خانواده بعد از دیدن نمایش وارد یک رستوران دنج میشن. هنوز هیجان نمایش توی حرفهاشون هست، اما یک نفر بیشتر از همه جوّ را تحت تأثیر قرار داده: ایب.
تا مینشینن، ایب با چهرهای کاملاً جدی شروع میکنه به تحلیل نمایش، انگار هنوز سر کلاس درس دانشگاهه.
او با اعتماد به نفس مطلق تأکید میکنه که:
این نمایش مسیحشناسانه بوده
و در لایههای زیرین دربارهٔ همجنس/گرایی سرکوبشده حرف میزده
و کارگردان با «جسارت» داشته نمادهای مذهبی رو کنار آن موضوع قرار میداده!
رز، که از اول نمایش هم برداشت خاصی نداشته، کلافه نگاهش میکنه و میگه:
«ایب، نمایش فقط در مورد یه سگ مرده بود! نه مسیح، نه چیز دیگه… ســگ… مرده!»
اما ایب نمیپذیره. با شدت بیشتری توضیح میدهد که سگ نماد فداکاری
... دیدن ادامه ››
بوده و مرگش استعارهای از مصیبت روحانی.
رز نفسش رو بیرون میده: «همهچیز استعاره نیست!»
دوستانشون بین خنده و تعجب مانده اند. سعی میکنند فضا را آرام کنند، اما هر جملهای اوضاع را بدتر میکند.
نویسنده نمایش تصادفاً در همان رستوران است. پشت میز کناری نشسته، رز او را میبیند و سریع به ایب میگوید:
«خب، بیا از خودش بپرسیم!»
ایب با قاطعیت میگوید:
«لازم نیست بپرسیم. واضحه!»
اما نویسنده، که حالا مکالمه را کاملاً شنیده، با لبخند ساده ای می گوید: وقتی بچه بودم، سگم مرد و من هنوز التیام پیدا نکردم.
رز گفت:
داستان سادهٔ یک سگ که میمیرد و تأثیرش روی صاحبش
ایب بعد از شنیدن حقیقت، برای چند ثانیه کاملاً ساکت میشود — یک سکوت تلخ و خجالتآور.
رز هم با لحن پیروزمندانهای که فقط یک همسر قدیمی میتواند داشته باشد، آرام زیر لب چیزی شبیه «دیدی گفتم؟» میگوید.