیتی عبور می‌کند و در غیاب مردان با دشمن مواجه می‌شود. پوشیدن زره، پنهان‌کردن مو، ورود به میدان، این دقیقا کاری است که ستیلا انجام می‌دهد. درواقع اسطوره به‌عنوان نیروی اصلاح‌گر وارد می‌شود. خدابنده با روایت گردآفرید تبدیل می‌شود به «حامل فرهنگ»؛ و ستیلا با شنیدن روایت، آرام‌آرام از کلیشه جدا می‌شود تا گردآفرید را باز آفرینی کند.

رستم در نمایش گردبادک به‌عنوان «مردی که گریه می‌کند» بازخوانی می‌شود. این یک انتخاب بسیار مهم است. چرا که نمایش از رستم برای شکستن اسطوره‌ی مردِ بی‌اشک استفاده می‌کند. این همان وارونگی اسطوره‌ای است که نمایشنامه‌نویس با زیرکی در دل واقعیت جنگ تعبیه کرده است.
نمایش گردبادک با وجود طنز و گفتگوهای روزمره، ساختاری کاملاً اسطوره‌ای دارد این ساختار همان «سفر قهرمان کمپبل» است، اما در فرم فرسوده، طنزآلود و تلخِ ایرانی، که در آن کتاب آنتیگونه، شاهنامه به اسطوره ورود می‌کند و مین مواجهه با مرگ را می‌سازد؛ عبور از اضطراب مرگ، سفر قهرمان است که بازتاب بخش فراموش‌شده‌ی فرهنگ است. اسطوره‌ها اینجا یادآوری می‌کنند که ما مواجه با فرهنگی قهرمان‌پروریم، اما قهرمان‌ها همیشه از جنس قدرت نیستند؛ گاهی چوپانی‌اند که شاهنامه از بر می‌خواند.

نمایش گردبادک در زیر متن خود به نقد قدرت می پردازد. فرمانده وقتی آنتیگونه را درک نمی‌کند یا از خوانش آن می‌هراسد، نشان می‌دهد قدرت همیشه از اسطوره می‌ترسد. اسطوره در نمایش راهی است برای فرار شخصیت‌ها از بی‌معنایی جنگ که به نجات فردی می‌انجامد. چرا که آن‌ها با تکیه بر اسطوره، بقای روانی پیدا می‌کنند. مین‌زدایی در متن، درواقع بازسازی آیینی «کشتن اژدها»ست؛ به وسیله‌ی قهرمانی بی‌نام، بی‌تقدیر؛ اما اصیل.

"گردبادک" از اسطوره استفاده نمی‌کند که صرفاً یک ارجاع ادبی بدهد. اسطوره در این نمایش گِره‌گاه هویت، اخلاق، و بقاست. متن با آنتیگونه، گردآفرید و رستم گفت‌وگو می‌کند تا نشان دهد: "قهرمان ممکن است زن باشد، ممکن است چوپان بی‌سواد باشد، ممکن است سربازِ ساده باشد." ممکن است با گریه قهرمان‌تر شود، ممکن است با کندن خاک یا با گفتن یک جمله‌ی قصار قهرمان باشند. در نهایت اسطوره‌ها نه در کتاب، بلکه در رفتار ساده‌ی انسان‌ها زنده می‌شوند. گردبادگ، برخورد تراژدی و حماسه با زیست‌جهان امروزاست. نمایش گردباک تنها به این مقدار کفایت نمی کند و رشیدی‌تبار در این اثر از «درخت آسوریک»، یکی از قدیمی‌ترین متن‌های نمایشی/گفتگویی ایران؛ که جدال میان درخت خرما و بز درباره‌ی برتری خود است، نیز مدد می‌گیرد. این متن، یک نمونه‌ی کلاسیک از «مناظره‌ی اسطوره‌ای» میان دو نیروی متقابل است.

"گردبادک" آگاهانه به همین سنت متنی تکیه می‌کند و آن را به وضعیت یک جغرافیای جنگ‌زده منتقل می‌کند؛ اما با این تفاوت بنیادین که در "گردبادک" مناظره‌ی اسطوره‌ای نه فقط بین بز و نخل، بلکه میان انسان‌ها (خدابنده، ستیلا) نیز جریان می‌یابد.

اگر بخواهم مقایسه‌ای بین گردباک و درخت آسوریک ارائه دهم باید بگویم که ساختار مشترک: «مناظره‌ی دو موجود از دو جهان» در «درخت آسوریک» تقابل بنیادین است: که بز در آن نماد کوچ‌نشینی، سیالیت، کاربُرد و درخت نماد ثبات، زمین‌محوری، باروری است. در "گردبادک" این تقابل دقیقاً بازآفرینی می‌شود: بز در گفت‌وگوهای خدابنده نماد کوچ‌روی، شادمانی ساده، فایده‌مندی هزارگانه موجودی که «می‌رود، جابه‌جا می‌شود، زاینده است» نماد زندگیِ سیال و زنده است و نخل/بلوط در گفت‌وگوها نماد ریشه‌داری، زمین‌محوری وابسته به خاک، ثابت، غیرقابل انتقال؛ نماد تاریخ، اصالت و «سرزمین» است. این دقیقاً همان تقابل بز/درخت در «درخت آسوریک» است، اما با یک جابه‌جایی معنایی:در «درخت آسوریک» رقابت بر سر «برتری» است؛ در "گردبادک" رقابت بر سر بقا و معنای زندگی در دل جنگ. در «درخت آسوریک»، بز و درخت هر دو سخنگوی اسطوره‌اند. در "گردبادک» ، هر شخصیت حامل یکی از این دو قطب است: خدابنده حامل درخت استخوان‌دار، ریشه‌مند، محلی، وفادار به خاک و به بلوط و نخل به‌عنوان موجودات خردمند نگاه می‌کند. مفهوم «وطن» و «ریشه» برایش جوهری است. ستیلا حامل بزکوچ‌رو، در جست‌وجوی امکان فرار، امکان جابه‌جایی اسیر نماندن، دل‌بستن کم، و حرکت دائمی حتی از سامر جدا می‌شود، همان‌طور که بز از گله می‌تواند جدا شود. این انتخاب، یک «اسطوره‌سازیِ نو» است. جایگزینی دو موجود اسطوره‌ای با دو انسان، تا اتاق جدال اسطوره دوباره جان بگیرد. "درخت آسوریک" یک مناظره‌ی طنزآمیز آیینی است و "گردبادک" یک درام تراژیکِ طنزآلود.
در درخت آسوریک :دو موجود، در یک فضای غیرزمانی و غیرمکانی جدال برای اثبات برتری خود دارند. استدلال‌های آیینی و اغراق‌آمیز، نهایتاً پیروزی بز را رقم می زند. اما در گردبادک دو انسان، در بستر جنگ، مین، مرگ جدال برای معنا، بقا و عشق و شوخی‌هایی که روی مینِ واقعیت قدم می‌زنند، به فرجامی می‌انجامد که پیروزی ندارد؛ هر دو روایت خرد می‌شوند. این تفاوت، "گردبادک" را از یک تقلید به یک بازآفرینی اسطوره‌ای ارتقا می‌دهد. کهن‌الگوهای مشترک در این پی رنگ کهن‌الگوی «زمین ـ مادر» است. درخت آسوریک ریشه در زمین، مادرِ باروری دارد. در گردبادک: بلوط، نخل حضور همان مادر ـ زمین است
فریال آذری (ferialazari61)
بز در «درخت آسوریک» کهن الگوی حیوان راهنماست. موجودی است که درآمیخته با انسان زیست می‌کند و یکی از نخستین هم‌زیستان بشر بوده‌است. در «گردبادک» بز نشانه معصومیت جایگزین‌ناپذیر بودن زندگی ساده، احساس، دلسوزی، و وفاداری به گله. بزِ "گردبادک" همان بز اسطوره‌ای است؛ اما این‌بار به‌عنوان حافظ عاطفی شخصیت‌هاست، نه برنده‌ی یک مناظره.

تقابل جاودانه‌ای که بسیاری از اساطیر جهان را می‌سازد و در «درخت آسوریک» نمونه‌ی ایرانی آن است، در تقابل سیالیت و ثبات شکل می‌گیرد. نخل و بلوط نماد ثبات، بز و گله نماد سیالیت است. اما این‌بار به‌جای اینکه یکی پیروز شود، هر دو در برابر «مین» و «مرگ» ناتوان می‌شوند؛ و این دقیقاً نقطه‌ی تفاوت و رشد اسطوره است که طنز اسطوره‌ای را به تراژدی معاصر تبدیل می‌کند.

«درخت آسوریک» طنز است؛ حتی جدال‌ها اغراق‌آمیز و ... دیدن ادامه ›› کمیک هستند. «گردبادک» طنز دارد، اما طنزی که از دل وحشت می‌آید. وقتی خدابنده درباره‌ی «نخل» خطابه می‌خواند، وقتی ستیلا از «بز بی‌وطن» حرف می‌زند، وقتی بحث بر سر خرما و انگور به جدال فلسفی تبدیل می‌شود، وقتی نخل و بز، فقط استعاره نیستند؛ بلکه واقعاً جای زندگی و مرگ را تعیین می‌کنند. این طنزِ تلخ، تکامل‌یافته‌ی همان جهان «درخت آسوریک» است. «گردبادک» یک ادای احترام ساده به «درخت آسوریک» نیست؛ بلکه با مهارتی قابل‌توجه عناصر آن را از آیین به درام، از جدال طنزآلود به تراژدی معاصر، از موجودات نمادین به شخصیت‌های انسانی، از رقابت و تقابل به گفت‌وگوی فلسفی درباره‌ی بقا تبدیل می‌کند. در این نمایش، بز و نخل فقط ارجاع نیستند؛ آن‌ها بنیاد اسطوره‌ای ذهن شخصیت‌ها هستند و درست مانند «درخت آسوریک»، جهان نمایش می‌گوید: هیچ زندگی‌ای بدون «ریشه» و بدون «حرکت» کامل نیست؛ و انسان در این میان، معلق میان بز و نخل، میان سیالیت و ثبات، میان کوچ و خاک است.

«فسوه الواوی» در «گردبادک» صرفاً یک آیین بومی نیست؛ یک مفهوم اسطوره‌ای ـ هویتی است که نویسنده از آن برای ساختن پیوندی میان زیست عشیره‌ای، تقسیم جنسیتی نقش‌ها، امکان عبور از جنسیت و نهایتاً شکل‌گیری زنِ قهرمان استفاده می‌کند. این رسم در متن به‌صورت شفاهی توسط سامر و خدابنده روایت می‌شود، اما کارکردی بسیار بزرگ‌تر از یک «باور محلی» دارد.

در روایت سامر:«فسوه الواوی» یعنی باد کوچکی که از شکم روباه بیرون آمده باشد. اما باور عشیره: این باد «جان ندارد» و «ضعیف» است. اما این باد ضعیف گردباد کوچکی است که اگر دختری وارد آن شود، می‌تواند «پسر» شود. این نگاه ـ ولو خرافی ـ یک نظام نشانه‌ای می‌سازد: «باد بی‌جان» که با ناتوانی، مونث، ضعف برابر دانسته شده و «باد برآمده و برنده» در برابر توانمندی، مذکر، قدرت است. بنابراین «فسوه الواوی» در متن نماینده منطق عشیره‌ایِ جنس‌سازی است؛ اینکه چیزی بر اساس قدرت/ضعف، نرینگی/مادینگی نام‌گذاری می‌شود، نه ماهیت واقعی‌اش. در نمایش، «فسوه الواوی» یک توضیح فرهنگی برای داستانی مهم است. ماجرای دخترعموی سامر که در جنگ «لباس مردانه پوشید» و تبدیل به «پسر عشیره» شد. این تبدیل در متن دو لایه دارد؛ دختر برای بقا، امنیت و انجام کار مردانه ناچار است لباس مردانه بپوشد. این لایه سطحی متن است. عشیره این رفتار را با منطق «فسوه الواوی» می‌سنجد: اگر «باد ضعیف» بتواند قوت بگیرد و تبدیل به «پسر» شود،پس زن هم می‌تواند از مرز جنسیت عبور کند. این نگاه ـ هرچند خرافی ـ یک شکاف در نظم جنسیتی ایجاد می‌کند: اگر باد می‌تواند تبدیل شود، اگر دختر می‌تواند تبدیل شود، پس جنسیت ثابت و مقدر نیست. این شکاف همان چیزی است که نمایش بر آن می‌نشیند و لایه‌ی اسطوره‌ای متن را شکل می‌دهد.

در فرهنگی که لباس، نقش و رفتار، «جنسیت» را تثبیت می‌کند، «فسوه الواوی» به‌نوعی پوشش فرهنگی برای اقدامات زنان است. دخترعموی سامر فقط «نقش مردانه» نمی‌گیرد؛ عشیره او را به‌مثابه موجودی «متبدل‌شده» می‌پذیرد. در نتیجه در نمایش، این رسم به‌عنوان فاصله‌ی میان «نقش» و «جنسیت» عمل می‌کند. این نوعی مشروعیت بخشی فرهنگی برای عبور از جنسیت است. این رسم ‌نشان می‌دهد که عبور زن از مرز جنسیت، تنها در اسطوره‌های بزرگ (مثل گردآفرید) رخ نمی‌دهد؛ بلکه در فرهنگ محلی، در قصه دختر روستایی عشیره هم ممکن است. نمایش از این طریق دو لایه را به هم متصل می‌کند. گردآفرید، که الگوی قهرمانِ زنِ شاهنامه‌ای است، را به دخترعموی سامر که الگوی زنِ روزمره، روستایی، بی‌نام است، پیوند می‌دهد. به این ترتیب، «فسوه‌الواوی» به‌مثابه نسبت دهنده‌ی اسطوره و زندگی روزمره وارد صحنه می‌شود. خدابنده در نمایش: هم چوپان است هم حافظ شاهنامه و هم بی‌سواد؛ اما حامل روایت. خدابنده بی‌حفاظ، اما قدرتمند است. و ستیلا، هم «زنِ ترسیده»، هم «زنِ متکی به خود» است. رسم «فسوه الواوی» کمک می‌کند تا مخاطب، «دگرجنسیتی بودن رفتاری» در ستیلا طبیعی باشد. او نه مرد است، نه زن؛ بلکه حامل «نیروی گردآفریدی» است که روایت‌هایی مانند «فسوه الواوی» آن را مشروعیت می‌دهند. رسم «فسوه الواوی» در متن دو نقش انتقادی مهم دارد، یکی نقد تقسیم جنسیتی نقش ها، این رسم نشان می‌دهد که تقسیم کار میان زن/مرد تا چه اندازه برساخته فرهنگی است و چطور همین فرهنگ گاهی اجازه شکستن آن را می‌دهد و دیگری نقد سواد و شیوه تفسیر اسطوره است. ستیلا و سامر هر دو این رسم را به‌عنوان «حقیقت» می‌پذیرند. این پذیرش با پذیرش «حقیقت» درباره آنتیگونه، گردآفرید و رستم تقاطع دارد. یعنی همان مردانی که اسطوره زن قهرمان را نمی‌پذیرند، به راحتی یک رسم خرافی را می‌پذیرند. این تضاد، اقتدار مردانه را در نمایش به چالش می‌کشد.

رشیدی تبار از «فسوه الواوی» برای ساختن سه خط معنایی استفاده می‌کند: یک، ایجاد طنز رسم به‌ظاهر مضحک است؛ اما اتفاقاً طنز در اینجا ابزاری برای شکستن تابوی جنسیت است. دوم اسطوره‌سازی زنانی که «مرد می‌شوند» به روایت اسطوره‌ای از زنِ جنگجو نزدیک می‌شوند(گردآفرید، تهمینه، حتی آنتیگونه در قرائت جدید). ودر نهایت ایجاد تمهید روایی برای بحث درباره‌ی بدن. این رسم باعث می‌شود نمایش به «مسئله بدن» بدون توضیح مستقیم بپردازد. بدنی که مجبور است تغییر نقش دهد، قوی‌تر شود، لباس مردانه بپوشد، و در فضایی مین‌گذاری‌شده بقا پیدا کند. «فسوه الواوی» در گردبادک یک رسم ساده نیست؛ یک کلید نشانه‌شناختی برای فهم جهان نمایش است. این رسم، مرز جنسیت را لغزنده می‌کند به زنان امکان عبور از نقش‌های سنتی می‌دهد. پیوندی میان اسطوره پهلوانی و زیست روستایی برقرار می‌کند زمینه پذیرش «زنِ قهرمان» را می‌سازد و در نهایت نشان می‌دهد که حتی در فرهنگِ سنتی، همیشه شکافی برای آزادی زن وجود داشته، تنها باید روایتش را شنید.
مصطفی فرهادمهر (farhadmehr)
فریال آذری
بز در «درخت آسوریک» کهن الگوی حیوان راهنماست. موجودی است که درآمیخته با انسان زیست می‌کند و یکی از نخستین هم‌زیستان بشر بوده‌است. در «گردبادک» بز نشانه معصومیت جایگزین‌ناپذیر بودن زندگی ساده، ...
سپاس دکتر آذری عزیز🌻
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد نمایش تا هیچ چیز عوض نشود فریال آذری

نمایش تا هیچ چیز عوض نشود برداشتی کاملا آشکار از فیلم کشتن گوزن مقدس لانتیموس است.که با زبان روایی سرد و استعاری، اخلاق،عدالت و سرنوشت را در قالب یک تریلر روان‌شناختی سورئالیستی می‌کاود.گفت‌وگوها در این اثر بی لحن و مکانیکی هستند و در واقع تلاش گردیده تا از فن فاصله‌گذاری برشتی در قالبی مدرن بهره ببرد تا تماشاگر را از هم ذات پنداری عاطفی بازدارد.و این جدایی احساسی تعمدی ارتباط شهودی را مخاطبین می‌گیرد. عدم توضیح رخدادها اگرچه موجب سردرگمی مخاطب گردیده اما تلاش دارد تا از تمثیل بهره بگیرد و هر موقعیت را در حکم یک نشانه نشان دهد.

تا هیچ‌چیز عوض نشد مستقیماً به اسطوره ایفی ژنی و آیین قربانی آن مرتبط است. که شخصیت‌های آن ناچار به پذیرش قانونی فرا انسانی هستند. پدر جراح در این نمایش شخصیتی مخلوط از قدرت و ناتوانی است.او فروپاشی مردانه را بدون فریاد اما با لرزش‌های پی‌درپی نشان می‌دهد. مادر در این نمایش بازتابی از قربانی محض است و تنها تلاش می‌کند تا خود را از مرگ برهاند.او نماینده قربانیان اسطوره‌ای است. و مارتین به‌عنوان منبع اصلی اضطراب ترکیبی از سادگی کودکانه و تهدید بلاانقطاع است. که گاه کودک‌تر از سن خود و گاه پیرتر از عمر خود به نظر می‌رسد. اگرچه بیان نمایش سعی دارد از ابتدا تا انتها فضایی یکدست ایجاد کند ... دیدن ادامه ›› اما در زیر متن آن وحشت وجود دارد. نمایش پلی است بین یونان باستان و بحران اخلاقی انسان معاصر. که مخاطب آگاه را به خوانش‌های چندلایه دعوت می‌کند. ارائه سخنرانی‌های طولانی شاید بیشتر تلاش نویسنده بود تا تجربه مشاهده ناب را بازآفرینی کند اگرچه به نظر چندان موفق نمی‌آمد. نمایش تا هیچ‌چیز عوض نشود نمونه‌ای از آیین گرایی در تئاتر معاصر است.که بجای پاسخ دادن پرسش‌های اخلاقی را در قالب یک اسطوره بازخوانی می‌کند و اگرچه تماشاگر به میدان داوری فراخوانده می‌شود اما ابزار قضاوت از او گرفته می‌شود تا تماشایش بدل به تجربه‌ای اضطرابی و فلسفی شود. نویسنده در این اثر می‌کوشد تا توجه را از چرایی به‌سوی چگونگی مواجهه و بحران اخلاقی بکشاند با این کارنمایش از سبک رئالیسم روان‌شناختی جدا گردیده و به قلمرو تمثیل محض سوق داده می‌شود.نمایش در ژرف‌ساخت خود به انجماد عاطفه در مواجهه با تقدیر می‌پردازد و این سؤال را مطرح می‌سازد که آیا زمانی که انتخاب به از دست دادن می‌انجامد آیا اخلاق مفهوم خود را حفظ می‌کند؟

نمایش تا هیچ‌چیز عوض نشود با تأکید بر بدن بازیگر می‌کوشد تا روان‌پریشی را به‌صورت نمادین و فیزیکی بازآفرینی کند طراحی صحنه مینیمال فضا را به شکل بیمارستان- معبد نشان داده و حذفیات پزشکی – بیمارستانی نسبت به فیلم سبب گردیده روایت به سمت آیین خالص قربانی برود نمایش تا هیچ‌چیز عوض نشود یک روایت ایفی ژنی است که در آن مارتین، آرتمیس است و پدرش گوزن مقدس است که به‌اشتباه کشته می‌شود و خانه فضای قربانی در حکم معبد است که آگاممنون فرزندش را در آن قربانی می‌کند و عملش نقض یک پیمان یا تابوی بنیادین این قربانی یک آیین جبران است برای بازگشت نظم جهان و برگشتن روال زندگی از آنجا که گوزن در اساطیر نماد پاکی و حریم مقدس است شکستن این حریم مکانیزم آیین انتقام را فعال می‌کند چون در جان اثر تقدیرگرایی وجود دارد گریزی از آن پیدا نمی‌شود و نمایش به‌مثابه بازخوانی مدرن ایفی ژنی تلقی می‌گردد. نکته حائز اهمیت در این نمایش در تفاوت جنسیت قربانی است در اصل اسطوره آگاممنون دختر خود را قربانی می‌کند اما در این اثر فرزند پسر که کوچک‌تر است قربانی می‌گردد. به نظر می‌آید این تغییر جنسیت دلایل عدیده‌ای داشته باشد. شاید نخستین پاسخی که باید به این تغییر داد برهم‌زدن انتظار بینامتنی است چراکه. اگر قربانی دختر بزرگ خانواده بود، تماشاگر آشنا با تراژدی یونانی، خیلی زود نقشه فیلم را حدس می‌زد. تغییر قربانی به یک پسر کوچک، لایه پیش‌بینی‌ناپذیری به داستان می‌دهد.در ساحتی دیگر نیز انتقال محور از «زن–آیین» به «خانواده–آیین» صورت می‌گیرد در اسطوره، قربانی دختر به خودِ بدن زنانه و جایگاه نمادین آن در آیین مربوط می‌شود (پاکی، ازدواج، تسلیم ایزدی). نمایش این محور را به ساختار خانواده مدرن منتقل می‌کند: قربانی نه بر پایه جنسیت، بلکه بر اساس پویش قدرت و وابستگی عاطفی درون خانواده انتخاب می‌شود.

از سوی دیگر باب به‌عنوان فرزند کوچک‌تر خانواده موجب تشدید حس تراژدی با انتخاب فرزند کوچک را رقم میزند چراکه فرزند خردسال معمولاً کم‌ترین تقصیر و بیش‌ترین وابستگی عاطفی را دارد. مرگ او حس بی‌عدالتی آیینی را شدیدتر می‌کند و تماشاگر را به واکنش اخلاقی سریع‌تر وادار می‌سازد. این مفهوم کارکرد روایی–مفهومی این تغییر نوعی بی‌طرفی نمادین است پسر خردسال دیگر حامل معنای اسطوره‌ای زن–قربانی نیست، بلکه به «نماد معصومیت خالص» بدل می‌شود؛ هر تماشاگر (فارغ از جنسیت) می‌تواند او را در مقام قربانی آیینی تصور کند.از سوی دیگر در ایفی‌ژنی، پدر با قربانی دختر، تصمیمی نمادین علیه نسل زن می‌گیرد. در نمایش پدر قربانی پسری را انتخاب می‌کند و این عمل، به معنای «قطع ادامه نسل خود» است؛ در فرهنگ مدرن، این حتی از نظر نماد شناسی تندتر است. انتخاب پسر خردسال با وضعیت جسمانی ضعیف، ارتباط آیینی را به یک حس «پژوهش بالینی بی‌رحم» هم پیوند می‌دهد. در تراژدی یونانی، درد قربانی دختر با مفهوم ازدواج نافرجام و وظیفه‌های جنسیتی گره می‌خورد؛در نمایش، انتخاب پسر کوچک، حذف این لایه و جایگزین کردن آن با پرسش خشن‌تر: آیا بقا خانواده ارزش قربانی کردن بی‌گناه‌ترین عضو را دارد؟ پیوند دارد.

در نمایش تا هیچ‌چیز عوض نشود فرزندان هستند که به بیماری فلج مبتلا می‌گردند و این ریشه در آیین‌های انتقام و جبران، دارد مجازات معمولاً به میراث و نسل آینده وارد می‌شود، نه به مجری خطا.به این مفهوم که خطاهای والدین باید با نابودی یا نقص در فرزندان پرداخت شود تا «خط» یا شجره آلوده پاک گردد. از سوی دیگر تضاد نقش والد نیز با این فلج فرزندان رقم می‌خورد ایجاد رنج در فرزند، والد را مجبور می‌کند میان نجات یکی (قربانی کردن دیگری) یا نابود شدن همه انتخاب کند، و این انتخاب اصل تراژدی را شکل می‌دهد. اگر والدین خود فلج می‌شدند، بحران انتخاب از بین می‌رفت؛ فقط مرگ یا معلولیت دو بزرگسال بود ـ بی‌تردید کم‌تر بار آیینی داشته و از بار تراژیک اثر کاسته می‌شد از طرفی باید گفت فلج جایگزین مرگ فوری گردیده تا یک فرآیند تدریجی بسازد؛ و از قطع توان حرکتی برای تعلیق سرنوشت استفاده کند ازآنجاکه در فرهنگ اسطوره‌ای، «حرکت» معادل «زیست و اختیار» است.گرفتن توان راه رفتن یعنی بازی زندگی متوقف‌شده و قربانی در وضعیت انتظار قرار می‌گیرد، همانند محاصره‌ای که در تراژدی یونانی پیش از قربانی کردن رخ می‌دهد. از سوی دیگر فلج از پایین به بالا برابر است با فروپاشی یک بنیاد.. پاها در نمادشناسی، ستون پشتیبان بدن هستند. فلج از پایین به معنای شکستن ستون حیات و آغاز فروپاشی حتمی است — یک هشدار جسمانی که مانند ساعت شنی کار می‌کند. از سوی دیگر اگرچه فرزندان بی‌گناه‌اند اما فلج می‌شوند؛ این بازتاب عدالت آیینی بی‌رحم است، که دلیلش به قانون مقدس مربوط است نه به اخلاق انسانی. تماشاگر مدرن این را به بی‌عدالتی یا خشونت کور تعبیر می‌کند، ولی در منطق آیینی، این پاک‌سازی تباری است. از سوی دیگر والدین از این گناه مصون هستند چراکه طبق قانون آیینی مجازات باهدف شکستن قلب و اراده والد، و مجبور کردن او به عمل قربانی کردن طراحی‌شده. اگر خود والدین آسیب می‌دیدند، تصمیم را سیستم آیین اجرا می‌کرد، بدون آن‌که معنای «انتخاب» باقی بماند. از سوی دیگر این آیین به یک باور کهن‌تر نیز اشاره دارد که خطا قابل‌حمل به نسل بعد است، مشابه باورهای باستانی که «گناه پدران» تا هفت نسل منتقل می‌شود. البته که همین فلج تدریجی باعث ایجاد تعلیق زمان و فشار روانی مداوم می‌شود: هر لحظه با کاهش توان حرکتی و وابستگی بیشترشان، پدر و مادر را به نقطه تصمیم نزدیک‌تر می‌کند — یک ساختار تئاتری شبیه عقربه‌های ساعت که به لحظه آیین اعدام نزدیک می‌شود. و در نهایت اگرچه به‌ظاهر زندگی به روال عادی بازمی‌گردد اما هیچ‌چیز عادی نیست.
ریش فیدل غبغب‌مرکل» یک نمایشنامه طنز سیاه است که به موضوعات اجتماعی و سیاسی معاصر می‌پردازد. و احساسات متعارض و متناقضی را به‌طور هم‌زمان در مخاطب برمی‌انگیزاند.در این نمایشنامه، نقش زنان به‌طور خاص و از چند وجه قابل‌بررسی است
یکی عدالت اخلاق محور همانند آنچه کلیفورد معتقد اسـت کـه پیامدهای باورها و اعمال ما بر زندگى دیگران چنان تأثیرگذار است که نمی‌شود بدون بررسى دقیق و منصفانه در مورد صحت و موجـه بودن باورهـای مـا، آن‌ها را وارد منظومه باورهایمان کرد و بر اساس آن تصمیم گرفت. اصلی‌ترین اسـتدلال کلیفـورد در اینجا آن است که اعمال ما بر سرنوشت بشر اثرمى گذارد و این اعمال ناشى از باورهایى هستند که ما در ذهنمان نگه می‌داریم. باورها هدایتگر اعمال ما هستند و لاجرم بـه عمـل ختم می‌شوند. پس باید مراقب بود کـه چـه باورهـایى را در ذهـن می‌پروریم. کلیفـورد دلیل اصلى مفاسد را در آسان باوری می‌داند؛ چـون آسـان باوری سـبب تخریـب روحیـه پژوهش می‌شود و حرمتى به حقیقت نمی‌نهد؛ بنابراین با رواج آسـان باوری رذیلت‌های اخلاقى بیشتری وارد باورهایمان می‌شود و درنهایت جامعه دچار زوال می‌شود. این آسان باوری همان اتفاقی است که در طول نمایش اتفاق می‌افتد دلاوری که مفقود می‌شود دیوانه‌ای که قربانی می‌شود و همه می‌پذیرند که انسان از رودخانه بیرون کشیده همان دلاور است فرزندی که عاریتی است به فریبی اصالتی راستین می‌یابد و همگان آن را می‌پذیرند این همان اتفاقی است که در نمایش ذره‌ذره پرورانده می‌شود
تصویرسازی زنان در نمایش به قربانی بودن زنان اشاره می‌کند چه لکاته که قربانی ازدواجی عاریتی است و چون شانیت ندارد ناچار فرزندش را در قبرستان می‌گذارد و رنج لکاته بودن را می‌پذیرد چه همسر کدخدا که برای نجات جان همسرش از دست ارباب تن به فحشا می‌دهد و ثمره این فحشا را مهروموم‌ها بزرگ می‌کند چه دختر جوان عاشق دلاور که رنج مرگ دلداده خویش را می‌پذیرد اگرچه در ته جانش باور دارد دلاور نمرده است اما در مدار ناقص عدالت اخلاق محور :به این رنج تن ... دیدن ادامه ›› می‌دهد اگرچه مواجهه با این نابرابری‌ها واکنشی متفاوت از خود نشان می‌دهند لکاته در این اثر نمایشی تلاش می‌کند تا از پوسته قربانی بیرون بیاید او خواهان تغییر است از احوال آدم‌ها آگاه است و تلاش دارد تا شرایط را رصد کند او به دیدار دیوانه می‌رود برایش شمع می‌آورد دست نوازش مادرانه بر سرش می‌کشد به درد و دل‌هایش گوش می‌دهد و از احساس او نسبت به خودش آگاه می‌شود اگرچه او دست‌بسته شرایطی است که به آن تحمیل‌شده اما تلاش می‌کند تا حصار را بشکند و شاید همین تلاش برای تابوشکنی‌ها است که او را لکاته ساخته است. به نظر می‌آید در پشت تمام خنده‌ها و ترانه‌ها نمایش «ریش فیدل غبغب‌مرکل» با تمرکز بر نقش زنان، به بررسی مسائل اجتماعی و سیاسی معاصر می‌پردازد و تلاش می‌کند تا صدای زنان را در این زمینه‌ها تقویت کند. و برای بیان احساسات، افکار یا ایده‌های پیچیده استفاده می‌کند.
میدانیم که، زنان حتی در جوامع به‌ظاهر مدرن قربانی انواع مختلفی از نابرابری‌ها و خشونت‌ها شوند. این قربانی شدن ممکن است به شکل‌های مختلفی بروز می‌کند، ازجمله: خشونت خانگی که به نظر می‌آید لکاته به آن مبتلا بوده است و دستکم تجربه خشونت روانی عاطفی را داشته است.که ناشی از نابرابری‌های قدرت و کنترل در روابط با مجلل بوده است اطلاق لفظ لکاته نیز جز مصادیق آزارگری درباره اوست.
یکی از ایده‌های پیچیده‌ای که در این نمایش دیده می‌شود آیین تشرف است دریکی از آیین‌های تشرف کهن زمینی را به‌عنوان زمین مقدس که بازنمایی انگارۀ عالم آغازین یعنی زمانی است که موجود متعال روی زمین بود برای تشرف مزدان و پسران انتخاب می‌کنند و فرزندان پسر را از مادرانشان جدا می‌کنند ،زنان کودکان و تشرف نیافته تا در فاصله‌ای دور می‌مانند و حتی مبتدی‌ها صرفاً شناختی سطحی از آن به دست خواهند آورد و به این شکل دو حلقه شکل می‌گیرد مبتدی‌ها تنها در زمان بورای بعدی می‌توانند تصاویری را که در کنار مسیر بین دو حلقه قرار داده‌شده تماشا و بررسی کنند آن‌ها با فراگیری اساطیر قبیله می‌توانند این نمادها را بفهمند و بشناسند. مادران پشت مبتدی‌ها می‌نشینند مزدان جلو و در یک صف واحد بین دو گروه قرار می‌گیرند و بدین‌صورت آن‌ها را جدا می‌کنند تعلیم‌دهندگان نوآموزان را چند بار به هوا بالا می‌برند و نوآموزان هم‌دستان خود را تا آنجا که می‌توانند به سمت آسمان بالا می‌برند. معنای این کار روشن است؛ نوآموزان وقف خدای آسمان می‌شوند. سپس به سمت حصار مقدس هدایت می‌شوند. در آنجا به پشت می‌خوابند و دستان خود را به شکل ضربدری روی سینه‌های خود می‌گذارند و با قالیچه (زیلو) پوشانده می‌شوند. ازآن‌پس، آن‌ها دیگر نه چیزی می‌بینند و نه می‌شنوند. آن‌ها پس از آوازی یکنواخت و خسته‌کننده به خواب می‌روند؛ سپس زنان از جمع خارج می‌شوند چراکه طبق باور روسای قبایل اگر زنی این چیزها را ببیند یا آنچه را که ما به این پسران گفتیم، بشنود، او را می‌کشند در این مراسم پسرها در معرض آتش قرار می‌گیرند و هر اتفاقی هم که چینی‌جا ید نباید حرکتی کنند وقتی حکیم ساحر مهتر دریافت که آزمون سخت نخست به‌اندازه کافی طول کشیده است و نوآموزان به‌اندازه کافی سرخ و داغ شده‌اند بولروررها در پشت صف زنان به صدا در می آید. با این علامت، محافظها پسران را به‌سرعت به حصار مقدس می‌برند و به آن‌ها دستور می‌دهند که روی زمین روی سینه‌های خود دراز بکشند و در همین حال آن‌ها را باپوست نوعی جانور و زیلو می‌پوشانند این مراسم اگرچه به‌وضوح در نمایش تشریح نمی‌شود اما آنچه از این آیین تشرف برجا می‌ماند را ما در نمایش می‌بینیم جای زخم و سوختگی که بر بدن دلاور است و بارها از آن سخن گفته می‌شود به همین آیین اشاره دارد از سوی دیگر در آیین‌های تشرف مرتبط با زنان زنان تازه‌بالغ را از جمعیت جدا کرده به او انواع ممنوعیت‌ها را روا می‌دارند و تا سه روز این را ادامه می‌دهند ازآن‌پس جامه‌ای مخصوص بر تن کرده نوهایش را با اخری سرخ می‌کنند درست همانند لکاته که نوهایی سرخ‌رنگ و جامه‌ای متفاوت بردن دارد طبق همین باور بین زنان و ماه پیوندی وجود دارد و می‌دانیم که بین ماه و دیوانه نیز همین پیوند پابرجاست از همین روی است که لکاته شب‌ها به دیدن دیوانه فرزندش می‌رود و آیین‌های تشرف زنان با جدایی از مردان و زمین مرتبط است همانگونه که لکاته از پسرش و همسرش جدا می‌ماند و قبرستان مآمن او و فرزندش می‌شود یکی دیگر از نمادهای مرتبط با آیین‌های تشرف تاریکی و مرگ است که در مادر دلاور دیده می‌شود و معتقدند این قضیه به ماورا مربوط است و نیز شرایط جنینی در رحم مادر را نشان می‌دهد از همین روی مادر دلاور و همسر کدخدا مهروموم‌هاست که در گور و زیرزمین خفته است. او در ادامه مراسم تشرف به جهان زیرین تعلق می‌یابد
درباره شخصیت لولوخرخره در داستان او را به‌عنوان موجودی تنها که به دلیل رفتارهای خود از دیگران دور شده است. می‌توان موردبررسی قرارداد این ویژگی به عمق شخصیت او افزوده و نشان دهد که او نیز ممکن است رنجیده باشد کما اینکه لولو در پایان قصه اندوهگین و ناامید از نسل بشر صحنه را ترک می‌کند نقش دو فرشته زشت و زیبا در نمایش بیانگر ابعاد وجودی آدمی است که در وجود هر یک از ما به شکلی مستقل وجود دارد و اصرار آن‌ها به این استقلال بارها در نمایش از زبانشان گفته می‌شود و لولوخرخره نمادی از ترس و چالش‌های زندگی است که آدمی باید با آن‌ها روبرو شوند و از آن‌ها درس بگیرد از سوی دیگر دیوانه و لولوخرخره هر دو شخصیت‌هایی هستند که در ادبیات و فرهنگ‌عامه به‌نوعی نمایانگر ترس و وحشت هستند، اما هر یک ویژگی‌ها و نمادهای خاص خود رادارند. و این را لولوخرخره زمانی که هر دو در خواب کدخدا حضور می‌یابند به دیوانه گوشزد می‌کند.از شباهت‌هایی که بین دیوانه و لولوخرخره می‌توان به آن اشاره کرد نماد ترسو بودن است هر دو شخصیت به نوعی نماد ترس و وحشت در داستان‌ها و افسانه‌ها هستند. دیوانه معمولاً به‌عنوان فردی غیرقابل‌پیش‌بینی و خطرناک توصیف می‌شود، درحالی‌که لولوخرخره موجودی افسانه‌ای است که مردم را می‌ترساند. ادامه در زیر همین نویسه
فریال آذری (ferialazari61)
فریبندگی: هر دو شخصیت ممکن است به‌نوعی فریبنده باشند. دیوانه می‌تواند با رفتارهای غیرقابل‌پیش‌بینی خود دیگران را فریب دهد، درحالی‌که لولوخرخره نیز ممکن است با تظاهر به بی‌خطر بودن یا استفاده از ترفندها، قربانیان خود را به دام بی اندازد لولوخرخره در نمایش نقش تنبیهی داشته و با دزدی از عاریه‌های مردم آن‌ها را به زندگی و شاد بودن با آنچه دارند وامی‌دارد دیوانه نیز خود نقش تنبیهی دارد او عقوبت رفتار درست والدینش است عقوبتی که چون گناهی ناگزیر گریبان گیرش شده است. لولوخرخره و دیوانه هرد و در انزوا و تنهایی به سر می‌برند. هردوی آن‌ها نمایانگر جنبه‌های تاریک‌تر تجربه انسانی هستند. دیوانه نشان‌دهنده چالش‌های سلامت روان و عدم درک اجتماعی است، درحالی‌که لولوخرخره نمایانگر ترس‌های عمیق و نگران‌کننده مردم است.
به نظر می آید دیوانه در نمایش به طرد شدگی مبتلا باشد.می‌دانیم که طردشدگی به معنای احساس نا پذیرفتگی یا کنار گذاشته شدن از یک گروه، جامعه یا روابط اجتماعی است. این تجربه می‌تواند به‌صورت فیزیکی (مانند اخراج از یک جمع) یا عاطفی (احساس عدم توجه یا محبت) بروز کند بی‌سامانی ... دیدن ادامه ›› دیوانه دعا برای مرگش زندگی گورستان همه آن چیزهایی هستند که ما را به طردشدگی دیوانه سوق می‌دهند از تأثیرات طردشدگی بر رفتار دیوانه می‌توان فهمید که او باور کرده که هیچ‌کس او را نمی‌فهمد یا نمی‌خواهد با او ارتباط برقرار کند. از سوی دیگر دیوانه اعتمادبه‌نفسش تخریب‌شده تا آنجا که خود را عاریه‌تر از هرکسی در شهرشان می‌داند او آرزوی مرگ خویش را دارد و این حس ناشی از افسردگی عمیق اوست دیوانه در جمع‌ها تلاش می‌کند تا همگان را متوجه خود سازد تا شاید بتواند موردپذیرش قرار بگیرد این‌که چه دلایلی سبب این طردشدگی در وجود دیوانه گردیده به ابعاد اجتماعی و عاطفی بر می‌گردد این‌که اجتماع مادر او را نپذیرفته و البته این پذیرش در روابط عاطفی والدین او نیز دیده نمی‌شد سبب گردیده تا دیوانه با عدم پذیرش و تبعات آن مواجه گردد.
دیوانه در این نمایش دست‌بسته تقدیراست او پذیرفته گناه ناگزیری است که به این دنیا اضافه گردیده و انتخاب‌های دیگری ندارد
اتفاق مهم دیگری که در رابطه با دیوانه اتفاق می‌افتد قربانی شدن اوست که ریشه در دو کهن‌الگو دارد یکی کهن‌الگوی فرزند کشی چراکه او به دست پدر خود قربانی می‌شود تا ننگ این فرزند را پاک کند و خطای خود را بپوشاند و دیگری کهن‌الگوی قربانی دیوانگان که برای جلب خوشبختی است که این خوشبختی پاک شدن لکه ننگ از پیشانی دلاوری است که دیگر نیست. و البته از دامان محللی که مسبب تولد دیوانه است.
درنهایت انتخاب دو نام مرکل و فیدل به مخاطب این معنی را یادآور می‌شود که اگرچه این دو نفر از مسیری متفاوت اما برای ساختن جهانی بهتر برای مردم خود تلاش کردند و از تلاش بازنایستادند اما مردم در نمایش بی‌هیچ تلاشی صحنه را واگذارند و به قول لولوخرخره اگر مردم نخواهند هیچ تلاشی برای تغییر اوضاع ثمربخش نخواهد بود
بازیگران نمایش همگی بازی یکدستی را ارائه دادند و جناب مهبد قناعت‌پیشه با صدای آوازی خود و اجرای صحیح قطعات موسیقی به فضاسازی اثر کمک شایانی کرد تلاش موزیسین دریکی از صحنه‌های نمایش برای تعلیم موسیقی شاید تنها حرکت مؤثری بود که سعی داشت از این رهگذر مردم را با یکدیگر هماهنگ و همسو ساز حتی اگر شیطنتی در پس آن نهفته باشد ژیگول در این نمایش به‌عنوان نماد انسان‌های ظاهربین و که در پوسته ظواهر مانده‌اند به‌خوبی ایفای نقش کرد طراحی لباس و گریم بازیگران در فضاسازی و ساخت معنا تا آنجا کمک‌کننده می‌نمود که برخی از زیرساخت‌های قصه را بدون آنکه نیاز به روایت در متن داشته باشد را بازگو می‌کرد.
در پایان باید از گروه موسیقی که با نواختن و اجرای ژوست قطعات موسیقی در هرچه بهتر دیده شدن نمایش کمک شایانی کردند سپاسگزاری کرد.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره کنسرت-نمایش مهرآرا i

نمایش مهرآرا برمبنای مکتب پارناسین است. طبق نظر پیروان مکتب پارناس چند ویژگی را بعنوان خصایص سبکی عنوان می کنند یکی آنکه انسان در این دنیا با مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کند و تنها هنری که عاری از هرگونه هدف سیاسی، اجتماعی و اخلاقی باشد و تنها به بعد زیبایی شناختی توجه کند می‌تواند روح انسان را آرامش بخشد. چیزی که در این نمایش به تصویر کشیده شده بود رنج های بشری بود عاری از نگاه سیاسی اخلاقی و... دیگری اینکه هنر را باید فقط برای خودش تحسین نمود، مانند خدایی که فقط باید به خاطر خودش پرستش شود از هنر نیز نباید انتظار سود و منفعتی داشته باشیم و در آن فقط باید به دنبال زیبایی باشیم. آن‌ها با هر گونه ذهنیت‌گرایی مخالف بودند و زیبایی قالب و بیان را برتر از محتوا می‌دانستند. همان گونه که د این نمایش زیبایی به عنوان یک اصل در نظر گرفته شده و شما ازموسیقی حرکات فرم گریم لباسها لذت می برید و چالش های معماگونه و اوج فرود در پرداخت داستان کمتر به آن پرداخته شده است.
از نظر پارناسی‌ها تنها یک نخبه است که ارزش زیبایی را درک می‌کند و تنها یک دیوانه است که نمی‌تواند زیبایی را درک کند. از این رودر نمایش شما با توازن موسیقی حرکت و لباسها روبرو هستید..
پارناسین ها به گذشته و هنرهای باستان علاقه داشتند و به نظر می آید استفاده از پوشش های محلی موسیقی های محلی و ایرانی با استفاده از سازهای ایرانی بر روی صحنه به عنوان امری زیبا و ایده آل موجب آرامش مخاطب گردیده و از فرهنگ کهن اقوام کرد وام گرفته و آن را به عنوان الگوی مناسبی به لحاظ فلسفی و زیبایی معرفی می‌کند.طبق سبک پارناس دخالت عاطفه و احساس شخصی در اثر از ارزش آن می‌کاهد. از همین روی مهرآرا که با تعلقات و احساسات شخصی خود در اثز مرگ ... دیدن ادامه ›› والدینش درگیر است با سایه سیاه و شوم مرگ معاشر می‌گردد و هر روز رنجورتر مسیر نیستی را می‌پیماید تقابل وهاب و هرمان در باور به درگیری با مشکلات زندگی از وهاب یک پارناسین و از هرمان یک الگوی رومانتیسم ارائه می‌دهد وهاب در زیبایی ظاهر می‌ماند به خدمتکار خانه بلقیس دل می‌بندد و در بازار شیفته زنی دیگر می‌شود اما هرمان با شاعرانگی نامه‌های عاشقانه و الهاماتش برای یافتن مهرآرا درگیر است او در قامت بازرگان شهر به شهر در پی مهرآرا می‌گردد. درگیری وهاب و هرمان .در توجیه امر عاشقانه همان چیزی است که پارناسین ها می‌گویند که مردم عادی از درک آن عاجزند. به نظر آنان زندگی وهم و خیال و جریان بی پایان حوادث است و نسبت به زندگی و جامعه‌اشان به دیده یأس و ناامیدی و بدبینی می‌نگرند. همان یأسی که در انتهای قصه رفتن وهاب و هرمان و مرگ مهرآرا را رقم می‌زند.به نظر آن‌ها هیچ چیز وجود ندارد تنها مرگ است که وجود دارد. در این ارتباط دو ویل می‌گوید: بدی زاییده زندگی است. پس از این رو باید تا حد امکان کم زندگی کرد باید هیجان را در خود کشت و گریبان را از دست بیماری امید نجات داد و روح را از تمام آرزوها و هوس‌ها دور نگاه داشت. این همان نگرش و تصمیمی است که در پایان نمایش مهرآرا می‌گیرد او به زندگی خویش پایان می‌دهد تا به حقیقت مرگ برسد این‌گونه او حتی مرگ را در خود می‌کشد اگرچه این نمایش با باورمندی به زندگی پس از مرگ کور سوی امیدی را در جان مخاطب زنده می‌دارد که آنان در جهانی دیگر در مسیر جاودانگی یکدیگر را ملاقات خواهند کرد. اما نا امیدی را در این جهان نقش می‌زند آن هم درست در زمانی که آنان یکدیگر را ملاقات کرده و مهر آرا هرمان را می یابد خدمتکار خانه مهرآرا نیز نمونه ای از عجز است عجزی که او در برابر مرگ والدین مهرآرا تجربه کرده و او را با این عذاب وجدان مواجه کرده که شاید می‌توانسته جلوی مرگشان را بگیرد و انجام نداده است همین خدمتکار در براب مهرآرا عجز خویش را پذیرا می‌شود و مرگ او را پیش از آنکه بمیرد باور می‌کند و همین حس را با هرمان به .اشتراک می‌گذارد. پذیرش مرگ به عنوان امر اصیل مطابق نگاه پارناسین‌ها در خدمتکار خانه نیز اتفاق می‌افتد علی رغم فضای تراژیک مهرآرا فضای موسیقی با پایکوبی و دست افشانی و استفاده از آکساوار رنگی و لباس های شاد محلی اسباب لذت در مخاطب را فراهم می‌آورد. و همچنان ژرف ساخت متن تراژیک باقی می‌ماند.این که مخاطب با کدام فضا ارتباط برقرار می‌کند به عقیده من با موسیقی فرم و طراحی لباس و صحنه است چرا که پرداخت متن و اوج و فرودهای نمایش پرداخت کمتری داشته و همانگونه که پیش از آن رفت این خود از خصایص این شیوه است
نمایش مهرآرا برداشتی آشکار از نمایشنامه اگر نرفته بودی قطب الدین صادقی است که ماجرای دو دلداده و سالیان دوری آنها را روایت می‌کند و هنگامی که مرد قصه خاطرات گذشته را بازگو می‌کند زن هیچکدام را به خاطر نمی‌آورد و داستان با همین دوری و فراموشی کلید می‌خورد اگر چه زمان اتفاق در این دو نمایش متفاوت می‌نماید اما ژرف ساخت اثر یکی است و اعتیاد به یک شیدایی دیرین در وجود مرد، مرگی امیدوارانه را رقم می‌زند.چرا که مهرورزی مسئولیتی جاودانه، بی‌مرز، و بی‌انتهاست.
سپاس بیکران به نکته سنجی دقیق شما راجب یه نمایش مهرارا وخوشحالیم تماشاچیا فهمیم و با کمالاتی مثل شما عزیزان داریم که سرمایه های این مرز و بوم هستن و باعث افتخاره میزبان شما عزیزان بودن و بسیار خُرسندیم به تماشای مهرارا نشستین و از نظر زیباتون بسیار ممنونیم 🌹🙏
۲۸ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش جوادیه i
جوادیه یک نمایش ناتورالیسم است که به دور از نمادگرایی ایده آل گرایی و احساسات گرایی مرسوم بر جزئیات روزمره زندگی آدمهایی از طبقه فرو دست و کم توان جامعه بر اساس و اقعیات موجود در دهه شصت خورشیدی شکل گرفته است.و تلاش می‌کند . تا به پرسشگری بپردازد می‌دانیم که در سبک ناتورالیسم موضوعاتی مانند: فقر، بی‌عدالتی، بیماری، مرگ و خشونت محور اصلی نمایش هستند و سعی برآن دارد تا تصویری صادقانه و بدون تزویر از زندگی مردم را در مقابل چشمان تماشاچی قرار دهد شخصیت های نمایش ناتورالیسم به عنوان نمایندگانی از طبقه کارگر ، به مبارزه با بی‌عدالتی‌های اجتماعی، فقر و بی‌رحمی می‌پردازند چنانکه در نمایش جوادیه این پرسشگری وجود دارد که چرا سکوت کرده‌ایم و اعتراض نمی‌کنیم جوادیه تلاش می‌کند تا باور واقعیت بدون تزویر را آن‌گونه که در بستر زمان رخ داده است به مخاطبش نشان دهد تا تماشاگر را با تاریکی وحشتناک جهان خود همسو کند برخاستن مردگان و سخن گفتن با زندگان از جهان تاریک مرگ برای همین همسویی است چهار شخصیت نمایش جوادیه در قالب چهار مونولوگ تنهایی را که جبر زمانه به آنها تحمیل کرده تداعی می‌کنند اما اکنون ارواح آنان تلاش دارد تا با زندگان(مخاطبین) ارتباط برقرارکنند تا شاید آیندگان را از دیترمینیسم مکانیستی برهانند پیش از آنکه هر رویدادی حلقه‌ای از یک زنجیره پیوسته و ناگسستنی از رویدادهای پیشین خود باشد دیالکتیک موجود در جوادیه از طریق برداشتن دیوار چهارم بین مخاطب و نمایش حاصل می‌شود. بازیگران دراین اثر نمایشی وجود مخاطب را تصدیق کرده و با او وارد گفتگو می‌شوند تا از طریق مونولوگ بتواند نگاهی اجمالی به زندگی درونی خود داشته باشد از آنجا که در نمایش بازیگران از جهانی ماورایی سخن می‌گویند و درفضایی جز زمین زیست می‌کنند برداشتن دیوار چهارم به مثابه برداشتن پرده بین دو جهان نیز عمل می‌کند.
ادبیات نمایش مختص یک طبقه خاص و یک دوره خاص است چهار فرد که هر کدام مسلک فکری متفاوتی را نمایندگی می‌کنند اما همگی آنها در مرگ نابهنگام محل زندگی طبقه اقتصادی مشترک‌اند. آنها روایتگر زندگی خود در بستر ناکامی‎ها امیدها آرزوها حسرتها و دستاوردهای خویش‌اند و نوستالژی دهه شصت را تداعی ... دیدن ادامه ›› می‌کند.
نمایش جوادیه با چهار مونولوگ که هر کدام به لحاظ تفکری متفاوت اند نیز اشاره دارد در عین شباهت ها،به تفاوتها نیز می‌پردازد پنداری آن چه در چهارگوشه جوادیه روی می‌دهد نه در جوادیه که در چهار گوشه عالم اتفاق می افتد ترسها شادی ها دل بستن ها دل کندن ها فقر و دل تنگی درد های مشترک بشراند که جوادیه چون مشتی نمونه خروار آن را به روی صحنه می‌آورد. و با استفاده از المان های نوستالژیک در موسیقی، لباس به همزاد پنداری مخاطبین کمک می نماید.
جوادیه به سقف آرزوهای انسانها نیز نیم‌نگاهی دارد آنجا که سیامک می‌گوید: "من در سینما به دنیا آمدم و در سینما از دنیا رفتم و از زندگی خود راضی بودم". جهان ساده او را ترسیم می‌کند خواسته ها و رویاهای مرجان نیز دم دستی و ساده اند و از امنیت نداشته ای سخن می‌گوید که فرهنگ جاهلانه ای آن را پشتیبانی می‌کند اما همه آنها دست بسته تقدیراند. . همین امر است که آنها را به زمین می کشاند تا بگویند پیش از آنکه دیر شود برای رویاها و اهدافتان بجنگید. شاید می خواهند چرخه تقدیر را از جهانی دیگر بشکنند و آدمی را به تغییر وادارند چرا که همانگونه که در سوره رعد آمده است: إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ خداوند سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نمی‌دهد مگر اینکه آنان خود را تغییر دهند. و تلاش برای این تغییر در جهان آینده را در گذشتگانی که روزگارانی زیادی را نزیسته اند به ما گوشزد می‌کنند
نمایش جوادیه می‌تواند یک تئاتر مستند باشد که با درام درآمیخته است تا مخاطب با مونولوگهای طولانی به ملال دچار نشود.و تا انتهای نمایش پر انرژی به تماشا بنشیند. جوادیه نه در نور وموسیقی آکساسوار صحنه که حتی در حرکت بازیگران نیز مینیمال بوده و تکیه نه بر بدن که، بر بیان بازیگران استوار است
بازیگران نمایش بیش از آنکه کاراکتر باشند تیپ بوده. و رفتارشان مطابق با شغل، رتبه اجتماعی و محل زندگی آنهااست اگرچه می‌توانست با پرداختن به هرکدام آنها را شخصیت پردازی کرد اما ترجیح داده شده تا هر چهار بازیگر در حد تیپ باقی بمانند اگر چه بنظر می آید دلیل این موضوع با مرگ زود هنگام همه آنها مرتبط باشد چرا که آنها همگی پیش از تکوین شخصیتی به مرگ دچار گردیده اند.
جوادیه یک نمایش سهل ممتنع است نوشتار کهبد تاراج، بسیار روان و ساده است. به نظر می‌آید که جمله‌ها صرفاً با به زنجیر کشیدن کلمات ساخته شده‌اند. و مونولوگهایی نسبتاً طولانی را شکل داده‌اند. اما پردازش کلمات و چینش آنها برای ساخت فضا چندان آسان نیز نمی‌نماید و مستلزم درک فضا و شناخت کافی از آن تیپ است.
بازی‌های یک دست بازیگران از نقاط قوت کارگردانی اثر است در نهایت امیدوارم جناب حجارزاده در امر کارگردانی توفیقات بیشتری را حاصل نمایند.و شاهد کارهای درخشانتری از ایشان باشیم.
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش نود و یک | ۹۱ i

نمایش 91 که این روزها در سالن قشقایی بر روی صحنه است یک اجرای سورئال است که روان از هم گسیخته دخترکی رنجور را روایت می کند اگر بپذیریم سورئالیسم در تئاتر، به معنای شکستن محدودیت‌های سنتی نمایش و بیان اندیشه‌هایی است که اغلب در قالب‌های منطقی نمی‌گنجند. و نمایش سورئال اساساً به جای تمرکز بر روایت داستانی، به تجسم تصاویر ذهنی و رویاهای انسان می‌پردازد آنگاه به تصویر کشیدن غیر خطی و بعضاً بی معنا بودن مفاهیمی مانند زمان و مکان کاملا توجیه پذیر است. از همین روی است که ما با یک نمایش درهم ریخته، شلوغ و پر از ابهام روبرو هستیم
سورئالیسم می‌خواهد تا مخاطب نمایش به دنیای ناخودآگاه و درونی خود نگاهی بیاندازد؛ جایی که احساسات و افکار به صورتی آزاد و بدون محدودیت به نمایش در می‌آیند. نمایش نود ویک جهانی از ناخود آگاه یک بیمار اعصاب است که به زعم روانپزشک روایت دچار روان‌گسیختگی است از آنجا که بیماران اسکیزوفرنی یا روان‌گسیخته از درک واقعیت عاجزند و در جهانی با تحریف واقعیات سیر می کنند که توهم (غالبا توهم شنیداری)، هذیان و اختلال تفکر کناره‌گیری اجتماعی، کاهش ابراز عواطف و بی‌تفاوتی.اصالت دارد بدیهی است از جهان واقعی فاصله گرفته و ذهنی پریشان دارند این پریشانی ذهن در فضای نمایش با استفاده از سورئالیسم به خوبی نشان داده می شود. یکی دیگر از صحنه هایی که این روان گسیختگی را به ما یاد آور می شود حضور واقعی خوانندگان رادیو است که درذهن بیمار بازیگر جسمیت یافته در صحنه حرکت می کنند و از مرزهای امواج رادیو تا حضور بر روی صحنه عبور می کنند. اما نکته قابل توجه دیگری که در این آشفتگی به چشم می آید نگاهی زنانه به موضوع تجاوز است این که بارها مخاطب با سردرگمی این حقیقت که قاتل کیست و چه کسی مورد تعرض قرار گرفته است روبرو می‌شود نجواهایی که زنان در برابر یکدیگر دارند و هر کدام تلاش می کنند تا دیگری را از مهلکه برهاند این پندار را در من تقویت می کند که چه بسا تمام زنان در عین مستقل بودن یک نفر باشند درست همانند ... دیدن ادامه ›› آن چه در اختلال چند شخصیتی یا شخصیت چندگانه که به عنوان اختلالات هویت تجزیه ای و جز یکی از بیماری های روانی شناخته می شود، و از آنجا که اختلال در حافظه، آگاهی یا ادراک یا اختلال در عملکرد نرمال روان ذهن در این بیماران تا آنجا می‌تواند پیش برود که در وجودشان چند شخصیت مستقل که از وجود دیگری خبر ندارد شکل بگیرد و تجربیات متفاوتی را به طور مستقل برای خودشان داشته باشند این اختلال می‌تواند در نتیجه غفلت عاطفی یا سوء استفاده جنسی و عاطفی که در رشد شخصیت اختلال ایجاد می کند، ایجاد شود. و از آنجا که ژرف ساخت نود و یک بر همین موضوع اجتماعی بنیان نهاده شده بیشتر بنظر می‌آید این بیماری روانی در نمایش دیده شود از سوی دیگر در نمایش واکنش هایی که از زنان مختلف چه کودک چه ارباب چه کارگر دیده می‌شود ما را به این موضوع رهنمون می‌کند که آنها همگی با رنجی مشترک دست و پنجه نرم کرده اند
تغییرات ناگهانی در رفتار، مانند: ترس، اضطراب، افسردگی، گوشه‌گیری، پرخاشگری، که همگی از اولین نشانه‌های تجاوز جنسی است؛ در رفتار همه زنان نمایش دیده می‌شود یکی دیگر از المان هایی که به درستی در نمایش گنجانده شده بود وان حمام و خرابی دوش حمام است که با سفیدی دیوار و وان به خوبی در کارکرد نماد شناسانه خود در نمایش به کار رفته بود . چرا که کودکانی که چنین تجربه تلخی داشته‌اند ممکن است از رفتن به مکان‌هایی مانند حمام یا اتاق خواب، ترس داشته باشد. رنگ سفید که نشانه پاکی است نیز با مفهوم کودکی در ارتباط است. از طرف دیگر بسیاری از قربانیان تجاوز اغلب احساس شرم، گناه یا بی ارزشی می‌کنند از همین روی رنگ سفید حمام با نجابت کودکانه دخترک مرتبط می‌گردد از سوی دیگر خوابیدن دختر جوان در وان و تجربه پس از تزریق که جهان وهم آلود و سورئال را ترسیم می کند به کابوسی می ماند که جز تجربیات مشترک قربیانیان تجاوز است.
قربانیان تجاوز دچارمشکل در روابط بین فردی در بزرگسالی با مشکلات اعتماد به دیگران هستند و این در رفتار خدمتکار خانه در زمانی که با کارآگاه روبرو می شود به خوبی نمایان است او چاقویی را در دستش پنهان کرده. و در تلاش است تا اگر بنا بود مورد تعرض قرار گیرد خود را برهاند.
نمایش نودویک، تئاتری تجربی است که بر روی ایجاد فرم‌های جدید و خلاقانه تمرکز دارد و با استفاده از تکنیک‌های غیرمتعارف مانند تغییر در ساختار روایت، استفاده از چندین خط داستانی همزمان، استفاده از ویدئو پروژکتور، وتبدیل تماشاگر به یک مخاطب فعال بدل می سازد تا از تصوراتش بتواند برای گره گشایی داستان کمک بگیرد و بیننده را درگیر احساسات و واکنش هایش می‌کند نود ویک مانند هر تئاتر آوانگاردی به یک مسئله اجتماعی می پردازد و اگر چه به ژانر معمایی نزدیک می شود اما ژانر اجتماعی در آن پر رنگ تر به چشم می‌آید.
نمایش نود ویک از الگوهای سنتی روایت فاصله می‌گیرد و با روایت صدا در آغاز نمایش ما انتهای نمایش را در ابتدایش می شنویم پایان نود و یک از سبک پایان شگفت انگیز بهره می‌گیرد و قفل ماجرا در پایان نمایش باز می شود و مخاطب را شگفت زده می کند و از هرم وارونه بهره می برد تا مخاطب کنجکاوانه تا انتهای نمایش با آن همراه شود. و واضح است که به دلیل ساختار معماگونه خود عمدتا در ژانر اجتماعی و حوادث جنایی و پلیسی کاربرد دارد. و به درستی در نمایش گنجانده شده بود.
دگر آپاندیسی یک نمایش ابزورد است که روایتگر تنهایی و رؤیاپردازی انسان معاصر درگیر در روزمرگی، رخوت و تنهایی است، آنها برای رسیدن به خوشبختی بیش از آنکه تلاش کنند رویا می بافند و این گونه از تنهایی خویش فرار می کنند. اگرچه آنها به لحاظ فیزیکی تنها نیستند اما نوعی تنهایی وجودی و هستی شناختی آنان را در بر گرفته است تا جایی که از خویش جدا افتاده اند. فقدان ارتباطات عمیق بین آنها روابط بین فردی را سطحی و گذرا نگه میدارد تا جایی که حتی برای مرگ سوزی به خاطر آپاندیس ذره ای اندوه ندارند. باری آنها با غریبه ناشناس رقابتی برای تصاحب یک بلیط اضافه قطار نیمه شب بدون آنکه بخواهند از یکدیگر کمک بگیرند یا درباره آن گفتگو کنند رقابت و فردگرایی از جنس همین تنهایی را نشان می‌دهد آنها دچار سردرگمی و تنهایی هستند و فرصت کمتری برای برقراری ارتباط عمیق و معنادار با یکدیگر دارند سه زن نمایش در سه ساحت مادری فرزندی همسری به غریبه مسافرخانه خود رامعرفی می‌کنند و تلاش دارند تا بتوانند الگوی کاملی از هریک از نقشهای زنانه ارائه دهند اگرچه در نهایت هیچ کدام موفق نمی‌شوند پنداری هیچ یک به نقشی که بازی می کردند تعلق نداشتند. سه زن در مسافرخانه علی رغم با هم بودن بیشتر منزوی و سرخورده تلاش می‌کردند تا بازی را به نفع خود تمام کنند بازی ای که ما هر روزه به آن دچاریم فراموشی . این بلیط متعلق به کسی است که خویشتن را فراموش کند. قطار در نمایش دگر آپاندیسی نماد گذار است از رخوت به خوشبختی از سکون و اسارت به سمت جهان آزاد از دل کندن و مهاجرت از خانه‌ای که روح زندگی در آن پژمرده و تلاش برای رسیدن به زندگی از سوی دیگر قطار خانه فراموشان است آنانی بلیط را دریافت می کنند که همه چیز را فراموش کنند و چه کسی جز مردگان همه چیز را فراموش می کند قطار مسیری به سوی مرگ است سوزی در نمایش خود دارنده بلیط اضافه قطار است او مرده است و تلاس می کند ببیند آیا در جهان زندگان او را به خاطر می آورند غریبه مرموزی که انان مردی جذاب می پندارند مرگ است اگرچه بلیط قطار هیچ کدام را با خودشان نمی برد چمدان غریبه که در نمایش سرهای هر سه زن واردش می شود همانند لایه های عمیق خود آگاهی است پنداری هر سه زن هویت تکه تکه شده یک زن است که درانزوای مسافر خانه‌ای متروک گرفتار آمده است. و زن تلاش دارد تا درکودکی جوانی و پیری خود جستجو کند تا شاید حقیقت و معنای زندگی را در یابد او روان خود را می‌کاود و می‌بیند با غریبه مسافر در هر سه وجه خود مواجه شده و هرگز نفهمیده است که تمام خویش را به نمایش گذاشته است نمایشی که خود نیز اوو را باور ندارد.
دگر آپاندیسی یک نمایش سورئال است که به ... دیدن ادامه ›› دنیای ناخودآگاه، رویاها و تخیلات می پردازد. و با استفاده از عناصر غیرمنطقی، تصاویر عجیب و غریب، دیالوگ های غیرمعمول و ساختارهای نامتعارف، سعی در به چالش کشیدن مرزهای واقعیت و القای حس و تجربه ای ذهنی به مخاطب رتا دارد و فضای نمایش را به گروتسک نزدیک می کند.
اما آنچه در نهایت اتفاق می افتد نه فراموشی که پذیرش است و سفر در قطار نه یک تجربه بیرونی بلکه سفری درونی است که به درک بهتر از مفاهیم عمیق‌تر در زندگی می‌انجامد.
مرگ در این نمایش یک اگزیسنانس است که به امری قطعی و اجتناب ناپذیر بدل شده؛ پذیرفته می‌شود؛ و در نهایت به عنوان یک عنصر کلیدی در شکل گیری هویت و معنا بخشی به زندگی کارکرد می‌یابد. و با عبور از اضطراب ها، مواجهه با تنهایی، گفتگو ها و کشمکش ها درک جدیدی اتفاق می‌افتد و نمایش با نوعی مرگ آگاهی پایان می‌یابد.
دگر آپاندیسی برداشتی از نمایش سه شب با ماد‌وکس نوشته ماتئی ویسنی بوده اما در دراماتورژی هویت جدیدی نیز یافته بود البته بنظر می آمد بخش های زبان فرانسه نیز به به دلیل همین برداشت در نمایش گنجانده شده بود که البته می توانست دیالوگهای کوتاهتر و کمتری را از آن استفاده کرد چرا که به عنوان زبان بیگانه می تواند ارتباط مخاطب را با اثر قطع کند یا دچار گنگی در درک معنای نمایش سازد. در رابطه با فضای نمایش باید بگویم موسیقی نمایش یکی از نکات مثبت کار بوده و بازی بدن وفرم بازیگران نیز مورد توجه بوده است . درباره طراحی لباس و طراحی پیش‌بند به شکل تابوت و بازی با آن در هنگام مواجهه با مسافر مرموز باید بگویم طراحی لباس به خوبی صورت گرفته و بازی با نور و صدا به فضاسازی نمایش کمک نموده است. در نهایت امیدوارم پس از این نیز شاهد درخشش همه گروه در عرصه هنر و تئار کشورمان باشیم.
محمد فروزنده این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش رقص سلیمان i
نمایش رقص سلیمان که این روزها در سالن شهید انصاری مجموعه خاتم الانبیا رشت در حال اجراست بر جهان موازی یا واقعیت جایگزین فرضیه‌ای دربارهٔ وجود واقعیتهای جداگانه در کنار واقعیت کنونی استوار است
سلیمان بعنوان شخصیت اصلی نمایش در معنای لغوی خویش گاه بمعنی صلح و گاه جایگزین معنا میشود که در شخصیت نمایش هردو‌ معنا مستتر است سلیمان که خود را برگزیده میداند صداهای ذهنش شخصیت یافته و با آنها دیالوگ برقرار میکند مادر سلیمان آتناست که ایزد بانوی محافظ است و از سلیمان در برابر فتنه پدرش محافظت میکند پان دیگر شخصیت پرورده ذهن سلیمان است که پندارم بر این است که با پانگو انسان نخستین چینی ارتباط معنایی دارد او همچون پانگو از درون سیاهی زاده میشود و نظم را در ذهن سلیمان جای میدهد شمن دیگر شخصیت پرورانده ذهن سلیمان است در باور عامه شمن های سنتی شفا دهندگان جامعه هستند آنها از تکنیک‌هایی مانند رقص تشریفاتی، آواز خواندن، طبل زدن برای خود و بیمارانشان استفاده میکنند و این کارکرد در جهان معاصر سلیمان با رقص های مدرن پیانو نوازی شمن دیده میشود سلیمان در این قصه از تنهایی اگزیستانس خود سخن میگوید او در این جهان تنهاست چرا که چیزهایی را میداند که دیگران از درک آن عاجزند او به زیست در جهانی دیگر باورمند است که تجربه زیسته متفاوتی را ادراک میکند
در این اثر سلیمان تنها با پدر خود زیست میکند و مادرش آتنا که الهه خرد است به دست پدر روانپزشکش به قتل میرسد و پدر او را دیوانه جلوه میدهد اما این زیست همزمان در دو جهان سلیمان پرده از راز این قتل بر میدارد قتلی که سرمنشاش ترس های پدر است پدر در کارکردی دیگر تلاش میکند تا به نحوی بابت فهم سلیمان او را نیز از میان بردارد و معترف میشود که تلاش هایش برای آنکه سلیمان را همانند جامعه کند بی ثمر بوده است او نه قرص خوردن را می پذیرد و نه سکوت میکند او میترسد که دیگران بفهمد او نیز چون سلیمان است و ترس از برملا شدن حقیقت وجودش پدر را به این سمت سوق میدهد که سلیمان را بی اثر کند شوک الکتریکی ... دیدن ادامه ›› پیشنهاد او برای نیل به این هدف است اما اندیشه سلیمان راهگشای او برای هستی است ی نشان میدهد یکسان شدن همه ما ترس از جهانی ربات وار در ماتریکس خویش محصور مانده ایم و ترس از شکستن حصار ماتریکس را به مخاطب القا میکنداما آنچه این حصار را برای سلیمان میشکند مادر است که از اندیشه سلیمان فراتر میرود و پدر را از میان برمیدارد و خود منتقم مرگ خویش میشود
بنظر می آید شمن سایه سلیمان است و پان روشنی ذات سلیمان
شمن سلیمان را که با هنر و موسیقی در آمیخته است به مفهوم رقص مرگ رهنمون میسازد و پنداره سلیمان را برای مرگ آموخته میسازد اما پان درباره ترسها و رنج ها و عبور از آنها سخن میگوید تعارض کهنه بشر بین بودن و نبودن در شمن و پان متجلی میشود که هر یک دو زن را در پشت سر خویش دارند که هر چهارتای آنها با لباس متحد الشکل آبی رنگ این پنداره را در ذهن متبادر می سازند که از هر سوی که روید همه چیز یک رنگ است و به هر عنصری که بیاندیشید همه در ذات یک چیز است این پیوستگی در عین کثرت از فضای ذهنی سلیمان بیرون می آید و او با چالشهای بنیادین هستی روبرو میشود هستی ای که دیر یا زود مرگ را می پذیرد و به یکی شدن با هستی منجر میشود همانند آموزههای اصل خلا با تهیگی در آموزه های بودا که اوج بودن همان نبودن است که آدمی را به نیروانا میرساند نمایش رقص سلیمان اگر چه در ژرف ساخت اثر از معانی بلندی بهره من بود اما بی کاست نیز نبوده است که برخی از آنها معلول محدودیت های سالن است سوختن سه نور همزمان سبب میگردید تا طراحی نور نتواند به اندازه کافی و موثر در نمایش و تغییر دکور نمایش نقش خود را ایفا کند و تغییراتی که برای حل این موضوع داده شد ریتم اثر را در چند مورد انداخته و ارتباط مخاطب با اثر از دست میرفت که امیدواریم این مشکلات در آینده نزدیک مرتفع شده و ما شاهد درخشش هرچه بیشتر هنرمندان عزیز گیلانی مان باشیم
امیر مسعود این را خواند
محمدرضا مهربخش این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش روزهای بی باران با ژرف ساختی کهن، کوگیتو را به چالش می‌کشد
مرد پزشک در این قصه انسانی معلق است که واگویه هایش در مرور خاطرات او را به آگاهی می‌رساند و اینگونه هستی می‌یابد او در چالش درک عشق با دو بحران روبروست باران که سبب بازگشت او به وطن گردیده به دلایلی نامعلوم غایب است و گوشی اش را پاسخ نمی‌دهد و دوست نزدیکش که با چالش نیستی در دو شکل مرگ و فراموشی دسته و پنجه نرم می‌کند و او نمی‌داند چگونه باید به مردی که زندگی را دوست دارد و دنبال بهانه ای برای خندیدن و خنداندن است بگوید که در دو راهی قرار دارد حالا که او باور کرده زندگی اش با همسرش کامل است
مهرداد در این نمایش اما سوبژکتیو است او خود را نه در جسمش که در باورها دیدگاهها و تجربیاتش تعریف می‌کند و زمانی که بین چالش مرگ و فراموشی قرار می‌گیرد مرگ را انتخاب می‌کند او‌ می‌داند تعریف وجودی او چیزی فراتر از تنش است او به عشق باورمند است و قمار فراموشی برای او یک باخت کامل است وقتی مادرش را به یاد نیاورد خاطراتش از کوچه، کودکی، دوستانش پاک شوند وقتی چشم باز کند و ببیند که دیگر همسرش را نمی‌شناسد خانه اش برایش بیگانه است او بین فراموش کردن تمام اینها و مرگ عمر کوتاهش را انتخاب می‌کند تا در مواجهه با نیستی آنکه خواهد رفت خود مهرداد باشد با تمام چیزهایی که به او هویت می‌بخشد
زن در این قصه آبژکتیو است او به تن مهرداد باور دارد و گمان می‌کند فراموشی راه حل بهتری است. او معتقد است مهرداد این فرصت را دارد که دوباره عاشق شود نگاههای او به هستی مستقل از فرد است همه چیز برایش عینی و بیرونی است او با سوبژه (مهرداد) در ... دیدن ادامه ›› ارتباط است
اما در نهایت این سوبژه است که پیروز می‌گردد دکارت معتقد است بنیاد تزلزل ناپذیر هستی یگانه سوژه حقیقی را من انسانی است از آن جهت که فکر میداند میداند و وجه ممیزه نفس در ذات خود اندیشه است طبق همین اندیشه است ک انسان به عنوان تنها موجودی که می‌تواند به درک و شناخت عمیق از خود و جهان برسد، به عنوان سوژه حقیقی هستی مطرح می‌شود.و نمایش بر همین باور پیش می‌رود. با همین نگاه است که سوبژه عشق را نه صرفاً یک احساس زودگذر که یک تمایل روحی می‌بیند که بر اساس درک و شناخت فرد از معشوق شکل می‌گیرد.از همین روی است که مهرداد تلاش می کند تا هر زمان که بهره او از زندگیست به این دوست داشتنها پای‌بند بماند.
در نگاه اگزیستانسیال مرگ می‌تواند به زندگی معنا ببخشد. با درک محدودیت‌های وجودی، انسان می‌تواند به دنبال معنا در زندگی خود باشد و با انتخاب‌های آگاهانه و مسئولانه، زندگی خود را معنادار کند. و انتخاب‌های اصیل‌تری انجام دهد و به جای پیروی از الگوهای بیرونی، به ارزش‌ها و باورهای درونی خود تکیه کند این همان اتفاقی است که در وجود مهرداد می‌افتد او به واسطه مرگ آگاهی دوست داشتن را در زندگی خود معنا می بخشد از بارش باران لذت می‌برد و تمام لحظاتش را زندگی می‌کند
اما درباره شخصیت پزشک چنین نیست او انسان معلق باقی می‌ماند او جسارت کافی برای مواجهه با دلیل عدم حضور باران را ندارد زمان می‌گذرد تا بفهمد عاملی که عشق او را ربوده است خود مرگ است او دچار اضطراب مرگ است و همین اضطراب مرگ او را به مواجهه انکار مرگ وامی‌دارد. به همین دلیل نمی‌تواند دنبال باران بگردد و هزار باره برای گفتن حقیقت به مهرداد با خود درگیر می‌شود.
زن اما یک ابژه است او در مواجهه با مرگ به پایان زندگی باور دارد و با مرگ مهرداد گویا زمان برایش از حرکت باز می‌ایستد این را رفیق پزشکشان زمانی که زن را به طور اتفاقی پس از سالها می‌بیند در می‌یابد بر زن روزگار گذشته اسنو کمی پیر گردیده اما عکس روی صفحه گوشی همراهش همچنان مهرداد است او زندگی را در همان لحظات متوقف کرده است.
نمایش سعی می کند تا به یک سوال مهم پاسخ دهد بله یا نه و در نهایت بله را برای زندگی انتخاب می کند تا به موقع زندگی را زیست کنند تا فرصت عشق ورزیدن فراهم شو.د لحظات با هم بودن بارها تکرار شوند این نگاه اگزیستانسیال به مقوله مرگ است که انسان را با محدودیت‌های وجودی‌اش مواجه می‌کند و این مواجهه می‌تواند او را به سمت پذیرش مسئولیت و انتخاب‌های اصیل در زندگی سوق دهد واز همین حیث است که پزشک بله را پاسخ مناسبی برای زندگی می‌داند
نمایش روزهای باران از یک دکور مینیمال بهره برد بدون تکیه بر نور لباس یا موسیقی خاصی تا از این منظر بتواند مخاطب را به سمت بازی بازیگران سوق دهد و توانایی آنان سوق دهد و به دور از گریم و لباسهای اغراق شده ما را با جهانی شبیه به جهان خودمان همسو سازد تا در درک مقوله زندگی درگیر حواشی نگردیده و به اصل متن بپردازیم
نگار امیری (negaramiri)
خانم آذری عزیز
ممنون از اینکه به تماشای روزهای بی باران نشستید و برای نمایش ما قلم زدید...
۰۴ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش نَزیسته i
نمایش نزیسته با الهام از همسایه های کارور برالگوی فرایتاگ چیدمان گردیده است که اساساً یک ساختار نمایشی است که به آشکارسازی رویدادها به ترتیب تاریخ وقوع می‌پردازد.به همین دلیل تاریخ ها به شکل روزانه در نمایش نشان داده می شوند. و به شکل هرمی برای تحلیل ساختار روایی داستان‌های تراژیک و شامل پنج قسمت یا مرحلۀ مقدمه یا معرفی، کنش صعودی و گره‌افکنی، نقطۀ اوج، کنش نزولی و سقوط و وقوع فاجعه و گره‌گشایی است که در کنار بررسی این مراحل نمایشی، امکان بررسی آثار را بر اساس ساختار سه‌پرده‌ای فراهم می‌آورد.
در این الگو روایت دانای کل محدود است که به وسیله‌ی آن، شخصیت‌ها و جایگاه مکانیِ آن‌ها، شغل آن‌ها، و کمی هم از اوضاع ذهنیِ دو شخصیتِ محوری برای ما گفته می‌شود. هنوز داستانی به‌کار نیست. هنوز داستان شروع نشده. چون‌که چیزهایی که راوی دانای کل برای ما گفت، از بدیهیات ساده است. آن‌قدر ساده که حتی ضرب‌المثلش را هم داریم: "مرغ همسایه غاز می‌خواند." این دقیقا همان چیزی است که قرار است نمایش از آن سخن بگوید مبل همسایه میز ناهارخوری تخت خواب و هر چیز دیگری در خانه همسایه بهتر از خانه آنهاست
نمایش نزیسته ملهم از همسایه ها کاروراست و این اثر از طریق مینیمالیسم و نوشتاری دقیق و موجز ،خود به تأملات عمیق درسبک زندگی روزمره و احساسات درونی انسانها میپردازد.اما این نمایش در اجرا از مینمالیسم فاصله گرفته و با فرم های اغراق شده و صداهای آزار دهنده از مینمالیستی بودن می کاهد.
نمایش نزیسته با پر رنگ کردن دلزدگی وملال به زندگی روزمره یک زوج میپردازد آنها در یک آپارتمان زندگی میکنند و به نوعی با زندگی خسته کننده و بی روح خود کنار آمده اند اما وقتی همسایه های آنها برای مدتی به مسافرت میروند و از آنها میخواهند از آپارتمانشان مراقبت کنند زندگیشان به طرز غیر منتظره ... دیدن ادامه ›› ای تغییر میکند این جا نمایش از جهان عادی خارج شده و قهرمانان با عبور از آستانه وارد دنیایی دیگر میشوند آنها با خودشان روبرو میشوند و زن با حقیقت این موضوع روبرو می شود که اشیا برایش دوست داشتنی تر از همسرش هستند گردنبند دزدی مبلمان ها تختخواب و هرچیزی شعفی را در او زنده می کند که در زندگی روزمره او مرده است. این علاقه به اشیا به جای همسر می‌تواند نشانه‌ای از یک اختلال به نام آبجکتوفیلیا (Objectophilia) یا چیزدوستی باشد افراد مبتلا به این اختلال ممکن است احساس کنند که اشیا دارای روح، هوش، یا احساس هستند و با آنها پیوند عاطفی برقرار می‌کنند درست همانند رفتاری که شخصیت زن نمایش با گردنبند دارد. همین حس است که درنهایت به جست وجوی درونی و خارجی به نوعی حس عدم تعادل و حتی خطر منتهی میشود. نمایش نزیسته سعی در بازتاب دادن ناگفته ها و احساسات پنهان دارد آنها از یک زندگی معمولی و بی هیجان فرار میکنند و از طریق ورود به دنیای خصوصی همسایه های خود به نوعی هیجان جدید دست مییابند.
آنها با دلزدگی و ملال درگیر هستند که پدیده‌ای متعلق به دوران مدرنیته است، ملال امتیاز انسان مدرن است، وقتی ساختارهای سنتی معنا را درهم شکستیم؛ ملال را ساختیم. بعید نیست بی‌اینکه بدانیم گرفتار ملال باشیم و گاهی بی‌اینکه دلیلش را بدانیم این حال بر ما چیره شود. ملال «فرسایش ناب» است که تاثیری نامحسوس دارد و به تدریج فرد را به ویرانه‌ای تبدیل می‌کند که دیگران نمی‌فهمند و در واقع خود آن فرد هم نمی‌فهمد. ملال غیرانسانی نیز هست؛ چون معنا را از زندگی انسان می‌رباید، یا اینکه جلوه‌ای از این واقعیت است که چنین معنایی حضور ندارد. این همان اتفاقی است که در نزیسته می افتد فرسایشی ناب که جان زندگی شان را می مکد و آنها هر کاری میکنند تا به زندگی شام معنا دهند خانه را برای فروش میگذارند تصمیم میگیرند اثاث خانه را عوض کنند نامه های عاشقانه همسایه را برای خودشان پست می کنند عشق را لای کاغذهای دیگری جستجو می کنند در رختخواب آنها می خوابند لباسهای همسایه را می پوشند اما هیچ کدام راه رهایی از ملال نیست ملال همواره عنصری انتقادی است چون این ایده را بیان می‌کند که یک موقعیت مشخص یا کل هستی عمیقا ما را ناراضی می‌کند. افزایش ملال به معنای این است که جامعه یا فرهنگ که حامل معناست دچار نقصی جدی است. ما دیگر چندان از تشویش رنج نمی‌بریم، بلکه بیشتر گرفتار ملالیم. یا به زبان هایدگر «تشویق دیگر چندان تشویش‌انگیز نیست، ولی ملال هر روز ملال‌انگیزتر می‌شود».
ما در ملال با زمان سر و کار داریم زمانی تهی از معنا آنگونه که در نمایش دیده میشود تلاش برای کش دار کردن زمان برای فرار از دلزدگی است. در بستر زمان تنها دلیل ملال آن است که هر چیزی زمان مناسب خود را دارد. اگر هر چیزی وقتی نداشت، خبری از ملال نبود. بنابراین ملال هنگامی ایجاد می‌شود که بین زمان خود چیز و زمانی که آن چیز را در آن می‌بینیم تعارضی وجود داشته باشد. این پاسخی محتاطانه به مسئله ذات ملال است.
اغلب مردم هنگامی که با فقدان معنای فردی روبه‌رو هستند با سرگرمی‌های مختلف یعنی معناهای جعلی به دنبال خلق جایگزینی برای معنا هستند. همانند وقت گذرانی با ورق های تاروت و تکرا کارت ابله که در معنای نماد شناسانه خود به ما می‌گوید که برای شروع یک ماجراجویی جدید و پذیرش فرصت‌های نو، باید ترس و تردید را کنار بگذاریم و با اعتماد به نفس به جلو حرکت کنیم. اتفاقی که در نمایش نخواهد افتاد آنها حتی به ترکهای دیوار خانه خو کرده اند چرا که آنان درگیر درماندگی آموخته شده هستند آنها باور به این که اوضاع بهتر خواهد شد را از دست داده اند.
گفتیم نمایش بر مبنای فرایتاگ نوشته شده است ما با مقدمه و زندگی یک زوج نمایش را آغاز کردیم با پذیرش مراقبت ازخانه همسایه وارد جهان نمایش شدیم و با پوشیدن لباس ها قصه را پیش بردیم و با داستان گردنبند نمایش را به اوج رساندیم بازگشت همسایه به عنوان جهان کاهنده وارد نمایش می شود و در نهایت نمایش پایان می یابد در اندوه شادی که بارها همانند یک ترجیع بند تکرار و نوشته میشود شاید میخواهد اسارت در لوپ را به مخاطب تکرار کند
نمایش نزیسته تلاش کرده بود تا درتئاتر معاصر یک قدم به جلو بیاید اما به عقیده من در این اقدام چندان موفق عمل نکرده بود علی رغم اینکه متن می توانست امکان بهتری را ارائه دهد اما با اغراق در فرم و ایجاد میزانسن هایی که توجیهی نداشت تنها بر زمان نمایش افزوده بود و مخاطب گاه چنان از فضای نمایش فاصله می گرفت که در سالن نمایش در ردیف اول هم برخی به خواب رفته بودند این تکرارها سبب گردیده بود کلیت اثر نا تمام و رها شده باقی بماند
از سوی دیگر تنظیم نبودن میزان صدا در نمایش آزار دهنده بود و من نفهمیدم چرا برای بخش های فیلمبرداری تصویر مرد به گونه ای بود تا از او یک هیولا بسازد این فیلم برداری مناسبتی با اصل نمایش نداشت.
با تمام کاستی های یاد شده نمایشدرژرف ساخت خود یک اثر قابل تامل است که با لایه های عمیق روح انسان سرو کار دارد اما قابلیت اجرای قوی تر و عمیق تری را داشت امیدوارم در تجربه های آتی شاهد درخشش بیشترشان باشیم.
خیلی هم عالی! بنده به عنوان یک آدم معمولی نه از نمایش چیزی سردرآوردم نه از نوشتهٔ شما!
فریال آذری (ferialazari61)
😂
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش مرد روی کاناپه با مضمونی ضد ایدئولوژی ضد رئالیسم و ضد سوسیال ضد روانشناسی وضد بورژوازی است این نمایش درباره انسان عصر مدرن سخن می‌گوید که با تردیدهایش دست بهگریبان است آنچه در این نمایش به تصویر کشیده می‌شود شکست ارزش‌های عقلایی و اومانیستیاست شخصیت‌های این نمایش به خصوص مرد روی کاناپه و زن نمی‌دانند کیستند و در این دنیا به چهکاری می‌آیند وقتی زن از ماموری که به دیدار مرد می آید میپرسد دقیقاً رئیس چه چیزی است و پاسخمی‌شنود لازم نیست چیز بیشتری بداند و هرچه نداند بهتر است شاید باید بپذیریم خودشان هم چیزبیشتری نمی‌دانند و دچار سردرگمی در شناخت خویش هستند اگرچه زن تلاش میکند تا شغلش رابرای ما به عنوان کارشناس آثار هنری تعریف کند اما در همین تعریف هم الکن است مرد روی کاناپهبیشتر از آنکه یک قهرمان باشد یک ضد قهرمان بی چیز است شما در این نمایش با بی ارتباطی بینانسان‌ها روبرو هستید اگرچه زن با تمام کارکردهای کهن الگویی اش. به عنوان یک زن برای ایجادارتباط و بقا تلاش می‌کند اما مرد از این قاعده مستثناست او حرف می‌زند تا احساس زنده بودن کنداگرچه بسیاری از مکالماتش صرفاً قراردادی است و این تلاش‌های او برای این است تا صرفاً خود را ازقید معناها برهاند نمایش مرد روی کاناپه بیشتر به گزارش مستند از زندگی یک مرد آسپگر می‌پردازداو به کاناپه محبوبش علاقه خاصی دارد و با رفتارهای تکراری دنیایی جدید را ترسیم می‌کند تماشایتلویزیون با صدای بسته از همین حیث است اما در برقراری ارتباطات اجتماعی و درک احساساتدیگران دچار ناتوانی است از همین روی است که به خانه‌ای پناه می‌برد که اطرافش همسایه‌ای ندارداو در جهان محدود خویش است با صدای بسته فیلم های تکراری می‌بیند و هر بار در خیالشدیالوگ‌های جدید و داستانی نو می‌سازد این موضوع اما محدود به فیلم‌ها نمی‌شود او اخبار را نیز درسکوت پی می‌گیرد و باور دارد زیرنویس‌ها برایش کافی است شاید بتوان به این قضیه از دو منظر آنرا مورد واکاوی قرار داد اول آنکه او نمی‌خواهد تحت تاثیر جریانات و جهت‌گیری‌های جراید به اخباردسترسی یابد و تلاش می‌کند خبر را از حیث خبر بودن پیدا نماید از سوی دیگراو در درک ایناحساسات اخبار عاجز است و نمی‌خواهد این ناتوانی را با خود یادآوری کند یکی دیگر از مسائلی کهبیماران آسپرگر به آن مبتلا هستند آن است که آنها حالات چهره کمی دارند و این دقیقاً در بازی مردروی کاناپه دیده می‌شود او در اغلب موارد حالات یکسانی را از خود بروز می‌دهد و در نگاهش زمانیکه برای اولین بار از دختر سخن می‌گوید تغییری دیده نمی‌شود رفتار های مرد روی کاناپه در درک هنرو تابلوی نقاشی پشت سرش به عنوان یک ... دیدن ادامه ›› اثر هنری فاخر و مواجهه احساسی او با آن تابلو تا جاییبی‌تفاوت است که پنداری می‌خواهد ما را به این موضوع برساند که شاید خود خالق این اثر هنریاست و می‌تواند هرگاه که دلش خواست یک اثر اصل دقیقاً مطابق این تابلو را دوباره نقاشی کند بهنظرم اوج تلاش این نمایش در بازی رولت روسی است که به عنوان قمار بین مرگ و زندگی، عشق ونفرت ،دوگانه ای را در پی وحدت ترسیم میکند پنداری در تلاش است. آدمی را به عمیق‌ترین لایه‌هایذهن رهنمون کند تا در انتخاب بین عشق و مرگ دست زند اما آنچه زن در نمایش برمی‌گزیند یکگزینش تراژیک است او بارها تلاش می‌کند تا نفر سوم را مورد هدف قرار دهد اما بعد از چند شلیک،درست زمانی که مطمئن می‌شود شلیک آخر است به سمت مرد روی کاناپه نشانه می‌رود چرا کهمی‌داند اینگونه هر دو خواهند مرد او با ایمان به پایان زندگیش مرگ را برمی‌گزیند او در چالش بینبودن و نبودن. درست آنجا که دوست داشتن او به سخره گرفته می‌شود می‌پذیرد هیچ پایان زیبایی برایاین عشق مفروض نیست او مایوس به سمت مرد شلیک می‌کند؛ اما اسلحه خالی از گلوله است آزمونیکه دو مرد برای سنجش عشق زن راه انداختند او را به تقابل بین هستی و نیستی وا می‌دارد چیزیفراتر از توان او، در لحظه برایش رقم می‌خورد او نه بین عشق و نفرت که در بودن و نیستی، نیستی رابرمی‌گزیند مطلب قابل تأمل دیگر در این نمایش طراحی لباس آن است که با یک علامت بارکد مفهومکالا انگاری انسان را در ذهن متبادر میسازد.

ماشینیزم در عصر مدرن شاید انسان را هم از احساس تهی کرده باشد انسانی که باور دارد یک کپیدیگر از خودش در جای دیگر زندگی می‌کند. و خود را مانند تلویزیون کاناپه یک شئی می بیند اما حتینمیداند برای چه چیزی به خدمت گرفته میشود.

تصویر دختر در صحنه آخر نمایش با لباس مشکی زنانه خبر از یاس او میدهد او مرگ زنانگی خویشرا میپذیرد و به شیئ شدگی خویش باور دارد او میداند این رابطه تحت سلطه استیلای بروکراتیک استو عشق تا سر حد کارکردی اجتماعی تقلیل یافته است و از معنا تهی میشوند بنابراین این بار نسخهکپی شده مرد روی کاناپه در آنجا حضور دارد مردی که اذعان دارد ار همه چیز آگاهی دارد در اینمفهوم شیئ وارگی پیش از همه واقعیت آگاهی از خود بیگانه ی فردی است که به چیز محض تبدیلمیشود این نوع نگاه و بیگانگی اجتماعی متاثر از مکتب فرانکفورت است. اگر بپذیریم که زیر بنایاقتصادی در روبنای فرهنگی بازتاب دارد رفتار مرد روی کاناپه نسبت به پولهایش و بی خیالی نسبت بهآنها و بخشیدن همه آنها به دختر شاید تلاشی است تا هر دو را از زندانی که در آن محبوس هستندرهایی بخشد او با بخشیدن پول‌ها و تابلوی نقاشی میکوشد تا از طریق مزایای اقتصادی مفهومیجدید را باز تفسیر کند و دوست داشتن را به دست آورد

و به روابط صحیح انسانی و نه اقتصاد اصالت دهد

مرد روی کاناپه انسان عصر مدرن است که در تنهایی خویش گیر افتاده با آن دست و پنجه نرم می‌کندبه رنج‌هایش خو می‌کند و در نهایت به کودکی اش باز می‌گردد عروسک خرسش را در آغوش می‌گیرد وهمه آنچه که برای انسان در جهان نو از رسانه، تلویزیون،،ثروت هنر مهم و رشک برانگیز است را وامی‌گذارد و تلاش می‌کند روح خود را یکبار دیگر از نو بسازد تا بتواند دوست داشتن را به دست آورد. وبه خویشتن خویش بازگردد.
این نمایش یک تئاتر اکسپرسیونیستی است و تلاش می‌کند لایه‌های عمیق وجود انسان را بکاود و با بیانی غیرمعمول و اغراق‌شده، این آشفتگی‌ها را به تصویر بکشد. مادر در این نمایش از خویش گریزان است؛ تا آنجا که مجال خواب را از خود ربوده، مبادا در ناهوشیارش با واقعیتش روبرو شود. واقعیتی که چون خوره، روحش را به انزوا کشانده و اگرچه از آن می‌گریزد؛ در دایره هستی، زندگی او را به نقطه اولش بازمی‌گرداند.

در نمایش «یک خراش کوچک»، صحنه‌آرایی، نورپردازی و گریم حالتی انتزاعی دارد و تلاش می‌کند واقعیتی را که در انتهای داستان بیان می‌شود، به شکلی اغراق‌شده و نامتعارف به مخاطب نشان دهد تا مستقیم جهان ذهنی شخصیت‌ها را بازتاب دهد.

این نمایش بر احساسات درونی و به جای روایت خطی داستان، اغلب بر بیان احساسات عمیق شخصیت‌ها و کشمکش‌های روانی آن‌ها تمرکز دارد. ترس از خوابیدن مادر، تنش دخترش برای خفتن در یک شب خاص تا مبادا دوباره پیری به سراغش بیاید. فوبیای مادر تا آن‌جا پیش می‌رود که نمی‌خواهد هیچ چاقویی در خانه آن‌ها باشد و از هر چیز تیزی هراس دارد. رویدادهای نمایش، کمتر به شکل گفت‌وگو و بیشتر در قالب تک‌گویی‌ها، فلش‌بک‌ها یا صحنه‌های جداگانه و پراکنده نگاشته شده‌اند. حضور نداشتن برخی شخصیت‌ها به صورت انسان‌های واقعی، در واقع مفاهیمی چون ترس، قدرت و یأس را به نمایش می‌گذارد.

نورپردازی در تئاتر اکسپرسیونیستی نقشی ... دیدن ادامه ›› کلیدی دارد. سایه‌ها و کنتراست‌های تند برای ایجاد حس دلهره و آشفتگی استفاده می‌شوند. از این‌رو در نمایش بازیگری را پشت پرده سفید داشتیم که احساسات را در قالب نور و سایه اجرا می‌کرد و گاه این بازی، در فاصله یک پرده با بازیگر یکی می‌شد؛ درست همان‌جا که مادر دستش را به دست بازیگر پشت صحنه می‌گذارد و تلاش می‌کند با سایه خود یکی شود.

می‌دانیم در کارکرد کهن‌الگویی، «سایه» در برگیرنده همه امیال غیراخلاقی و منع‌شده ماست که توسط انسان به ناهوشیار واپس‌رانده شده‌اند و شاید پیچیده‌ترین کهن‌الگوی بشر باشد. سایه، کهن‌الگوی تیرگی و سرکوب است؛ بیانگر ویژگی‌هایی‌ که افراد دوست ندارند به وجود آن‌ها اعتراف کنند، بلکه می‌کوشند آن‌ها را از خود و دیگران پنهان نگه دارند. درست مثل حقیقتی که در نمایش «یک خراش کوچک» می‌بینیم، مادر دوست ندارد دخترش بداند او روزگاری پرستار بوده و به‌ عنوان قهرمان جنگ از او یاد می‌شده است. بنابراین آن‌ها را به سایه می‌کشاند؛ زیرا یادآور خاطراتی‌ است که از لحاظ اخلاقی برایش ناخوشایند هستند.

مادر در این نمایش، درست جایی که دستش را به دست سایه می‌گذارد از سایه خودش باخبر می‌شود و این، نخستین آزمون شهامت اوست. او تا پیش از مواجهه با سایه‌اش با ترس‌هایش زندگی می‌کند و این، سبب زندگی اسفبار او می‌شود و ناامیدی را بازتولید می‌کند.
اگرچه در انتهای قصه، مادر با تنهایی‌اش مواجه می‌شود، به صلح با خویش دست می‌یابد؛ چیزی که سال‌ها در وجود دخترش جست‌وجو می‌کرد و با انتخاب نام «ایزد صلح» برای او، باور کرده بود آشتی به خانه‌اش بازخواهد گشت. حال آن‌که برای نجات و صلح، تنها باید وجود خویش را بکاود.

دختر اما، در زندگی مسیری دیگر برایش مقدر است. او از همان ابتدای تولد، از مادری مرده زاده می‌شود. او برای بقا، از لحظه تولد جنگیده است، برای زنده ماندن تلاش می‌کند و سه سال است که از هر سال، شب تولدش ده سال پیر می‌شود.

او با ماه، شکار و جنگاوری مرتبط است و هر ساله، شب‌هنگام ره ده‌ساله‌ای را می‌پیماید، در انتها با خویشتن خویش مواجه می‌شود و می‌رود برای سرنوشت خود بجنگد. این نمایش اگرچه درباره جنگ سخن می‌گوید، اما نمایشی ضدجنگ است و به روان انسان و چالش‌هایش پس از جنگ می‌پردازد.

«یک خراش کوچک»، زخمی سر باز کرده است که دَلَمه‌هایش یک عفونت را نمایان می‌کنند؛ درست همان‌جا که آقای دکتر برای نجات جانش، خود را جاسوس می‌نامد و سر از تن دیگری جدا می‌کند. این، افول اخلاقی را به نمایش می‌گذارد. زن، در این نمایش، شاهد است که چگونه همسرش از یک پزشک به یک جنایتکار تبدیل می‌شود و چقدر عمر این جنایت برای بقا کوتاه است.

اختلال اضطراب پس از سانحه‌ای که سال‌ها با آناهیتای مادر همراه است، از او نه یک آب روان، که مردابی عفن گرفته ساخته است که در حصار خانه‌اش زندانی‌ است. خاطراتش را در پستو نهان می‌کند و تاب مواجهه با آن را ندارد. اگرچه گاهی خاطرات خوش با همسرش، برای لحظاتی کوتاه میان خواب و بیداری جان می‌گیرد، به صدای زنگوله‌ای پایان می‌یابد؛ که مبادا ادامه‌اش به ترس‌هایش بیانجامد. مادر همچنان با علایم روانی اضطراب جنگ روبروست. خوابش پریشان و وجودش مملو از ترس است و کابوس‌هایش پایانی ندارد.

عدد سه در نمایش، به‌عنوان نمادی از یک کل است که شامل آغاز، میانه و پایان می‌شود. سال اول با فرآیند پیری آغاز، و سال آخر با درک حقیقت و رفتن از خانه پایان می‌یابد و با مفاهیم مقدس ایرانی نیز هم‌خوانی دارد؛ چه در باور ایرانی، هستی بر سه اصل نیک در کردار، گفتار و پندار استوار و جهان بر سه قسمت است: دنیای زِبَرین، میانه و زیرین. دختر در نهایت از سه جهان عبور می‌کند: نادانی، وهم و دانایی و در دانستن است که «رفتن» را برمی‌گزیند.

موهای دو رنگ دختر نیز جز آن‌که با مفهوم گذر عمرش مرتبط است، به هر دو وجه وجود آدمی اشاره دارد؛ و زمانی که سیاهی موها از میان می‌رود، جهان سپید می‌شود. و اگرچه دردناک، به راستی قصه را درمی‌یابد.

تلاش سپیده توکلی و اکرم جلیلوند به عنوان بازیگر برای اجرایی بی‌نقص در صحنه، قابل تقدیر است.
آرش محمدی (artisode)
سپاس از حضور و نگاه پرمهر و قلم زیباتون خانم دکتر؛ ممنون از اینکه جزئیات رو با این دقت و شیوایی بیان فرمودید و انرژی دوچندان بهمون دادید. زبانم قاصره در تشکر از محبتتون. تلاش خودمون رو برای برطرف کردن نقاط ضعف و تاکید کردن روی نقاط قوت انجام خواهیم داد.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فریال آذری (ferialazari61)
درباره نمایش مکبث زار i
مکبث زار اجرایی است که این روزها در سالن اصلی تِئاتر شهر بر روی صحنه رفته است این اثر چند لایه

و اگرچه رد پای مکبث شکسپیر در آن به وضوح دیده می شود

اما چنان با فرهنگ مردمان جنوب و آیین زار در هم آمیخته است که نمی توان در نقد از هیچ کدام چشم پوشید

مکبث در اثر ابراهیم پشت کوهی یک تراژدی قدرت است

که برای نیل به هدف نه تنها خون میریزد که خون می نوشد تا قدرت بابای زار هنگام و هرمز را به چنگ آورد او برای به دست آوردن این قدرت به ... دیدن ادامه ›› شرارت دست میزند

و برای حفظ آن از هیچ شرارتی فرو گذار نمی کند

تا آنجا که چرخه بی پایان شر را پدید می آورد.

شاید علت اصلی تمام شرارت های مکبث رنج او از حس بیهودگی خود باشد

او که معنای هستی را در قدرت می یابد برای نیل به قدرت از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کند.

آنچه مکبث را در اثر پشت کوهی به مسیر قدرت رهنمون می سازد پیش بینی زاران است

که در پرده ابهام با او سخن می گویند و این سخنان او تراژدی جنگ را رقم میزند.

او به جنگ با تقدیر خویش میرود و سعی دارد تا فقط بخشی از پیشگویی را که دو زن زار به او گفته اند را محقق سازد . خود بابای زار گردد.

چرنیشفسکی روس امر تراژیک را در مبارزه با طبیعت می‌داند.

از دید او جهان نه میدانگاه سرنوشت است و نه قلمرو ضرورت بلکه فقط عرصه ی سلسله رویدادهایی ست که نتیجه ی انتخاب ماست .

و مکبث در اثر پشتکوهی سلسله رویدادهایی را رقم میزند که حاصل انتخاب اوست.

او بر خواسته هایش پافشاری می کند و برای تحقق آن نقشه می کشد.

ولیدی مکبث تمام تردیدها ی او را با وسوسه های شیطانی به یقین بدل ساخته و با او در این مسیر شیطانی همراه می شود.

مکبث در نهایت امر قربانی سخنان پر ابهام و دوپهلوی دو زن زار میشود.

مکبث که در طول اثر به این باور میرسد که هرگز نخواهد مرد در واقع وجه روئین تنی و اسطوره خواهی خود را نمایان می سازد.

به نظر می آید در این اثر لیدی مکبث کنش هایی دارد که نه صرفا یک تسهیل گر تراژیک حادث بر مردان که یک قهرمان تراژیک است.

و این اثر صرفا بر اعمال و رنج های قهرمانان مرد متمرکز نیست.

مکبث به عنوان یک ضد قهرمان در این اثر سفری را آغاز میکند.
که به عنوان قهرمان اسطوره ای مسیر سیرو تحول آن اینگونه است:
دنیای عادی مکبث قهرمانی دلاور دعوت به ماجرا از طریق کهن الگوی منادی

دو زن زار امتناع از پذیرش دعوت مکبث مثل مرغ شب حرفهاتون وارونه است

ملاقات با استاد لیدی مکبث عبور از آستانه پذیرش کشتن دانکن آزمون ها،

متحدان، دشمنان مهمترین متحدش همان لیدی مکبث است.

راهیابی به ژرف ترین غار نقشه قتل شده ای توسط لیدی مکبث طرح ریزی می شود

آزمون بزرگ به جنگ دشوار ترین چالش خود می رود آزمون بزرگ مرحله مرکزی و بنیادی سفر است.

ممکن است قهرمان از قدرت کافی برای موفقیت در مرحله آزمون بزرگ برخودار باشد

اما در نیمه دوم سفر مجبور باشد با نیروهای قوی تری رو به رو شود.

پاداش قهرمان از مرگ جان به در می برد، بر بزرگترین ترس خود چیره می شود،
پاداش مکبث همان چیزی است که به دنبالش بود، (بابای زار شدن) راه بازگشت طرح ریزی نقشه قتل ملکم و پسرش
تجدید حیات خطرناک ترین رویارویی او با مرگ است.

تجدید حیات می تواند یک آزمون بزرگ جسمی باشد،

یا نبرد نهایی میان قهرمان و سایه مکبث به دلیل ویژگی های ضد قهرمانانه ای که در شخصیتش بود همان قدرت طلبی و خون خواری،

نتوانست مانند یک قهرمان از این مرحله عبور کند.

برای او ارزش های والا ملاک آغاز این سفر و ورود به دنیای ویژه نبود و تنها در پی ارضای امیال شخصی خود بود

و در نتیجه این مرحله از سفر آخرین مرحله ای بود که مکبث توانست به آن ورود کند اما خروج نه! مرگ لیدی مکبث
بازگشت با اکسیر مکبث نتوانست به آخرین حلقه از زنجیره سفرش سیر کند و یک پایان تراژیک برای او و داستان زندگی اش رقم خورد،

این پایان تراژیک به مخاطب آگاهی بیشتری از خود و دنیایش اعطا می کند و این به راستی همان اکسیر سفر است.

مکبث با سرگذشت عبرت آموز خود برای مخاطب افزایش آگاهی و تجربه زیستن در این دنیا را به ارمغان آورد

هرچند که خود نتوانست به نیکی این سفر و تجربه را به سرانجام برساند.

اماهمانگونه که پیش از این نیز گفته آمد اگر بخواهیم صرفا به بررسی مکبث در این اثر بپردازیم بحث ابتر می ماند

بنابراین درست آن است که مکبث را در بستر فرهنگ زار نیز بررسی نماییم.
میدانیم که در فرهنگ اعتقادی شاخ آفریقا و مناطق نزدیک به آن در خاورمیانه،

اصطلاح زار برای جن و اوراح پلیدی استفاده می شود که هرازگاهی فردی را تسخیر می کنند.

این جن ها که سرگردان هستند وارد بدن افراد، به ویژه زنان می شوند و موجب بیماری ها و ناخوشی های متعدد می شوند.

مراسم زار در واقع از آفریقا به ایران آمده و همراه با موسیقی خاصی برگزار می شود

که تاثیرات موسیقی آفریقایی را در آن می توان مشاهده کرد.

هرچند مراسم زار که در ایران برگزار می شود با مراسم زار در شمال آفریقا تفاوت های زیادی پیدا کرده است.

اما به راستی چرا مردمان جنوب این فرهنگ را پذیرفته اند و البته تغییراتی در آن داده اند.

واضح است که هر قومی زمانی فرهنگی را از سایر اقوام و ملل پذیرا می شوند که با باورهای آنها تا حدی مطابقت داشته

یا دستکم تعارضی نداشته باشد و اگر باورها و آیینهای شبیه به آن در بستر فرهنگی آن قومیت وجود داشته باشد

ادغام آیینی پدید می آید زار در فرهنگ مردمان جنوبی از این قاعده مستثنی نیست و در اثر پشت کوهی نیز به خوبی دیده میشود.

در ادامه به برخی از کهن الگوها و کارکردهای آیینی ایرانی و اصل افریقایی بازی زار و کاربردش در مکبث زار خواهیم پرداخت.

در صحنه یک مکبث زیر پارچه قرمز خوابیده است:

قرمز در این جا بنظر نماد زندگی می باشد. و از آنجا که رنگ آتش و خون است.
با خون خوردن در مراسم زار و وجود آتشدان در این مراسم ارتباط دارد بنظر می آید پشتکوهی آگاهانه از قرمز به عنوان کلید ماجرا استفاده کرده است.

در این مورد به نظر می آید کهن الگوی ایزد آذر: پسر اورمزد ،

مایه خوشى اورمزددیده می شود چه در تمام مسیر داستان مکبث با آرزوی تبدیل شدن به بابا زار تلاش دارد

تا کارکردی خدای گونه از خود ارائه دهد و چه بسا این سرخی مایه خوشی مکبث معرفی می شود.

چه در صحنه بعدی او بابای زار جرون معرفی میگردد و از آنجا که نام جرون بعدها به هرمز ( هرمز در ادبیات پهلوی همان اورمزد است)

و به خاک سرخ شهرت می یابد با رنگ سرخ پارچه و کارکرد ایزد آذر این مفهوم قابل توجیه است.

در همین صحنه است که پیشگویی اتفاق می افتد و مکبث در هاله ای از ابهام تلاش دارد تا از تقدیر خود فرار کند.

اینجا به نظر می آید که کهن الگوی زروان بعنوان خداوند سرنوشت و پدید آورنده اورمزد و اهریمن نقش بازی می کند

مکبث در این نمایش در جنگ بین اهورا واهریمن خویش دیده میشود و از آنجا که در برخی متون وای بدن زروان است

و در باورهای ایرانی وای (باد) با کارکرد دوگانه میتواند وای بد شود. و این ایزد همانند زروان که دو مفهوم دوگانه و متضاد را خلق نموده است.

و باور به وای بد است که در واقع مسیر پذیرش آیین زار را هموار می سازد.

در نگرش ایرانی وای بد نماد باد است که در طوفان مرگ را به همراه دارد و این طوفان

با فرهنگ مردمان جنوب و زیست در دریا و باور به این که دریانوردان و جاشووان بیشتر از مردمان دیگر به باد زار مبتلا می شوند همخوانی دارد.

وایو مظهر آسمانی ارتشتاران است و لباس ارغوانی دارد وشاید بتوان ارتباطی با جامه سرخ در صحنه یک و شخصیت اولیه مکبث در نقش دلاور در آن دانست.

او نماینده طبقه ارتشتار است.

در غرب ایران از ایزد باد.

را نماینده فضا و مکان می دانستند که با درنگ خدای یعنی فاصله ی زمانی دوازده هزارساله ی تاریخ گیتی و به ویژه با ثواشَه در پیوند است.

ثواشه مفهوم مکان دارد و در اوستا همواره با زروان و زمان همراهست.

از شکل قرار گرفتن ثواشه با وای در یک عبارت و جمله آشکارست که ثواشه یک واژه هم معنی برای وای است.

ایزد وای را آفریننده و نگهبان پل چینود نیز می دانستند.

این نقش، یعنی آفریدن و نگهبانی پل چینود بر می گردد به خویشکاری ایزد وای که او را پشتیبان و آرام بخش روانهای درگذشته می دانستند و باور داشتند

این ایزد روان‌های درگذشتگان را در سفرشان به آسمان همراهی می کند او هم نخستین دمی است
که زندگ با او آغاز می‌شود و هم واپسین دمی است که مرگ را با خود به همراه می‌آورد .

از این حیث با مرگ اهل هوا در ارتباط است. ایرانیان وایو را ایزدی هراس‌انگیز و با شخصیتی بی‌رحم تصور می‌کنند

که هیچ‌کس از یاری‌اش ناگزیر نیست، ولی اگر چنان‌که شایستۀ اوست خشنودش کنند،

در یورش‌ها به یاری آدمیان می‌شتابد و بنظر می آید آنچه در بازی زار به هوا پیشکش می شود در واقع از جنس پیشکش هایی است که به ایزد وای نثار میداشتند.

اما به هر وری فرار از وای ناممکن است چنان که فرار از زار ناممکن می نماید.

در همین صحنه اما از یک باور کهن الگوی دیگر نیز سخن به میان می آید باور به وارونگی مرغ شب مرغ شب در ادبیات دوره میانه

همانند وای کارکردی دوگانه دارد در بخش نهم بندهشن از سیزده گونه پرنده سخن گفته می شود

که در دسته جانوران مزدا آفریده هستند که پش( جغد مرغ شب) درکنار خروس سیمرغ گلنگ کلاغ و چند پرنده دیگر نامبرده شده است .

ازسوی دیگر در فصل ششم بندهشن آمده است که بوف،و دیگر خرفستران پردار بر ضد مرغان ساخته دست اهریمن هستند

و باز در کتاب بندهشن هنگامی که از آفرینش گرگ به دست اهریمن سخن می‌رود می‌بینیم که نام بوف،

در میان «گرگ سردگان» یعنی «گونه‌های گرگ» قید شده است:
این بخش از بندهش نشان می دهد که به باور ایرانیان باستان دست‌کم نوعی از جغد، احتمالاً همان جغد بزرگ، منفور است،

چرا که در میان انواع گرگ از آن نام برده شده است،

و به‌دست اهریمن برای آزار آفریدگان اهورایی به‌وجود آمده است پندارم بر این است که کارکرد دو گانه وای و جغد نگاه به بخش پلید در این اثر به وضوح دیده میشود.

یکی از پر رمزورازترین باورهای عامیانه مردم جنوب در گذشته اعتقاد به پرنده ای به نام «مرغ شُو» بوده است.

که می پنداشتد که این مرغ رنگ زرد طلایی دارد، قادر است اندازه خود را تغییر دهد،

به طور معمول در شب ظاهر می شود، و با مکیدن خون نوزاد سبب مرگ او می شود. داستان های مربوط به مرغ شُو در گذر زمان،

با واقعیت و خیال درهم آمیخته اند و این پرنده که به گونه ای با موجودات اساطیریپیوند دارد،

در باور مردم، به مرغی شگرف و هراسناک تبدیل شده است.

این باور خون خوردن در مردمان با خون خوردن در زار قابل مقایسه است.

در صحنه سوم نمایش مکبث زار اما آنچه بیشتر دیده میشود باورهای افریقایی و آیینی مجلس زار است

مثل آنکه بچه اجازه ورود به بازی زار را ندارد چه باور بر این است که از اهل هوا میگردد.

واز ناعدالانه بودن زندگی سخن می گوید که این بخش بنظر می آید

فرهنگ وارداتی باشد چون در ایران باستان ایزد رشن در واقع ایزد موکل بر عدالت است

و جهان در نگاه ایرانی عادلانه است.

در صحنه چهارم سخن از ساقه خیزران به میان می آید که به نظر تداعی کننده مفهوم ساقه برسم در فرهنگ ایرانی است.

که مرتبط با اندیشه گیاهان مقدس است. گیاه زندگی یا درخت کیهانی به سه گستره آسمان، زمین و دنیای زیرزمین نفوذ می‌کند .

آسمان با باد و زمین با انسان و زیر زمین با بیماری و مرگ در ارتباط است که هر سه در آیین زار وجود دارند.

درخت، چهار آخشیج را در کنار هم گرد می‌آورد:
آب در شیره‌اش جریان دارد، ریشه‌هایش باخاک در هم تنیده و برگ‌هایش با باد، و آتش از چوبش سر می‌زند .

و ساقه خیزران همین کارکرد را در بازی زار دارد.

در ایران باستان درختان میوه از جمله خرما و انگور نماد زندگی و باروری بوده‌اند و در این اثر از علاقمندی مکبث به خرما سخن به میان آید

و در لفافه ترس اگزیستانسیال او در مواجهه با مرگ دیده می شود.

در صحنه پنجم از عزیمت نگهبانها به زنگبار سخن به میان می آید گویا در این صحنه پشتکوهی میخواهد یادآور شود که این مراسم اصلی افریقایی را در نهاد خود دارد.

وبه واقعه تاریخی خرید و فروش بردگان سیاه پوست زنگباری در بندر عباس اشاره کند

و یادآور شود همزمان با خلق مکبث در سالهای زندگی شکسپیر در بندرعباس واقعه ای تاریخی به وقوع میپیوست که ریشه های زار را در ایران بنا نهاد.

این مراسم در زار در نیجریه حوری، در مالایا آموک در حبشه زار و در میان کوشی‌ها جار و در جاهای دیگر دار، دارو و در سومالی سار نامیده می‌شود.

در صحنه ششم دانکن کشته میشود میدانیم و روشن است که مرگ در دایره و حدود اهریمن جای میگیرد.

لقب اهریمن «پرمرگ» است و با تازش اهریمن و دیوانش بر آفرینش هرمزدی مرگ هم آمد:
خشکیدن گیاه نخستین و مردن گاو یکتا آفریده،

نماد حیات جانوری، و کیومرث، که نخستین انسان و انسان قدیم است استویداد،

که دیو مرگ است، با یک هزار دیو مرگ آور را اهریمن برای میراندنی کیومرث بر او گماشت.

و این کهن الگو در این بخش نماشنامه دیده می شود.

و مرگ در اهریمنی ترین وجه خود که همان کشتار است؛

دیده میشود اگرچه در نمایش مکبث بارها مرگ به شکل های مختلف دیده میشود

مثل خبر مرگ در صحنه سوم مرگ لیدی مکبث مرگ مکبث و مجموعه ای کشتن ها توسط مکبث در روند داستان و این مهم ترین چالش ذهنی مکبث

در تمامی وجوهش در اثر دیده میشود.

در همین صحنه از جگر نهنگ سخن به میان می آید

نهنگ ها‌ نماد ارتباطی هستند‌ که‌بین‌ ضمیر ناخودآگاه‌ و ضمیر خودآگاه‌ وجود دارد.

دربرخی از کشورهای افریقایی، نهنگ‌ها احترام الهی دارند؛ تاآنجا که که گاهی برای نهنگ‌های به گِل نِشسته،

مراسم سوگواری گرفته می شود. آنچه در آیین زار دیده میشود همین کارکرد ارتباطی بین خود آگاه و ناخود آگاه است.

در این صحنه از بادهای زار سخن گفته می شود که توضیح بادهایی که در این نمایش آمده به درک بهتر اثر کمک نموده و خالی از لطف نیست.

چین یسه • بادیست جنگلی و سواحلی در ایران دیده نمیشود .

مگر آنهایی که به سواحل افریقا رفته و گرفتار شده آمده اند.

مردها بیشتر از زنها دچار این باد میشوند. ولی در بین زنها هم تا حدی شایع است..

این زار همیشه در آبهای شیرین کمین می کند .

سر چاه ها ، برکه ها وشطها در جنگل هم زیاد دیده میشود.

شیخ شنگر
یکی از زارهای خطرناک است و محل اصلیش جبل الریح است .

همیشه در کوه ها میگردد و برای اینکه کسی را شکار کند از کوه ها به طرف، صحرا سرازیر میشود.

وقتی کسی دچار شیخ شنگر شد ، بی قرار و نا آرام میشود.

در اصطلاح اهل هوا میگویند که شیخ شنگر همیشه بدن مریض را جوش میدهد.

شبها به صورت بره سیاهی به خواب مرکبش می آید و شخص مبتلا از خواب می پرد و وحشت می کند وجیغ می کشد.

همیشه مبتلا را پیش دکتر میبرند و وقتی نتیجه نگرفتند از دعانویس هیکل میگیرند و دعا به بازویش میبندند.

اما ترس و وحشت و جوش خوردن شخص مبتلا روز بروز زیادتر می شود.

و بحدی میرسد که مبتلا را میبرند پیش بابا یا ماما زار باباها و ماماهای معمولی از عهده زیر کردن شیخ شنگر بر نمی آیند.

و با کوبیدن و سفره معمولی نمیتوانند او را زیر بکنند.

بناچار می فرستند پیش با با ها و ماماهای بزرگ و مجرب که با سیاست و تنبیه بتوانند زیرش بکنند .

بابا و مامانی که شیخ شنگر را زیر میکند باید ۱۷ خیزران داشته باشد .

عده ای از مبتلایان بعد از مدتی بدنشان تاول میزند .

این تاول ها روز بروز بزرگتر و پهن تر شده تمام بدن شخص مبتلا را می گیرند.

با اینکه زار سنگینی است ولی کمتر دیده شده که کسی را هلاک بکند.

در همین صحنه به هفده خیزران اشاره میشود که در واقع به زار شیخ شنگر اشاره دارد.

دای کتو
یکی از بادهای تصفیه نشده و موذی است که همه جا راه دارد .

در ساحل ایران فراوان یافت میشود. زنها بیشتر از مردها دچارش می شوند کسی که دچار این بادشد ابتدا بی حال و بی حرکت می افتد و بتدریج تخته میشود.

در مراسم معالجه و مقدمات مجلس بازی یعنی همان شب اولی که مریض را میشویند و دوا به تنش میکشند

تا برای مجلس بازی آماده اش کنند «دای کتو حاضر شده خود را به مرکبش نشان میدهد

در ساحل ایران بیشتر بندر عباسیها و ساکنین میناب دچار این زار میشوند.
دای کتو در زمستان بیشتر از تابستان پیدا میشود.

این باد به خیزران احتیاج ندارد حتی گاهی «گشته» هم نمیسوزانند.

متوری
باد این زار جنگلی است و بعقیده عده ای هم جنگلی است و هم صحرائی .

بنابراین محل اصلیش سواحل افریقاست. در ایران این باد را باد سواحلی می گویند.

متوری در ساحل ایران خیلی کم پیدا میشود و آن ها که دچارند جاشوانی هستند

که در ساحل افریقا به ستوری جنگلی باعدن به متوری (صحرائی مبتلا شده اند. متوری باد خطرناکی است.

کمتر مبتلائی میتواند جان سالم از چنگ این باد بدر برد .

مشهور است که هر کسی گرفتار این باد شد، محال است که خوب شود و سلامت خود را بازیابد.



صحنه هفتم نمایش به رفتار آیینی خوردن خون اشاره دارد
در اصل مراسم زار آنچه خورده میشود عموما خون بز یا چهارپای دیگری است

اما در این نمایش اصرار بر خوردن خون پشه است این مطلب از دو منظر قابل بررسی است

یک به پرواز پشه در هوا اشاره دارد و این که پشه حشره کوچکی است و این حقارت مکبث را توجیه می کند

اما وجه دیگری که می توان به آن نگاه کرد مکبث در اثر شکسپیر است که پس از آنکه مرتکب جنایت میشود

در مغز سرش دایما صدای پشه ای را میشند درر اینجا شکسپیر از داستانی دینی بهره میگیرد

که پشه ای به مغز نمرود وارد شده و مسبب مرگ او میشود و گویی میخواهد

مکبث را از منظر دیکتاتورانه با نمرود مقایسه کند.

در همین صحنه به دو المان دیگر از آیین زار اشاره میشود یک اینکه آنکه در مجلس زار میتوانند

زارش را به زیر آورند باید پس از آن لباس های سفید و روشن بپوشد

دوم اینکه باید بدون کفش وارد مراسم زار شد.

کهن الگوی دیگری که در این صحنه دیده میشود و یک کهن الگوی ایرانی است

تکرار عدد سه و مضارب ان است میدانیم که سه در باورهای ایرانی مقدس است.

و این در جمله سی سال پیش تو جزیره هنگام دانکن سه سطل خون کشید بالا به وضوح دیده میشود.

در صحنه هشتم
تمرین تیرکمان لیدی مکبث نیز یکی از المانهای ایرانی است . در آیین های ایرانی رفتاری دلاورانه دانسته میشده و کمان به زه کردن را بسیار ستوده اند اگرچه اینجا در وجه پلید خود چشم رعیت را از او میگیرند در واقع به شکل نمادینی بینش را از رعیت خود سلب می سازد. و جمله دل کنک مهر تایید نهایی بر این اندیشه است که کفته شده شبان خوب رمه را رام میکند. و رسما اعلام میکند که تمام حرفهایش ار سر بلاهت و چاپلوسانه است.
در صحنه یازدهم طرحواره ای از آیین سوگواری و سیاه پوشی نشان داده میشود.

درصحنه دوازدهم
پسران به خونخواهی پدرشان می آیند و در جمله ای مشخص میگردد که مکبث قاتل است درست در جایی که گفته میشود: پشت هر خونی مکبث خوابیده آره؟ و بعد در ادامه گفته میشود که خون دیده از خون نمیترسه به باور پسران اشاره دارد اما از آنجا که مقابله با قدرت دشوار است به ترفند مکبث آنان دستشان به خون مکداف آلوده میگردد. و جسد مکداف وارد چاه میشود بنظر می آید این چاه همان چاه ویل باشد. ویل» دو معنا دارد؛ یکى – بر اساس برخی روایات – اسم چاهى در قعر جهنم برای گروهی از گناه‌کاران است. معنای دیگر آن تأسف و اندوه بر حال بد فرد یا گروهی است. معادل فارسى آن، واژه «واى» است: «ویل له» یعنی وای بر او. و این با وای و باد و مراسم زار نیز ارتباط دارد و وای بر او به این باور اشاره دارد که باد وای بر او وارد گردیده است.

کارکرد اسطوره ای سگ در معنی ایرانی و ارتباطش با مفاهیم مرگ در وجه ایرانی آن به خوبی دیده میشود. پسرها سگ را نشانه ای از جن میدانند و در تمام مدت مکبث صدای پارس سگ را میشنود از سوی دیگر در ایران باستان مرده را سگ دید میکردند سَگْ‎دید، آیین نشان‌دادن جسدِ شخص درگذشته به سگ، برای اطمینان از مرگ در دین زردشتی است. از آنجا که حضور دیو مرگ، ناپاکی و پلیدی شدت دارد؛ بنابراین، سگ‎دید‌شدن جسد (نسا) از نیروی دیو می‎کاهد در فرگرد ۷، بندهای ۲ و ۳ «وندیداد» آمده است که دیو مرگ به شکل مگسی وزوزکنان بر بالای سر مرده ظاهر می‎شود و تا هنگامی که سگ بر آن ننگرد، به تازش اهریمنی خود ادامه می‎دهد. این باور در این صحنه به خوبی مشهود است.

در صحنه سیزدهم پارس سگها نشان از هوایی شدن مکبث دارد
در صحنه چهاردهم رد پای کمک از نیروهای متافیزیک و جنیان را دارد و نشان میدهد که مکداف به دست جنیان به قتل میرسد.
درصحنه پانزدهم لیدی هوا میشود در اینجا لازم میدانم کمی به تشریح لیدی در اثر پشتکوهی بپردازم در طراحی لباس لیدی تصویر دو ماهی دیده میشود که با چهره چینی لیدی، لباس و شکل قرارگیری ماهی ها مفهوم یین و یانگ را تداعی می سازد و مقابله سیاهی و سپیدی را گوشزد می کند این صحنه لیدی لباس هوا را میپوشد گویی با تمام وجو هوایی شدنش را فریاد میزند و تمام تلاشش را برای گریز از شرایطش فریاد میزند اما آنچه به جایی نرسد فریاد است بوی دود و نم لباس هوا در واقع پوسیدگی را هشدار میدهد و تماشاگر را برای پایان کار لیدی بعنوان مهمترین متحد مکبث آماده می سازد. طرحواره دایره شکل پشت لباس لیدی به مندل یا ماندلا می ماند که در آیین های جادوگری کارکرد دارد . و فضایی مقدس برای محافظت جادویی ایجاد میکند. این دایره ممکن است به صورت فیزیکی روی شن یا گچ کشیده شود یا فقط تصور شود. ماندالاها دایره‌هایی نمادین برای تمرکز بر خویشتن و جستجو در درون انسان هستند. مرکز دایره جدول ماندالا برای تمرکز در حین مراقبه دینی بکار می‌رود. اشکال متقارن هندسی ماندالا خودبخود توجه شخص را به مرکز دایره جذب می‌کنند. این واژه در فارسی و عربی به صورت مَندَل بکار می‌رود و مورد استفاده جن‌گیران در مراسم احضار روح است در مراسم زار گرد نشینی نیز در واقع مندل زدن است جادوگران عقیده دارند که با کشیدن این دایره سدی محافظ بین خود و روحی که احضار می‌کنند به وجود می‌آورند.
کارل یونگ ماندالا را کهن‌الگوی خویشتن می‌داند، نماد تمامیت و نظم و کار ویژهٔ آن سازماندهی و دربرگیری تمامیت روان و ساماندهی و تنظیم دوباره وضعیت‌های هرج‌ومرج آلود است و معتقد است که ماندالا «مرکز» است، شاخص تمام مسیرهاست، و مسیری است به مرکز، به فردیت.

در صحنه شانزدهم بزرگان هدایایی برای مکبث می آورند
هدایا تداعی کننده چیزهایی است که زار برای خروج از بدن هوایی طلب می کند در اینجا لیدی، مکبث را با صفاتی میخواند که تماشاگر از اینکه او بابازار شده است اطمینان حاصل کند حال آنکه مکبث هرگز نمی توانسته بابازار شود چه یک سفید پوست هرگز نمی تواند بابا زار شود. در بین هدایایی که برای مکبث دیده میشود یک گاو نیز به چشم میخورد که بنظر می آید رد پای آیین مهری در این مراسم است چه رسم براین است که در موسیقی مراسم از ساز تنبیره استفاده شود و مضراب این ساز از شاخ گاو یا گوسفندی که برای اجرای مراسم قربانی شده ساخته می‌شود.آهنگ خون که آهنگی با ضرباهنگ تند است و هنگامیکه خون را می‌آورند اجرا می‌شود جزئی از موسیقی زار به‌شمار می‌آید. و این آیین قربانی گاو با اسطوره مهر که ایزد جنگاوری است در ارتباط است و همانگونه که در ابتدای مقاله گفتیم وای نیز متعلق به طبقه ارتشتاری است و جز این گاو در باورهای ایرانی مقدس و قربانی شدنش در ابتدای تاریخ منشا حیات زمینی شده و این قربانی به بهبود حال فرد هوایی کمک می کند.و گاو از آنجا که با مهر در ارتباط است با خورشید و آتش نیز در پیوند است و این خود توجیه کننده آتشدان در مراسم است.

بچه بنینگی
در باور مردمان جنوب ایران٬ زنی بود در زیر آب که همواره بچه به بغل (بچه بنینگی) و غمگین است و با دیدن ملاحان و بویژه صیادان مروارید که زیر آب غواصی می‌کردند٬ از آنان گهواره‌ای برای بچه‌اش طلب کرده و اگر فرد محل دیدار را به خاطر می سپرد و گهواره‌ای در آنجا به دریا می انداخت در صید، بزرگترین مروارید را بدست می‌آورد اما در صورت بی اعتنایی دچار بدشگونی و بیماری می گشت. در باور مردمان اگر این زن با غواص یا دریانوردی ارتباط برقرار می‌کرد صیدش رونق می‌گرفت اما همیشه این احتمال وجود داشت که آنها از او بخواهند در زیر آب مانده با آنها زندگی کند. اگر صیاد نپذیرد دیگر مرواریدی نخواهد یافت و اگر بپذیرد چار خفگی و بیهوشی شده و اگر دوستانش او را به عرشه نکشند، خفه شده و خواهد مرد. این داستان با هدایا و خود زار مشخصا ارتباط دارد.

در این صحنه بزرگان متوجه میشوند که مکبث نیز هوایی گردیده است.و دچار باد متوری گردیده از اینجای نمایش داستان از اوج خود فرود کرده و مقدمات اضمحلال هرچه بیشتر مکبث رقم میخورد.

در صحنه هفدهم بچه ملکم دانای کل است
و درباره مرگ شرافت خیانت و دروغ مانیفست هایی را ارائه میدهد. درنهایت سرنوشت محتوم مرگ نصیب بچه خواهد شد و رذالت مکبث به نهایت دیده میشود.

در صحنه نوزدهم پیشگویی دوم از سوی چین یاسه زار گفته میشود و این پیشگویی همان مسیر تراژیکی است که مکبث را به هلاک خواهد رساند اگر چه مکبث در این پیشگویی رویین تنی خود را باور خواهد کرد.

درصحنه بیستم لیدی مکبث تحت تاثیر زار به اوج جنون خود میرسد
او معتقد است پریزادی را می بیند که مهر تایید هوایی شدن اوست.

در صحنه بیست و دوم دل کنک با تعداد زیادی کفش وارد میشود

و این در حالی است که آنها مورد هجوم زاریان قرار گرفته اند و این کفشها خلاف آیین است

و این بر پریشانی مکبث می افزاید و او خود را با آنچه داشته دلداری میدهد. حال آنکه توان و قدرت کافی نداشته و زارها به او غلبه خواهند کرد.

در صحنه بیست و سوم مرگ لیدی مکبث مهم ترین متحد مکبث رقم خواهد خورد
و در صحنه بعد به مکبث حاضر شده و مکبث به او می گوید که از مرگ هراسی ندارد

و زندگی را به مرگ می آموزد شاید این بخش از داستان مقابله ضد قهرمان

با مهم ترین ترس اگزیستانسش است و تماشاگر را برای صحنه تراژیک آخر آماده می سازد.

در صحنه نهایی مکبث حرکت جنگل حرا به سمت خود را می بیند

مکبث تحقق پیش گویی مرگ خود را شاهد است و صحنه شکست مکبث دیده میشود

او بر زار پیروز نگشته و با مرگ مکبث نمایش پایان می یابد.
فهیمه موسوی نیارکی، سپهر و امیر مسعود این را خواندند
محمد لهاک این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
 

زمینه‌های فعالیت

شعر و ادبیات
موسیقی
تئاتر

تماس‌ها

dr.ferial.azari