برای سومین بار «منگی» را دیدم... و باز هم فرو رفتم در تاریکیِ چمدانی بزرگ، جایی میان وهم و واقعیت، میان خانه و کشتارگاه، میان خاطره و رنج. «منگی»
... دیدن ادامه ››
نه فقط یک اجرا، بلکه زیستن در جهان ذهنی مردیست تکافتاده، میان خشم، زخم، عشق و تنهایی. نمایشی با اقتباسی درخشان از رمان ژوئل اگلوف، با ترجمهی اصغر نوری، که در ساختاری پستمدرن و کارگردانی بیناسبکی آقای سعدی، جان میگیرد. این اثر نمایشی درون مرز نمیایستد، بلکه خودش را فراتر از سبک، زمان و مکان تعریف میکند.
بازی فردین رحمانپور یک بازی سخت و طاقت فرسا که بدن، بیان، حس، تخیل، حافظه، همه و همه به زیبایی تمام اجراشد، با بدنی عصیانگر، با صدایی که لایهلایه از پیری به کودکی، از خشونت به لطافت سفر میکند، با تیک عصبی و خنده هایی که در ابتدا شاید رفتاری عصبی به نظر برسد اما رفته رفته رمزگشایی میشود؛ صدای خوکیست که تا پایان حضور دارد خوکی که در نهایت باید قربانی شود. در پایان، بازیگر سر خوک را میگیرد، نفسهایش با جانور گره میخورد، تیر شلیک میشود… اما نه به خوک، که به خودش. بازیگر اصلی قربانی نهاییست انسانی که جای حیوان را میگیرد، و مرزش با حیوانیت در فضایی پستمدرن، پاک میشود.
سایه بازی، فرم های حرکتی بازیگر فرم و بازیگر اصلی، گریم سنگین، نور، موسیقی و طراحی لباس، همگی نه در حاشیه، بلکه در قلب روایت ایستادهاند. صحنهای که در دل یک چمدان بزرگ خلاصه شده، استعارهایست از تمام خاطرات و زخمهای تلنبار شدهی کاراکتر، چمدانی که گویی همان جعبه سیاه زندگی اوست. در رمان اگلوف، یک هواپیما که در پایان سقوط میکند، بر روزمرگی قهرمان و مادربزرگ بدخلقش سایه میافکند، در اینجا اما، چمدانی کوچک در فضای پستمدرن، چنان بزرگ میشود که راویِ زندگی میشود: خانه، کشتارگاه، محل کار، محل بازی با عشق، زندگی با مادربزرگ، و حتی خاطراتِ جغرافیایی اش. این چمدان، بستر رؤیاست و بستر زوال.
موسیقی... موسیقیِ این نمایش نه تنها فضاسازی میکند، بلکه جان میبخشد. با ردپای تعزیه، با روانی صحنه و خشونت صدا، تو را از بیرون اجرا میکشد و پرت میکند وسط زخمهای مرد.
جملههایی از دل این نمایش با من مانده، مثل تکههایی از روح: "من رگهام پر جیوس، مغزم پر سربه، آبی میشاشم…" "من اینجا عاشق شدم… عشقو اینجا تجربه کردم…" و آن جملهای که مثل پتک بر دل میخورد: "منو رها کنید…" و در پایان، همان دیالوگِ هولناک: "صبح شبیه، چیزی که از صبح سراغ داری نیست…"
شاید آن چمدان نه فقط استعارهای از حافظه و خاطره، که همان جعبه سیاه زندگی این مرد باشد. جعبهای که در ظاهر نارنجیست، گرم و بیخطر، اما شاید دقیقاً به همین دلیل به آن میگویند جعبه سیاه چون درونش پر از بدبختییست. پر از رازهایی که فقط با یک سقوط، فقط با مرگ، خوانده میشوند.
«منگی» را باید بارها دید. نه برای تکرار، بلکه برای کشف. برای لمس لحظهای که نمیدانی مرگ آمده یا دیوانگی، خوک است یا انسان، چمدان است یا خانه، و عشق است یا فقط تجربهای کوتاه پیش از فروپاشی.
شاید این روایت تلاشیست برای جلوگیری از آن سقوط نهایی. رفتن و نرفتن چیزی را حل نمیکند، فقط تجربه ایست از یک منگی… آن گه گیجهی مرز خواب و مرگ.