«تاسیان» تنها یک سریال نیست، بلکه آیینهایست از جانهای زخمی، عشقهای بیفرجام، سوءتفاهمهای عمیق، و آرمانهایی که زیر بار نادانی، تعصب و هیاهوی بیثمر دفن میشوند.
شورش کور دانشجویان مذهبی و غیرمذهبی علیه سرزمین خود، اوج درد این روایت است. جهل مقدسنما و روشنفکری بیریشه، هردو به یک اندازه مرگآورند. ویران کردن خانهای که خود در آن زاده شدهای، به امید وعدههای پوچ بیگانه، تنها نشان از نفهمی دارد، نه شجاعت.
امیر، جوانی کتابخوان، حساس و عاشقپیشه، اسیر عشقیست که نه رشد میکند و نه رهایی میدهد. عشقش به شیرین، بیشتر از آنکه او را بسازد، ویرانش میکند. عشقی که به جای وصال، او را به مرز جنون میکشاند و هیچ فهم و همدلی از سوی اطرافیانش نمییابد. پدری که نه کتاب را میفهمد، نه عشق را، و نه روح ظریف پسرش را. تضادی تلخ میان نسلها که فریادهای خاموش یک جوان را در میان سکوتی سنگین دفن میکند.
شیرین، دختری که زخمیست، زخم سیلی پدر به خاطر بیاحترامی به همسرش. رفتار زنندهاش با حوری، همسر دوم پدر، نه از نفرت، که از یک فرهنگ تربیتی بیمار است؛ او یاد نگرفته دوست بدارد و تنها بلد است برنجد و براند.
جمشید اما چهرهای دیگر از عشق را نمایان میسازد. عشقی عمیق و بیچشمداشت به خانواده و وطن. او تکیهگاهیست برای کارگر، خانواده و همسر. با قلبی بزرگ اما تنها، در برابر طوفانهایی که از نادانی و بیاعتمادی برمیخیزند. کارگرانی که فریب شعارها را خوردند و بهجای قدردانی، خنجر شورش را در قلب
... دیدن ادامه ››
کسی فرو کردند که تمام دغدغهاش امنیت نان و آیندهشان بود.
در این میان، سعید چون سایهای آرام و وفادار کنار امیر میماند؛ دوستی که در دل آشوبها و ناکامیها، رنگ میبازد. او شاید نماد انسانی باشد که هنوز میتوان به آن تکیه کرد، حتی اگر همهچیز ویران شود.
و هما، بانویی که بیادعا، چون ستونی خاموش اما استوار، تکیهگاه همگان است. چه زمانی که خانه میلرزد، چه وقتی که دلها میشکند، او هست، میفهمد، میبخشد، و باقی میماند.
تاسیان، در پایان، ما را با این پرسش تنها میگذارد:
آیا عشق، خرد، و وطندوستی در سرزمینی که فریاد، جای گفتوگو را گرفته، جایی برای زیستن دارند؟ یا محکوماند به خاموشی، به شکست، و به از یاد رفتن؟