«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
حال ما عجیب حیران است
بین خوب و بد و نمی دانم
صحنه هایی غریب می بینم
تیغ تیزی نشسته بر جانم
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند
ای کاش گفته بودی شهری شکنجه می داد
بر جان و قلب و نامت یک مرگ وعده می داد
ای کاش قصه این بود ساقی در آن شب دور
جای قدح پر از زهر، جامی ز باده می داد
حال دریا شبیه مجنون است
دیرگاهیست که غرق در خون است
نکند پرسی اش ز ماهی ها
گفته اند به قتل مظنون است
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند
سراب زیبای رخ ات اشک به دیده می دهد
بیت به بیت شعر را روی تو ایده می دهد
ای که سبو شده لبت مست تر از همیشه ام
هر قدحی ز دست تو ذوق قصیده می دهد
۱ نفر
این را
امتیاز دادهاست
در خانه ای شاید کسی آرام خوابیده
شاید کسی با یاد تو یک خواب می دیده
خوابی شبیه دیدن پروانه ای زیبا
وقتی که گل را با کمی دلشوره بوسیده
باران صدایم میکند
از هرچه در ذهن من است
اینک رهایم میکند
جانم کجایی؟خفته ای؟
باز از چه چیز آشفته ای؟
با من بیا تا قصه ها
تا شهر دور از غصه ها
جاییکه باران می رود
آنجا که آهو بچه ای
مست و خرامان می رود
در دست من جام و قدح
در روبرو یک روی مه
ما سرخوش و خندان و مست
آن روبرو
... دیدن ادامه ››
یک کوه هست
کوهی بلند و پرغرور
دیدی بگو آن دور دور
خسته شدی؟ آرام تر
من بی تو ام بی بال و پر
جانم بیا سکنی کنیم
یک آتشی بر پا کنیم
من مینشینم پیش تو
حالا شدم هم کیش تو
مات توام اینجا بمان
با من ز عشق از نو بخوان
ما لحظه ای از عشق حذر نیست کنیم
ما رهگذریم هرچه خطر هست کنیم
ما دل به دل رهگذران میبندیم
آنان که گذشتند به تنهاییمان میخندیم
"دل"
این دل تمنا میکند............این قلب رسوا میکند
ما را که دایم در تبیم...........این پا و آن پا میکند
ما رفته ایم در شهر دور........تا که شود این چشم کور
اما دلم هر لحظه ای ..........عشقی هویدا میکند
در کوی دلداران چرا ...........این دل شده بی خانمان
جادو کند عقل مرا.............با خود که همراه میکند
سایه به سایه.رو به رو..........او دم به دم .او کوه به کوه
ما را خجالت میدهد...........از بس که بلوا میکند
ما را طبیبی بیش نیست..........ما عاشقی تک دلبریم
دل این میان بی آبروست.......از بس که دعوا میکند
این آخر مسیر است در شهر عشق و شهوت
گویا رسیده بن بست در کوچه ی محبت
من ماندم و تو تنها با خاطرات زیبا
یک روز میان جنگل یک شب کنار دریا
یک ساز نیمه کوک است این حس عاشقانه
بودن در آغوش تو دارد دوصد بهانه
من گمشده میان یک بودن و نبودن
یک پیک و یک دل تنگ این شعر را سرودن
من تا کجا کنارت؟ تو تا کجا گسستن؟
این کار تو حرام است قلب مرا شکستن
من تشنه ی تو هستم وارش به او بفهمان
اینبار اگر نیایی این تشنه می دهد جان
آسمان یکسره آنروز گریان شده بود
رود گم کرده مسیر و سخت حیران شده بود
من یکی قطره از آن ابر ستمدیده شدم
محو زیبایی رود بودمو او سخت پریشان شده بود
من که رویای هم آغوشی دریا دیدم
از همان ابر چکیدم در آن لحظه که تنها شده بود
من خوش و رود خروشان بودیم
بعد از آن قصه ی بی آبی دریا هویدا شده بود
آن زمانیکه تن ابر به من جان می داد
کاش گوشم شنوا از خبر خشکی دریا شده بود
باز باید زد به کاغذ تازیانه
با قلم باید نوشت یک شعر بی حد عاشقانه
از همان دستی که جان را غصب کرده
از خمار آن دو چشمی که به دل داده بهانه
شرح یک بوسه که باید ثبت گردد
شاید اما آن شود دیگر به رویاها روانه
یک عطش یک آه... ماه و یک شب تار
گیج و مدهوشم چو مرغی که دگر گم کرده خانه
من شراب از جام دستان تو خوردم
بی وفایم پس چرا اینک گرفتی قلب وارش را نشانه
وارش(م.آ)