در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رسول پیکانی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:32:43
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
همان قدر که سلبریتی داشتن یک اثر نمایشی، هیچ ارزشی بدان اضافه نمی کند، به همان نسبت سلبریتی نداشتن یک ارزش نیست که بخواهیم آن را در بوق و کرنا کنیم و در وب سایت های مختلف خبری با تمام وجود خود فریاد بزنیم که به به چه قدر هنرمندم، کار من سلبریتی ندارد. این ها چیزی جز جوهای تبلیغاتی برای بازی های احساسی بازاریابی و تبلیغات برای فروش بیشتر نیست. (تبلیغات چی به بهانه حمایت از یک کار دانشجو و بی سلبریتی، مشتریان را ترغیب به خرید می کند؛ یک تکنیک قدیمی بازاریابی)
ایده یک هنرمند است که در یک اثر نمایشی معیار ارزش شناسی است. در این اثر در روح نمایشنامه وایلدر ایده حضور دارد اما معجونی در اجرایی کردن ایده ناتوان بوده و به همین ترتیب بازیگران نیز هم. البته قضیه اینجا ختم نشده و معجونی با چپاندن مسائل تهران و ایران قصد دارد فریاد بزند که «شهر ما» همان تهران و ایران ما است! این در طول نمایش به شدت آزار دهنده است که معجونی بیننده را چنان بی خرد در نظر گرفته که خود توانایی درک این موضوع را نداشته و نخواهد داشت و کار را تا جایی پیش می برد که مدیر صحنه در انتهای نمایش می گوید ساعت به وقت گراورز کرنرز فلان دقیقه است و به وقت تهران 11:10!
گروه نقد پایگاه خبری سینمابین [ رسول فاتحی ]؛ نمایش «انجمن بانوان مستقل» به نویسندگی محمد امین حریریان و کارگردانی سهیل میرزاده روزهای پایانی ... دیدن ادامه ›› خود را در سالن ارغنون سپری می کند. این نمایش در نوزدهمین دوره جشنواره تئاتر دانشجویی در بخش صحنه ای نیز حضور داشت ولی چندان مورد توجه داوران قرار نگرفت.
عنوان نمایش خود گویای داستانی است که حریریان به رشته تحریر در آورده است. پنج بانو در زمان و مکانی نامعلوم تصمیم به راه اندازی انجمنی کرده اند تا استقلال خود را نسبت به مردها اعلام کنند و طبق گفته بانوی اول در پی آن هستند تا به مردها ثابت کنند که زن ها بدون آن ها توانایی زندگی کردن دارند اما مردها توانایی زندگی کردن بدون زن ها را ندارند. اما داستان وقتی کمی عجیبتر و کنایه آمیز می شود که گوینده صدای این پنج خانم به اصطلاح مستقل، پنج مرد دیگر است. به عبارتی دیگر از ابتدا تا انتهای نمایش، ما صدای خانم ها را به هیچ عنوان نمی شنویم و این پنج مرد هستند که به جای آن ها حرف می زنند. و در انتهای نمایش وقتی یکی از همین بانوان قصد دارد پرده از حقیقتی درباره این انجمن بردارد، مرد گوینده ی او ساکت می شود و نمی تواند دیگر حرفی بزند و در واقع فلج می شود. و در نهایت مرد گوینده بانوی اول جلو می آید و ضربه ای به میکروفون می زند تا تماشاچی با این سوال مواجه شود که آیا زنان در جامعه امروز می توانند با وجود حکومت مردها باز هم مستقل باشند؟ آیا فمینیسمی اساسا وجود دارد؟


اما مشکل از جایی آغاز می شود که ما در طول نمایش شاهد هیچ نوع درامی نیستیم و در واقع آدم های نمایشنامه درگیر هیچ نوع موقعیت و یا رویدادی نیستند تا در این موقعیت خود را نشان دهند. به عبارت دیگر نمایشنامه در ایده ناب خود مانده و این ایده به طور کامل در ذهن نمایشنامه نویس پرورش نیافته است. شکل دادن یک چنین انجمنی به خودی خود موقعیت نیست بلکه نمایشنامه نویس می توانست در این مکان آن ها را درگیر رویدادهایی کند و از پس آن ها نمایشنامه خود را عمق بیشتری بخشد و از این حالت تک بعدی خارج نماید.
بازیگران زن بازی های باور پذیر و انصافا می توان گفت که به خوبی توانسته بودند بدون آنکه صحبت کنند، احساسات خود را به مخاطب انتقال دهند و همچنین بازیگران مرد نیز بدون آنکه بازی بدنی خاصی داشته باشند به درستی توانسته بودند به وسیله کلام احساسات این زنان را نشان دهند و هماهنگی این دو گروه نیز بسیار ستودنی بود و گرچه در ابتدای داستان کمی این جا به جایی صدا عجیب و موجب دوری ما از کاراکترها می شد اما آهسته آهسته نمایشنامه ما را در منطق خودش غرق می کرد به طوری که لحظاتی از نمایشنامه می شد که به طور کامل ما وجود مردها را فراموش کنیم.
خیلی وقتی بود که ننوشته بودم اینجا. اما جای خالی اش نبود. کلمات نبود. تیوال نبود. من نبودم. هیچ بود. دود بود. پوش. سیاهی. خیال. پوچ. خلا. فکر نکن می خواهم کلمات را در کنار هم بگذارم و بگویم هایکو. بیا و غره غره اش کن. تا چند صباحی به عمرت مانده. تا چند اسفند دیگر در راه است. تا چند "ملکه زیبای لی نین". تا چند سطل خونین. توهم. تا چند "در انتظار گودو"؟ اصلا نه در انتظار باش و نه ویرایشی. نه هیچ. بگذار همین جور بی مایه، دکمه نگارش را فشار دهم. بگذار بی پیرایه حرف بزنم. بدون بزک و دوزک ها و کلک های ویراستاران چاق. همچون کالیگولا لاغر باشم. همچون کامو در یادداشت هایش. خانم بازی هایش. همچون کالیگولا و زن بارگی اش. بگذار با کلمات آن گونه برخورد کنم که کالیگولا با سزونیا. بگذار در چرخه پوچی افتم و سنگم از کوهی به پایین بلغزد و دوباره از نو بالا آورمش. این "دوباره" این دوباره های لعنتی که بر سرت هوار می شوند به ناگهان و تنها مرگ است که به آن ها پایان می دهد و بس. همان گونه که برای کالیگولا مرگ دروسیلا مرگ دوباره ها بود. او دیگر دوباره ای نداشت. او به زور باره ای بود. همان گونه که دیگر این کالیگولا دوباره ای ندارد. چند روزی است که دلم هوای کالیگولا را کرده. ابر نه. خود کالیگولا. دلم لک زده برای آن تخم مرغ هایی که بر سر سزونیا ریخت و نابود شد. دلم لک زده برای تئاتر دیدن. آرکایو. من. تو. سطحی سفید. ماه. آتش و شراب.
جای نوشته هایت در تیوال که همیشه خالی بوده...
چه خوب که تئاتر بی قرارت می کند و کلماتت را ماه زده ..واقعا خوب است چون می نویسی ... و دوباره هستی در تیوال... و این بودن دوستان سودا زده ی تئاتر غنیمت است

۱۹ اسفند ۱۳۹۴
ابرشیر .... فدایت....

وحید .... دلمان تنگ شد

ذوق زده.... بنده نوازی می کنید...

م م ر ..... جانم.....
۰۶ تیر ۱۳۹۵
مشتاق دیدار
۰۷ تیر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آمدیم نبودید رفتیم

شامگاه دوشنبه بود. بوی جوجه و غذا و نان محلی از غرفه های استانی در هوا پراکنده بود و رگ به رگ و نیمکت به نیمکت پارک هنرمندان را پر کرده بود. درختان منتظر پاییز مثل همیشه عشاق رنگ به رنگ پارک را زیر آغوش خود گرفته بودند که با نفس های پر حرارتشان همدیگر را با دست هایشان می بوسیدند. بعد از تبلیغات آن چنانی که پشت ماشین در بزرگراه ها و جلوی تلویزیون با زیرنویس ها و روی میزهای کافه ها با گوش جان از این نمایش شنیده بودیم ، با چند تن از دوستان نه چندان آشنا به تئاتر تصمیمی نا به هنگامی گرفتیم که به تماشای این نمایش بنشینیم.

یک: وه که چقدر دلم هوای تماشای یک نمایش دلنشین و متعهد کرده بود. پس از این همه هیاهوی بسیار که پیچیده بود در آسمان تئاتر یخ زده ی ایران دیگر نه از نام چرمشیر و نه از نام حداد هراسی داشتم. راستش از دیدن نام و نشان برزو ارجمند کمی دل چرکین شدم چرا که هیچ گاه با او نتوانستم در هیچ اثری ارتباط برقرار کنم. اما دل بود که به دریا زد و وارد سالن شدم و خلق بسیار بود که طوفان صداهایشان تا هفت تیر می رفت. خدا می داند که خوشحال شدم. چقدر خوب که حتا با دو ردیفی که جلوی جایگاه تماشاچی ها مبله کرده بودند ، سالن لبریز از آدم ها بود.

دو: نمایش با صدایی آشنا شروع شد که ای کاش هیچ وقت آشنا نبود ... دیدن ادامه ›› ایشان. بگذریم که چرا! آقای پسیانی که خبر از یک آتش سوزی داد. و از آن پس ما شاهد سوختن آدم ها در انتهای بن بست ملک بودیم. و این آغازگر "تجربه گرایی ، خلاقیت بصری و ساختارشکنی" اشاره شده در بروشور بود.

سه: تجربه گرایی!: در مملکتی که قیمت عرف بلیت های نمایش هایش بین ده تا بیست هزار تومان ست ، چرا بیچاره تماشاچی بایستی سی هزار تومان برای چنین نمایشی بدهد ، حتما بخشی از تجربه گرایی این گروه است. بدان معنا که آیا با بالا بردن قیمت های بلیت هایمان می توانیم ، تئاتر را به صنعت تبدیل کنیم یا که خیر. بیاییم و دست در دست هم این مسئله را تجربه کنیم. اگر هم کسی چیزی گفت در نشستمان آمار و ارقام تئاتر انگلستان را رو می کنیم که قیمت متوسط بلیت در لندن شصت و هفت دلار ست. تماشاچیان محترم اگر هم اعتراضی و یا شکایتی دارند با تهیه بلیتی به نزدیکترین ایستگاه پلیس فرودگاه هیثرو لندن مراجعه کنند.

چهار: خلاقیت بصری!: روزبه بمانی زیر آواز و دکلمه زد که آن قدر صدای موسیقی زیاد بود ، ما او را نمی شنیدیم. پس می ماند آنچه که می بینیم و خلاقیت های بصری! ستاره پسیانی روی زمین خانه ای می کشید که روزگار کودکی همه ی ماها طرحش را داشتیم ، مربعی با مثلثی بالای سرش و سپس دست هایش را داخل رنگ می کرد و بر زمین می زد! و در جایی دیگر هی آرد را در هوا پخش می کرد و خمیری را به این سو و آن سو می انداخت. این پخش آرد در هوا ، بدجور در پیکره ی تئاتر مدرن ما نفوذ کرده است. البته که بی گمان بصر من توانایی درک این بصر را ندارد.

پنج:ساختارشکنی!: در این بخش هر چه بگویم کم ست به آیات قسم. آقای ارجمند گیتارش را بر داشت و با صدایی قناری گونه خواند:«زلفامون پریشونک تو دست باد.» به به! جای تک تک شما ها خالی! شب هنگامی ، دربندی ، آتشی و سیب زمینی کم داشت. اگر ساختار را گیتار و آتش و دربند در نظر بگیریم ، قطعا ساختار شکنی می شود گیتار و تماشاچیان و ایرانشهر. خداوند روح جناب دریدا را قرین رحمت کند.

همین را بگویم که احساس کردم ، تماشای این نمایش همچون «دشنه ای بود در گرده ام» و همان بهتر که این هیاهوها در تئاتر باشد تا درگیر حواشی اش باشیم تا متنش. زیرا که حواشی هم سرگرم کننده و هم درد آور ست اما متن فقط درد آور ست. زین پس به پارک هنرمندان که می رویم بایستی دل خوش باشیم به نان و دوغش ، آش و لواشکش ، عاشقان و درختانش. دیگر چه بگویم؟ ترجمان کدامین درد باشم؟ اکتفا کنم به شاه جمله ای که یکی از همان دوستان که نه حداد را می شناخت و نه چرمشیر ؛ پس از دیدن نمایش در سکوت دهشتناک خیابان ایرانشهر گفت:« باور می کنی ، من تا آخر نمایش منتظر بودم ، نمایش شروع بشه ؟!» این یعنی درد!
رسول جان از توصیفات زیباتون لذت بردم...
۲۹ شهریور ۱۳۹۳
خانم قنبری پس لطف کنید و به برگه ی دل سگ مراجعه کنید و نقدی بنگارید. مشتاقم که نقدتان را آن جا بخوانم. آن گاه درباره اش به گفتگو می نشینیم.


فروزین تقوی نژاد عزیز ، نمی دانم خوشحال باشم و یا که ناراحت. دو دلم.
۲۷ مهر ۱۳۹۳
ببخشید ولی من هنوز هم این را دوست ندارم
۲۸ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


دوستان تیوالی عذر می خواهم که اینجا این نوشته را می نویسم ، چاره ی دیگری پیدا نکردم.

با سلام به دوستان بیست و پنجی

این نمایش اپیزودیک را امروز دیدم. و آن را کار مومنی نیافتم. نکاتی در یکی از اپیزودهای این نمایش به نام سوگ بود که مرا نسبت به برخی از این دوستان مشکوک و معترض کرده است. کمی ناراحت ، غمگین و در عین حال آتشفشانی از خشم هستم. از دوستان دست اندرکار این اپیزود به خصوص مهدی ریوشه و یا خانم ارنواز صفری اگر در تیوال هستند ، تقاضا دارم با ایمیل این حقیر تماس بگیرند تا مسئله را برایشان بازگو کنم و امیدوارم در اشتباه باشم و به طبع این خشم فروکش کند.

با تشکر.



Mr.tambourineman67@yahoo.com
جناب پیکانی گرامی، سلام- اپیزود سوگ همان بود که یک خانمی فوت شده بود و دوستانش دور هم جمع بودند؟... اگر صلاح دانستید لطفا" اندکی در مورد مطلبی که به آن اشاره کردید، توضیح بدهید. چون در هر حال دوستان تیوالی هم بعضا" این نمایش را دیده اند و شخصا" هم این نمایش و اپیزود مورد اشاره را دیده ام و کنجکاو شدم بدانم مقصود شما از این که نمایش را «کار مومنی نیافتم» و یا نکته ای که شما را خشمگین کرده چه است؟!! زمانی که من این نمایش را دیدم، نکته ی خشمگین کننده و یا ناجوری در آن مشاهده نکردم. اگر صلاح دانستید، پاسخ بدهید. با سپاس.
۱۴ تیر ۱۳۹۳
ببخشین چرا اسم داستان مورد نظرتون و نویسنده اشو نمیگین؟ با نگفتن این سوتفاهم پیش میاد شاید غرض ورزی وجود داره . به نظر من اگه واقعن حرف آقای پیکانی درست باشه باید با رفرنس بگن نه که فقط حاشیه درست کنن . این بچه ها زحمت کشیدن . لطفن شفاف سازی کنین
۲۱ تیر ۱۳۹۳
خانم شیرازی ، به خدا اگر قصدم این بود که زحمات کل گروه را زیر سوال ببرم. اگر هم چنین چیزی در نوشته ام بوده ، تقصیر از من ست و حق با شماست.
شما هم همین طور.

خانم بهفر ، باری دیگر می گویم که بنده نه سر پیازم و نه ته پیاز. درباره ی "غرض ورزی" و " حاشیه سازی" هم می سپارم به دوستانی که با آن ها "شفاف" صحبت کردم.
ممنون از توجه شما.
۲۹ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درباره نمایش «آنچه می شنوی ساز کج کوک سکوت است» در بخش گفت و گو
نویسنده:روزبه حسینی
کارگردان: فرزانه تفرشی
" در اصل تئاتر چیزی را حکایت نمی‌کند بلکه آن را نشان می‌دهد. به کلام دیگر، تئاتر خیالی فعال است."
میشیل پرونه ، تحلیل متن نمایشی ، غلامحسین دولت آبادی

فرقی اساسی ست بین قصه و درام. در قصه روایت المان اصلی ست در حالی که در درام روایت وسیله ای ست برای حرکت. درام را یک یا چند اتفاق و یا رویداد شکل می دهد که این اتفاقات داستان را پیش می برند. و در واقع این عمل (درام) ست که میل و خواست را در شخصیت ایجاد می کند و او را وادار به حرکت بر روی صحنه می کند. برای دستیابی به این امر برخی از نمایش نامه نویسان بزرگ در مقابل شخصیت مانع گذاری می کنند تا داستان خود را دراماتیک کنند. یکی از این روش ... دیدن ادامه ›› ها گرفتن تعادل شخصیت و یا شخصیت ها ست که از طریق آن داستان رو به جلو می رود. هنگامی که هملت روح هملت بزرگ را می بیند و به او می گوید که عمویش او را به قتل رسانده ، تعادل زندگی هملت بر هم می خورد و کل نمایش بر روی همین بی تعادلی ایستاده است. و یا در ملاقات بانوی سالخورده نوشته ی دورنمات ، شهری به نام گولن با آمدن کلر و پیشنهادش تعادلش بر هم می خورد. بسان بندبازی که نویسنده ، چوب او را می گیرد و شاید در انتهای نمایش و شاید هم هرگز دیگر به او پس ندهد. از این تکنیک بسیاری از نویسندگان بزرگ بهره برده اند و نمایش نامه های خود را نوشته اند. اما آن چه که در این تئاتر اتفاق نمی افتد ، اتفاق ، عمل ، درام ست. یا اگر بخواهیم کمتر سختگیری کنیم درام فرع ست و قصه اصل. نویسنده پیش داستانش را بر اساس شکست عشقی مردی بنیاد نهاده و حال در داستان ما پسا جنون این شکست را می بینیم. اما این ایده به خودی خود دراماتیک نیست بلکه بیشتر قصه ای ست.این نکته را به گمانم بسیاری از نویسندگان امروز ایران در نظر نمی گیرند و بسان این اغماض در تئاتر حرفه ای نیز رخ می دهد. نمونه ی نزدیکش نمایش هم هوایی نوشته ی مهین صدری که در آن جا نیز خبری از نمایش نیست بلکه قصه ی سه زن ست. و نویسنده اش را نمی توان نمایش نامه نویس نام برد بلکه قصه نویس و یا داستان نویس است.
نیلوفر ثانی و ابرشیر این را خواندند
تینا، وحید هوبخت و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آیا به آیا راس آیا تی آیا ان آیا قدر آیا جه آیا ان آیا سیاه آیا ست آیا؟

«فقط میخواهم التماس کنم وقتی نامه ای را تمام کردید به خاطر، احتمالا، نداشتن تمبر، باعث رنج کشیدن من نشوید، فقط به دور از هر ملاحظه ای بدون تمبر در صندوق پست بیندازید.»
نامه به فلیسه بوئر ، فرانتس کافکا ، 6 اکتبر1912

این جملات قصار نیستند که بتوان از آن ها در جایی و یا در همنشینی بهره برد و خودی نشان داد. اما چیزی در این پاره از نامه هست که نظر را به خود جلب می کند. آن چه که در این جا و در این نامه برای کافکا حائز اهمیت ست ، نوشتن نامه ست و نه رسیدن آن. نویسنده این نمایش نیز نگاهی کاملا شخصی به جهان اطراف خود دارد و همان را به مخاطب ارائه می دهد. و دیگر هیچ گونه وقعی نمی نهد که آیا تصویر جهانش به وضوح و با پیکسل بالا به مخاطبش رسید یا که خیر. او خود را تبعید می کند به دنیایی که خود ساخته. دنیایی سیاه ، خونین و بدبین. و از مخاطبش می خواهد که وارد این تبعیدگاه شود. این دعوت ، در مخاطب وحشتی نا ... دیدن ادامه ›› به هنگام بر می انگیزد. به گونه ای که وقتی از سالن پا به بیرون می گذارد با خود می گوید: "به راستی که نابودی ست. از هم پاشیدگی تمامی عناصر ست. پدر و پسر و دختر پسر نام و مادر. خانواده ای از هم پاشیده شده. از برای سوسکی که از شکم دختر پسر نامی بیرون جهیده. رد پای خونینش بر تمام دیوارها پیداست. لخت و عور در مقابل ماست. حتا جوارحش بیرون زده. همراه اوست. بسان تکه ای اضافه و ناهماهنگ. دختر پسر نام بر می گردد. به اتاقش. به جایی که از آن آمده. و مخلوقش آن جاست." هر چند دختر پسر نام از تبعیدگاهش یعنی آغوش خانواده و یا به عبارتی دیگر دیوانه خانه نجات پیدا می کند و به اتاقش باز می گردد اما آن اتاق و یا دنیا نیز به همین میزان کثیف و زشت و آلوده ست و به همان نسبتی که تبیعدگاه در تسخیر سایه ی سوسک ست، وطن نیز در تسخیر خود سوسک ست. هر دو دنیا تا حد جنون آزاردهنده اند. چه در تبعیدگاه که رعب و وحشت سایه ای سنگین انداخته و چه در وطن که در تسلط سوسکی ست.
...

ناگفته نماند که این نمایش مرا یاد این نقاشی از جف کریستنسن انداخت.
http://3.bp.blogspot.com/-aLOaWXVnKZw/USA4_7n6w4I/AAAAAAAAKjs/t9QdaXuNpB8/s1600/Jeff+Christensen+1.jpg
جناب پیکانی ! مرسی از انتشار این اثر هنری مجذوب کننده !
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
مرسی از آرزوی قشنگت..من هم منتظر آثار هنری شما هستم رسول عزیز :)
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
دوستان عزیز دل...
manimoon برای نمایش "بوم زندگی با تأمل آقای جیم" قرار گروهی گذاشته حتما شرکت کنید :)

سانس ویژه: چهارشنبه ساعت 6
۳۰ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عقده

شکی نیست که برای به اجرا بردن هر نمایشی خونی از مغزها سرچشمه می گیرد به دل ها و قلب ها سرازیر می شود و شکی تر هم نیست که گروه اعم از بازیگری ، کارگردانی و سایر تمام هم و غم خویش را ماه ها و شاید سال ها می گذارند که برای مردم نمایشی ارائه کنند که لایق آن ها باشد. و به واقع هم که کار بسیار دشواری ست و هنگامی گروه طعم اصیل آن تلاش ها را می چشند که پروژکتورهای بالای جایگاه تماشاچی ها روشن شود و در این فاصله چه ها می کشند. و این چه ها چه فاصله ها و پیچ و خم ها که ندارد. هملت به کارگردانی دادگر که به جای خود. ولی به دور از تعارفات که از حقایق به راستی به دور نیست ، این کار چندان چنگکش دل مرا نگیسخت. تاکسی سوار شدم و از توی کیفم کتاب کوچکی بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم و از بیرون هوای خنکی روی صورتم می زد. جهان هملت دادگر برای من جذاب نبود ، شاید به این دلیل بود که هیچ وقت خود شکسپیر نیز چه نمایش نامه ها و چه شعرهایش به دلم ننشسته است و نتوانستم ارتباطی با او برقرار کنم. آثار شکسپیر جدا از نوآوری هایش در زمانه ی خویش نتوانسته مرا درگیر خود کند و آن گونه که باید و شاید تعاریفی به طول پنج قرن تاریخ از او را درک نکرده ام. و از این ماجرا تا سر حد جنون از خویش براق هستم. شاید که نه این بار حتما از جوانی و خامی من است و سفر جانکاهی در پیش است و به قولی "بیابان را سراسر مه گرفته." دادگر شاید در ارائه جهانش بیش از اندازه و به طرز حیرت انگیزی موفق بود و ناگفته پیداست که به معنای واقعی از کنه و از درون هملت شکسپیر ، جهانی تازه و درخور احترام آفریده و از سویه های ادبی ، فلسفی شکسپیر به سویه های روانکاوی و به خصوص تاکید گذاری اش روی مسئله عقده ی ادیپ رسیده اما من نمی توانستم آن را بپذیرم. لابد به دلیل عقده ای به غیر از ادیپ و امیال سرکوب شده ام و یا دلیلی دیگر که چند روزی طول کشد تا پیدا کنم.


هملت نمایش ساده ای نیست که درکش ساده وراحت باشد ... هملت فراتر از زمان .مکان خود گام برمیدارد ...امشب بازهم هملت را دیدم اجرای دوم. این سومین باریست که هملت را کنجکاوانه می بینم ولذت می برم... نمایشی که تا مدتها می تواند ذهن تماشاچی را درگیر کند .بازیهای عالی و حساب شده ی بازیگران شبنم طلوعی ،امین طباطبایی ، آقای امام بخش ،بازیگر کلادیوس آقای منظور، و بازی فوق العاده آقای شهراز در نقش پولونیوس همیچنین افلیا با آن صدای دوست داشتنی وترانه های جنوبی ش دنیایی از لذت بود ... کارگردانی بی نظیر و میزان سن عالی . نور و سایر قضایا ..البته بهتر می بود برای این نمایش دیدنی موسیقی مناسبی ساخنه میشد تا اینکه انتخابی باشد دوست داشتم مطلبی در تائید این شاهکار نوشته باشم ولی همین چند لحظه پیش یادداشتی از استاد محمد صالح علا بزرگوارمان خواندم که منصرفم کرد خوانش این نگاه ونظر استادانه بی شک کمک می کند که دنیای هملت را بیشتر وبهتر بفهمیم ... دیدن ادامه ›› :

محمد صالح علا؛

نمایش "هملت" مماس با اندیشگی انسان امروز حرکت می کند

خبرگزاری آریا- محمد صالح علا ، هنرمند شناخته شده کشور درباره نمایش هملت کار آرش دادگر گفت: بیشترین جذابیت برای من همین مماس بودن نمایش "هملت" با اندیشگی انسان و روزگاری که انسان امروز دارد بود.

این نویسنده و مدرس تئاتر از نگاه همه جهانی نویسنده و کارگردان نمایش "هملت" یاد کرده و گفت: دادگر "هملت" را همه جهانی کرده بود و با شناختی که از ویلیام شکسپیر دارم فکر می کنم اگر این اجرا را با ما می دید به طور قطع خیلی خوشنود می شد. شاید شکل مسائل جهان از دوران الیزابتین تا کنون تغییر کرده باشد اما شکل ماهوی مسائل همچنان باقی است.

وی ادامه داد: هنوز این خلق سیاه ، این ملنکولیا و مالیخولیای حکومت و این بیرحمی از بالا به پایین وجود دارد که نویسنده و کارگردان نمایش "هملت" با تیزهوشی آن را نشان داده اند.

این کارگردان و شاعر شناخته شده کشور با ابراز خوشحالی از اینکه آرش دادگر از بازیگران خیلی مشهور و حرفه ای در این اثر استفاده نکرده گفت: در هملت هایی که من تا کنون دیده ام بازیگران مشهور ، هملت را شبیه خودشان کرده اند اما در این اجرا شاید نخستین بار است که می بینم بازیگران خودشان را شبیه هملت کرده اند.

وی در تاکید بر نقش بازیگران برای بیان اندیشگی اثر گفت: اگر این بازیگران نبودند نویسنده و کارگردان در بیان جهان بینی اش این قدر توفیق نداشت.
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
ممنون که نظرتون رو با ما در میان گذاشتید.
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
خواهش می کنم.
۱۳ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نبودگی با-هم-بودگی

با-هم-بودگی یک واژه و یک وضعیت ست در حال سه واژه گی و نه سه واژه زیرا که اگر سه واژه بود دیگر با هم نبودگی بود. وحدت معنایی و درونی واژه از هم می پاشید و از پی آن دلالت های ضمنی واژه دچار کثرت و آن گاه هر کس به زعم خویش یار واژه می شد. لذا از هم پاشیدگی و گسست یک واژه از وحدتش ، آن واژه را بیمار می کند. دیگر واژه نمی تواند عملکرد پیشین خود را در زبان داشته باشد و آهسته آهسته نابود می شود. با-هم-بودگی هنوز چنین اتفاقی برایش رقم نخورده ولی خیلی ها تلاش می کنند که بیمارش کنند من جمله سران حکومت های توتالیتر و یا استبدادی که شدیدا از این واژه در هراسند. بدین خاطر که در با-هم-بودگی انسان ها یکدیگر را و به طبع جامعه ی اطراف خویش را کشف می کنند و سپس به ادراکی هر چند موهوم نسبت به خود و جامعه می رسند و این ادراک ذهن را آن ها پالایش می کند و به پرسشگری می رساند. پرسشگری ، جامعه را پویا و پویایی استبداد را منهدم می کند. به همین خاطر در این گونه جوامع در دانشگاه ها کمتر نیمکت و یا جایی رسمی برای تجمع می سازند. به این دلیل که تجمع و دانشجو با ذهن پویایش دشمنان استبداد هستند.
در مثالی می توان به همین با-هم-بودگی یا در قاموس تیوال ، قرارهای دسته جمعی دوستان تیوالی اشاره کرد. آدم هایی که پیش از این مجموعه واژه هایی پراکنده در مانیتور بوده اند ، گوشت و خون دار می شوند و در کنارت می ایستند. وحدتی می شوند از برای دیدن وحدتی دیگر به نام هنر نمایش. و در آخر به کشف دسته جمعی آن وحدت دیگری نائل می آیند.علی ای حال هر آنچه من می خواهم با زبان الکنم بپرورانم ، عرفان ناظر در نقدش با زبانی روشن تر بدان پرداخته است. پس بیش از این واژه پراکنی نکنم و میکروفون را به دست او بسپارم.


http://www.theater.ir/fa/reviews.php?id=39667
ما درباره که نه در حواشی این تئاتر دو ماه پیش و در جشن که نه غمواره فجر مطلبی که نه کاغذی پر کردیم از حشو. لذا نمی خواهیم با کلمه آرایی و پایکوبی جملات خویش باری دیگر سرها را به درد و نگاه ها را خسته کنیم. صرفا می خواهیم به عنوان علاقه مندی خوشحال ، تماشاچی نادان این کار دانشجویی را به دوستان پیشنهاد دهیم. هفت قرآن به میان که این کار ، اثری ست که هیچ اعوان و انصار دهان پر کنی ندارد لیکن بس تحسین برانگیز و شورانگیز ست. از بازیگری عجیب و ویرانگر میرسعید مولویان تا طراحی صحنه بدیع برهمنی حتا موسیقی انتخابیش ، حتاتر طراحی پوسترش . این روزها اگر مسیرتان پیچ خورد و پایتان تابیده شد زیر طاقی درختان پارک هنرمندان. دست در دست معشوقتان یا دست در دست سیگاری یا دست در جیب ، کنار دوستتان در میان گرباد سایه های عشاق. حکما تفاوتی نمی کند. لنگری بیندازید ساعتی در تماشاخانه انتظامی. لبخندی بزنید و بروید. اگر رفتید و خوشتان نیامد ، به طرفه العینی ، در همین نزدیکی ، همین پایین ، زیر همین پستک ، با خشمتان به خشم هر گونه فحشی بنگارید.
به چشم. تئاتری که رسول خان پبکانی پیشنهاد بده حتما دیدن داره.
۳۰ فروردین ۱۳۹۳
ای وای ای وای ، من فکر نمی کردم انقدر مورد استقبال قرار بگیرد. خدا آخر و عاقبتم را به خیر کند. دوستان فراموش نکنید که من "تماشاچی نادانم" و احتمال اشتباهم بسیار.

بهرنگ جان نمی دانی که دورا دور اما از نزدیک زانوزنان چه ارادتی من خدمت شما دارم. و چقدر دوست دارم(و چقدر خودخواهانست این دوست داشتن) این تئاتر رو ببینی و نظرت رو بدونم تا بی تعارف و تملق گویی ازت باز هم یاد بگیرم.

خانم جمالی خواهش می کنم ، امیدوارم خوشتون بیاد. اما من را یاد سیزیف (و یا سیزفوس) می اندازد ،‌ همان که به خدایان نارو می زد ( و چه حالی از زئوس گرفت!) و به طبع بسط کامو از این اسطوره و حتا طراحی جلد رساله اش.

خانم ارسطو ، خواهش می شود. چه حیف. حکمتی در کار بوده حکما.
۳۰ فروردین ۱۳۹۳
ممنون شاهین جان از پیگیریت، ظاهرا چهارشنبه داره رای میاره :)

رسول جان چوبکاری می کنی، ارادت از جانب ماست. هرچند که من مثل شما دید عمیق و تحلیلی ندارم و دست به قلمم هم تعریفی نداره، اما حتما سعی می کنم بعد از دیدنش نظرم رو بنویسم تا در ادامه ش نظر شمارو هم بدونم.
۳۱ فروردین ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک نوشته ی بی پرده
پرده اول: سرباز زخمی شهر
نمی دانستم از کدامین یک از تریبون های بی شمار این کشور بایستی استفاده کنم که حقوق بشر در آن بیداد می کند و قرار است داد مردم از این همه باران حقوقی و حقیقی در آید و دسته جمعی بخوانند ما را این همه حقوق بشر محال ست ، محال ست و این "صدای بی صدای" خود را که گمان نکنم "مثل یک کوه بلند باشد" به گوش مسئولین برسانم که در این ایام عید در کنار لبخندهای زورکی که به این و آن می زنید و تعاریفات تو خالی که از یکدیگر می کنید و مشخص نیست و برای خیلی ها سوال است که چرا تئاتر شهر تعطیل است؟! شما را به خدا این پرده اش را به خشکشویی ببرید و بشویید که چنان چرک و چروکیده است که گویی از سال 1351 شسته نشده است. این مکان زنده است ، با تمام نا "مردمی ها" و نا "امیدی ها" و نا "تدبیری ها" همچنان جان دارد ، می تپد ، شما را به هر آنچه که مومنید زشت است ، قباحت دارد ، پرده اش این چنین کثیف باشد. حال جوارحش بماند که زخمی هستند ، گلوله ها امانش را گرفته اند همانند سربازی در آغوش و بازوان عشاقش که آخرین نفس هایش را می کشد. به فکر این سرباز باشید وگرنه ما عشاقش که خسره الدنیا و الاخره هستیم.

http://www.mehrnews.com/detail/News/2235907

پرده دوم:خطی خطی کوتاه و بی سر و تهی برای ملکه و گودو
در زبان انگلیسی اصطلاحی هست که وقتی ... دیدن ادامه ›› کسی دلتنگ شهر یا خانه اش شده و یا می خواهد بدان ابراز علاقه کند ، می گوید: home sweet home”" در این نمایش و با ذهن بیمارگونه ی مک دونا اما این اصطلاح به طور کامل واژگون شده و دیگر خانه ، کاشانه نیست و یا اگر هم هست دیگر شیرین نیست بلکه تلخ ست و نه همچون تلخی شراب و یا قهوه که پس از نوشیدن آبی باشد بر آتش خاطرات دل آزار و یا خستگی تن آزار بلکه جنس اصل و تازه خارج شده ی زهر مار و یا به قول خودشان shithole و یا hellhole. دیگر خبری از عشق به مادر و فرزند نیست. سایه ی کلاسیک مادرانگی کجاست؟ گم شده ، جا مانده ، نابود شده لابد. کلاسیک بود دیگر . الان مدرنش آمده. مادری که عشق را نمی فهمد. اصلا او چیزی نمی فهمد . فقط مثل سگ واغ واغ می کند. نق می زند ، دستور می دهد. چای می خواهد. بیسکوییت برای او به مثابه ی پستانک ست پنداری. با خواسته های شکمی و زیر شکمی اش زنده ست. خواسته های دیگران پوچ ست ، حرام ست انگار. بی جهت نیست که دخترش سر از دارالمجانین در آورده. وسواسی بوده و هست اما شغلش شستن دستشویی بوده . مادری در خانه هست اما نبودش بهترست. جهنم کرده دنیای دخترش را. باید کشت این مادر را . باید عاصی شد ، طغیان کرد ، شور شورش را در آورد. چاره ای دیگر مانده مگر؟
....
به نظر می رسد رابطه ی درون مایه ای بین این نمایش با نمایش «در انتظار گودو» وجود دارد از این قرار که ویلادمیر و استراگون در این توهم به سر می برند که بالاخره گودو می آید و آن ها را از این وضع نجات خواهد داد و با چنین توهمی تسکین پیدا می کنند ولی گودو نمی آید.در این نمایش مورین نمی تواند منتظر باشد و تسکین پیدا کند زیرا که رویاها و توهم های او به وسیله ی فرد دیگری یعنی مادرش نابود می شود. و در آخر لاجرم دست به قتل قاتل رویاهایش می زند. با آمدن آن پسر بچه در «در انتظار گودو» بارقه ی امیدی در دل هر دو جان می گیرد اما دیر نمی گذرد که این امید از بین می رود. این شیفت از امید به ناامیدی و دوباره امید را بارها و بارها در «ملکه ..» هم داریم مثلا هنگامی که ری می خواهد نامه را به دست مورین برساند ، منتظر می ماند اما او نمی آید و در نهایت مجبور می شود ، روی میز بگذارد و برود. در واقع در هر دو نمایش امیدها شکل می گیرند که از بین روند ، همانند تاریخ ، انقلاب ، زندگی ، کشور ، بازسازی تئاتر شهر ، مولوی ، بازگشت بیضایی ، فراخوانی "حذف شدگان" ، ردیف های بودجه ، بیمه ی هنرمندان سرطانی و ....


آقای ضیایی آقای صادقی نیز همین نکته را در مراسمی با حضور مدیران گوشزد کرد اما کجاست گوش شنوا؟

جناب مجد ، والا ما هم اندر خم و پیچ این سوال وامانده ایم به خاک مادر بزرگمان قسم!
۲۹ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«جشن باشکوه میان‌مایگان در غیاب ناسازگاران(به‌بهانه‌ی سی‌و‌دومین جشنواره‌ی تئاتر فجر)»


آلبر کامو در صفحه ی سیصد و چهل و یکم تاملات خویش در کتاب انسان طاغی با ترجمه ی خانم بحرینی می گوید:« اما عصیان هنرمند بر واقعیت ، که از دیدگاه انقلاب تمامیت خواه مشکوک به نظر می رسد ، همان چیزی را تصریح می کند که عصیان خود انگیخته ی ستمدیدگان.»
مقاله ای چندی پیش در دنیای پُر پاسخ فضای مجازی منتشر شد که با قلم و زبانی حیرت انگیز و رشک انگیز و با گذری کوتاه و تامل برانگیز بر تاریخ تئاتر ایران طرح پرسش می کند و از طاغی هایی می گوید که اکنون غایب هستند.
خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
پاره ای از آن:
«نویسندگان و کارگردانان به تقلیدِ رفتار و گفتارِ حاکمان بسنده کردند و وای از آن خنده‌های پرشور ابلهانه که سالن‌های ما را ... دیدن ادامه ›› پُر می‌کرد و همه با پچ پچه در گوش هم می‌گفتند: «عجب تئاتری بود! دیدی چطور ادای فلان کس را درآورد؟!». مزه‌پراکنی‌های‌شان حتی نیش تندِ «سیاه»های لاله‌زار را هم نداشت. نه نقدی بر جای ماند نه شِکوه‌ای. قصرِ پرشکوهِ ایرانشهر قدرتی حولِ محور سرمایه‌داری انحصاری پیدا کرد و آخرین استخوان‌های تئاترِ پوسیده را جوید.درخشیدنِ بر صحنه، تمام آمال و آرزوی دانشجوی تئاتر شد و رفتن جلوی دوربین هرگونه خودفروشی را توجیه کرد. »

http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=189
بخش اول
خروس ها را سر بریده اند
کافیست لای در کهنه تاریخ را کمی باز کنیم ، تا بر لولای زنگ زده اش بچرخد و بخارهای سمی و بوی تعفنش تمام فضای دماغمان را پُر کند. شروع به عق زدن کنیم ، بدنمان پس زند و حالت تهوع ما را به زانو در آورد. استشمام حرام شود و پره های دماغمان را با گیره ای مجکم به یکدیگر چفت کنیم. سرمان را پایین اندازیم ، مطیع و گوش به فرمان ، خم شویم. مچاله. با جامه هایی چروکیده ، پاره ، آویزان و چهره ای وحشت زده و طاعونی میان فضولات و سرگین به دنبال آذوقه ای بگردیم. موسیقی جورج کرامب و زخمه های سنگینش گوش هایمان را خراش دهد ، خون چکد و شاید از نغمه ها و مرثیه های درد آلود و راز آلود کلیدهای سیاه و سفید آروو پارت اشک چکد. طبیعت بی جان تمام قاب نگاهمان را تسخیر کند و سرهای بیکنی و نوزادهای از شکل افتاده ، جنین های مرده ، انسان های به دار آویخته ، سربازهای خفه شده ، پیغمبران پریده رنگ ، خدایان بهت زده و درختان سوخته را در میان خرابه ها ببینیم و دستانمان نیز جز خاک گورها و خاکستر آتش ها چیز دیگری حس نکند. آئوگیاسی مستبد از آن بالا دیوانه وار داد زند ، هوار کشد جوری که مو را به بدن سیخ کند و گوش ها را به درد آورد. آیا رهایی بخشی ، مسیحایی هست؟ آئوگیاس پاسخ دهد:«سرگین یکی از ملزومات گوشت است، هیچ راه گریزی از آن نیست مگر در دمکراسی مردگان» عدالت را فقط بایستی در دنیای مردگان جست و نه زندگان.
«یه لحظه دوستان ، یه لحظه» کارگردان وارد صحنه شد و گفت. «این نمایشی بیش نیست.» هیچ دری باز نشده. او فاصله ای بین ما و نمایش گذاشت ، حواس ما را پرت کرد ، ما را از نمایش بیرون راند. آخر چگونه هراکلس یکی از شجاع ترین و قدرمندترین اساطیر یونان می تواند به روزگار ما بیاید؟ او را برای گذراندن ... دیدن ادامه ›› خوان پنجمش به قرن بیستم چگونه فرا بخوانیم تا کمی از گندهایی که انسان ها در طول تاریخ زده اند را پاک کند ، تا بوی تعفنی که از فضولات انسان های لخت و عریان در اتاق های گاز پر شده را بیرون کند.«کجا هستی ای بوی تعفن؟ از پیکر نامرئی خود بیرون بیا، چهره ی کریه ات را نشان بده.» اما مردمان تبس عاشق نمایش هستنند ، هراکلس را تشویق می کنند تا دوباره بازی کند و خواهان ادامه ی اجرای او هستند. هراکلس زن می شود ، دلبری می کند ، مرد می شود ، دیوانه ، خشمگین و خود را بر در دیوار می کوبد و از ناتوانی اش در این نبرد می گوید. اویی که توانسته بود ، شیری درنده و ستبر نمه را سر برد ، اژدهایی هفت سر به نام هودرا را نابود کند و آتش به گلوگاه او ریزد ،‌ کمر گرازی تیزپا را بر خاک بمالد ، غزالی را اسیر کند ، نمی تواند این شهر را از چنگال مدفوع رها سازد. «من در چهار کارزار ، شما را از مرگ نجات داده ام و اینک شما زندگی را می خواهید بدون سرانجامش. نبردهایم را پس می گیرم.» مردم کاغذهای دیالکتیک را به هوا پرت می کنند. تاریخ را همین دیالکتیک رقم زده ، جدال انقلابی ها با ضد انقلابی ها. لیکن این بار پروتاگونیست ما در برابر آنتاگونیستی هیولاوشی به نام انسان کم آورده. قدرت مافوق انسانی اش هم کارساز نیست. فقر ، جنگ ، تجاوز ، تروریسم بومی ، بی خانمانی ، خشونت ، اعتیاد ، انتحار ، انفجار.
هیهات که دیگر در این کارزار حتا از دست هراکلس هم کاری بر نمی آید. او آسمان را به پایین می کشد و زیر پایش له می کند. او هم دیوانه شده. همانند آئوگیاس ، هیتلر ، موسولینی.رستگاری نیست ، امیدی نیست ، همه چیز ویران شده ، با خاک یکسان شده ، خرابه است ، چاره ای ، فریاد رسی. فریادی:
"در انتظار چه هستی.
خروس ها را سر بریده اند.
سحری در کار نیست."
هاینر مولر


خیلی منسجم و خوب بود.سپاس آقای پیکانی
۰۴ اسفند ۱۳۹۲
آقای دوستی ، لطف دارید.

آقای فزونی ، ممنون که خواندید.
۰۷ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چرا بازگشتم؟
"تیوال یک شبکه ی اجتماعی و هیچ شکی نیست (نسبی گراها بخوانند:گمان می کنم) که هر شبکه ی اجتماعی برای خودنمایی و انواع پُز و ژست ها و شات های مختلف از جمله ، دست راست و چپ به کمر ، پا رو پا پشت به طبیعت ، پا رو پا رو به طبیعت ، نیم نگاه به افق به همراه ........ کنار مسجد شیخ لطف الله ،.....،.....،......،..... شکل می گیرد و بسیار دور از ذهن است که فردی ، در یکی از این سایت ها فعالیت کند و هدفش چیزی به غیر از این باشد. حال می خواهد نخست وزیر صوفی ، چپ رادیکال بی سازمان ، روشنفکر کتابدار چپ نو ، فمنیست بزک کرده ی سرخوش ، بورژوای فرهنگی کافه نشین ، فعال سیاسی شبکه یکی ، فعال نوبل بگیر حقوق بشری ، مترجم نزار قصاب ، نویسنده ی آزادی خواه ارشاد شده ، شاعر کارت پُستالی ، کارمند اتو خورده ی بیکار ، فراش سرطانی مستمری بگیر ، کلاش چرب زبانِ رانت خوار ، فراری مدرسه رفاهی ، دختر افلیا نمای دم بخت ، خیابان میر داماد بی عروس ، پسر خوشبخت نمای بار زَن بدبخت ، سی گاری پر از علف پشت دانشکده ، زن مطلقه ی عاج نشین ، مرد فرشته نشین و یا در هر گروه و اجتماع دیگری و گری که قرار بگیرد. سردمدار و فرمانده ی جاسوس و جنایتکار این شبکه ها فیس بوک است که به قول یک چپ بد دهنِ دو آتیشه " درمانگاه سرپایی التیام بخش شکست ها ، حسرت ها، عقده ها و حسادت ها و کمبود ها و توسرخوردگی ها و تحقیر های درونی و بیرونی ؛ مجالی برای ادای همه چیز را در آوردن و ژست همه کس را گرفتن " لذا این سایت نیز از این قاعده ی شبکه های اجتماعی مستثنا نیست.”
این قسمت قابل انتشار از نوشته ی خود فاعل سانسور شده ی به طبع مفعولی بود که برای دوست هم پیاله ای نوشته و دلایلم برای عدم فعالیت در تیوال برای او مطرح کرده بودم. اما بازگشتم. چرا؟ چون درمانگاهی نیافتم.


از: خود
خانم و یا در نگاهی دیگر ، آقای ذوق زده ممنون از نظرتون. این بحث ، بس به نظرم چالش برانگیز و مفید است اما افسوس که مجالی برای گفتگو چه در محافل مجازی و چه واقعی نیست زیرا که غالبا به "گفت" ختم می شود و "گو" گوهری می شود در آن محفل.
مچکرم و موفق باشید.
۰۷ اسفند ۱۳۹۲
همینطوره. در ضمن من آقای ذوق زده هستم.
۰۷ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به بهانه نمایش زندگی در تئاتر در بخش گفتگو
گذر
دستم را در جیبم فرو بردم ، نگاهی به حوض مقابل خانه هنرمندان کردم. روز آخر جشن واره تمام شد. با همه ی شور و هیاهوها و ناراحتی ها و ناعدالتی ها و دل آزردگی ها. ده روز آمدن و تماشایی و در نهایت رفتنی. کمی ژست های تو خالی آوانگارد ، کمی رومانتیسیسم آبکی ، چند ایده ی ناب با زبانی الکن و چندی هم زندگی در تئاتر. و عجب زهری دارد زندگی ، در چشم به هم زدنی همه چیز تمام می شود ، در کسری از ثانیه ای که حتا فرصت شنیدن تیکش به ما دست نمی دهد جه برسد به تاک. به ناگهان خود را در میان جمعیت می بینیم و پروژکتورهایی که بالای سرمان روشن شده و بایستی بایستیم و بازیگران را تشویق کنیم. ولی شگفتا که به گونه ای در آن تئاتر زندگی می کنیم و به تماشایش نشسته ایم که پنداری تا ابد زنده ایم و تا همیشه این نمایش بر صحنه ادامه دارد. ما را سحر کرده اند و بی خبریم ، نمی دانیم بعد از هر نمایشی ما تماشاچیانش می میریم ، همانطور که آن نمایش می میرد. غوطه وریم در رویایی احمقانه ، ساخته و پرداخته ، در شیرینی یک تلخی ممتد. اما گاه پیش می آید که بین دو دیالوگ لحظه ای مکث کنیم نگاهی به چهره های یخ زده مردمان بورژوا مسلکی که از سالن تئاتر در حال خارج شدن هستند اندازیم. با این حال نمایش تمام شده و بایستی به حرکت خود ادامه می دهیم و به خانه بر گردیم. از صحنه ای به صحنه ای دیگر. از نقابی به نقابی دیگر. چراغ ها را خاموش کنیم و تا فردایی دیگر و در خوابی دیگر و رویایی دیگر مکبث را ببینیم که آرام و با صدایی حزین می گوید:« زندگی افسانه ای ست کز لب شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا، لیک بی معنا.»
چقدر زیبا نوشتید
۱۲ بهمن ۱۳۹۲
بیتا نجاتی (tina2677)
رسول بزرگ
سپاس مرداز این قلم گوهرفشان تو
۱۳ بهمن ۱۳۹۲
ممنون آقای حیدری.

ای بابا خانم نجاتی بنده نوازی می کنید ، ما کوچکتر از این تعاریفیم.
۱۵ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به پیشگاه زمستان
فرهاد می خواست زمستان سردی را سر کند و هوس آمدن بهار را کرده بود. او با سیگاری کنج لب ، در گوشه ی تاریکی کنار آتشدانی نشسته و دستی بر سبیل هایش کشیده و تک تک نوستالژی هایش را بر شمرده و تصاویری را که برای تمامی ایرانی ها پیش پا افتاده و ساده بود (که چقدر این روزها کمیاب شده) را تبدیل به یکی از ماندگارترین ترانه های پیشا بهاری کرد. و کمتر آدم بالای بیست سالی ست که با این آهنگ تلخندی نزند. اما فرهاد زمستان را از برای بهار می خواست. او زمستان را فدای بهار کرد و افسوس که زمستان را با جوی های پُر آبش ، پارک های متروکش ، پارگی ریه ها با سیگارش ، کافه های شلوغش ، سایش دستانش ، پلیورها و شال های رنگارنگش ، صدای خش خش برف هایش ، عریانی درختانش ، خشکی سرخ پوستش ، صبح های تاریکش و ‌غروب های زود هنگامش فراموش کرد. آیا در این جهان یک سر زمستانی و میان شما جماعت بقیه السیف کسی هست که با من بخواند:" با اینا زمستون رو سر می کنم؟"

http://www.4shared.com/get/M-JZHPty/Boye_Eydi.html
به به آقای پیکانی عزیز. خوشحالم از دوباره دیدن نامتون، و سپاس از این متن زیبا و ترانه ماندگار.
۰۳ بهمن ۱۳۹۲
آقای بهرنگ ،‌ لطف دارید و خواهش می کنم. ممنون و مچکرم که خواندید.
۰۶ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هر کس بر این تخت نشست
پیمان خود با آنان شکست
آورده اند که در آن دورهای دور ، خیلی دور و با فاصله ای بس بسیار از شهر و کشور ما و پس از گذر از زیر گذر امام حسین(ع) و تونل طولانی توحید و خیابان کارگر که به انقلاب رسد و جمهوری که یک طرفه است و در پس کوه های نوک تیز و سر به سر با صخره های قمر ، شهری بود و مردمی. از در و دیوار شهر و از سر و کول مردمش خون و بدبختی بالا و پایین می رفت و به قولی جهان تیره بود و بلا بر همگان چیره. این شهر پادشاهی شاعر داشت ، سرشار از شعر و احساسات و نام او ریچارد که دست تطاول به مال مردم دراز کرده بود و این سبب شد تا خشم پسر عمویش را برانگیزد و به دنبال حق خود و خاصه مردم پای در میدان نهد. او با رایحه ای خوش و آرمان هایی درشت ، سخنرانی پُر شور و ناجی وضع اقتصادی و نوبر نصف النهار بود. کلام را ملخص کنم ، راستش او نیز زیره ای ریز به کرمان بود و وقتی که باد به غبغبش آمد ، دور به تکرار آمد.
نظر این حقیر و اسیر و بی تدبیر این است که دیلاقانی که در این شهر حکم می راندند و دست مردمانشان حتا به پاهای آنان نمی رسید ، ز جمله از جرگه ی " برابرتر" ها هستند و تنها بایستی دستشان را از بالا دست ها تکان دهند و مباد روزی را که پایین آیند و نگاهی به دستان مردم اندازند و یا حتا از سر دلسوزی ساحره هایشان را به پایین فرستند تا در دستان مردم ستاره ای بیابند. به زئوس آن مردم و خداوندگار رحیم آن حکمرانان قسم که سکوت مردم نه نشانه ترس است و نه نشانه خطر . کس می ترسد که چیزی برای از دست دادن دارد و کس خطرناک است که چیزی در دست دارد. مگر به غیر از این است که در دست آنان هیچ نبود؟ پس فکرت ... دیدن ادامه ›› به حال آنان چه سود؟ مگر چه کاری از از پس خس و خاشاک بر می آید؟ بگذارید بهارشان در پاییز تمام شود و از واپسین رویاهایشان پیش از کابوس لذت برند و همچون مسافرانی غریبه در مه ، نفس های عمیقِ هامون مه شکن باشد و فعلشان حال استمراری و جمعشان روشنفکری و سیگارشان بَهمَنَک و دردشان مشترک و عشقشان آبکی و عروسشان ماجدی باشد و گهگاهی با دلی خوش و خیالی باطل بگویند ، مچکریم.
بیتا نجاتی (tina2677)
بسیار دوست داشتم خصوصاً چهار خط آخر را.
۱۶ آبان ۱۳۹۲
متحیر گشتیم فی الحال بدین ادبیات ادیبانه تان!! :)
۱۷ آبان ۱۳۹۲
آقای کیارش ، واج به واج واژه ی ممنون را در منجنیق قرار می دهم و به سوی مانیتورتان نشانه می گیرم و پرتابش می کنم.
۱۷ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یادداشت خداحافظی
زمانی که قصه ی بیگانگی آدم های محمد رحمانیان با محیطشان در تالار شمس با ترانه هایی قدیمی روایت می شد ، مصاحبه ای از ایشان در روزنامه اعتماد با عنوان"حکایت نویسنده ای که نمی تواند گذشته را فراموش کند" چاپ شد که حتمن هم اکنون نیز می توانید زیر گستره های تار و پود این سرزمین آن را بیابید و از آن لذت ببرید. اما هدف من از این یادداشت ، صحبت درباره آن مصاحبه نیست. آن روزها پس از چند ماهی که بر دیوارهای این سایت خط خطی می کردم ، تصمیم گرفتم به دلایلی دیگر در تیوال چیزی ننویسم.و به سوی جای دیگری رخت سفر بر بندم. یکی از آن ادله ، اتفاقات و مسائلی بود که حول محور خانم محمدی ، چندی پیش در رابطه با نمایش "ننه دلاور بیرون پشت در" و بلاک شدن ایشان پیش آمده بود. درک این موضوع برای من بسی سخت و دشوار بود که ببینم فردی که چند سالی است در این سایت فعال است مورد بی عدالتی قرار می گیرد. دوست داشتم برای یک بار هم شده خانم محمدی را ببینم و از نزدیک با ایشان هم دردی کنم که نمی توانستم لذا به احترام ایشان ، بر آن شدم به عنوان عضو کوچک و ناپیدایی از آن 20000 نفر از ایشان حمایت کنم و تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که چند صباحی نوشته ای را در تیوال به اشتراک نگذارم. هر چند می دانستم برای کسی اهمیت شایانی ندارد اما این کار را برای خانم محمدی و خود کردم و نه برای مطالباتی از این سایت.
حال برگردیم به همان مصاحبه ای که در ابتدای صحبتم بدان اشاره شد. رحمانیان درباره شخصیت هایی که آفریده در آن مصاحبه می گوید:"این آدم ها در کنار این سازه ها معنای متناقضی می گیرند و همدیگر را تکمیل نمی کنند. یعنی A+B آن آدم ها به علاوه آن سازه های شهری نتیجه اش AB نیست. بلکه یک سنتز می دهند که می شود C که نه اولی است و نه دومی." گمان می کنم ( و شاید اشتباه باشد) این صحبت نغز رحمانیان بسیار نزدیک به وضعیت افرادی است که دیگر در این سایت نمی نویسند . بدان معنی که این دوستان در سایتی ثبت نام می کنند تا با کسانی آشنا شوند که علایقشان با آن ها مشترک بوده و قرار است یک خانواده را تشکیل دهند ... دیدن ادامه ›› و ماه به ماه بیش از بیش به همدیگر نزدیک شوند. به عبارت دیگر A در B ثبت نام می کند که با C آشنا شود و با یکدیگر دیالکتیکی(با خوانش کلاسیک و سقراطی اش) برقرار کنند ، در حالی که تصور می کنم این گونه نیست و به ما سبق یک سری اتفاقات نتیجه این عمل ABC نیست بلکه D است یعنی دور شدن و بیگانگی این دوستان از این محیط و کم کم جدا شدن و گسست آن ها.


الغرض:با خود خیال کردم اگر می خواهم از این خانواده جدا شوم ، بهتر است که پایانی ترتیب دهم.
از تمامی دوستانی که در این چند ماه پست های بنده را لایک کردند و خواندند و منت گذاشتند و نظر دادند به خصوص علی اژدری ، خانم نجاتی ، خانم فصیح به همراه تمام سلول های بنیادیم تشکر می کنم. و اگر کسی را در این مدت رنجاندم ، من و تمام رگ های بدنم بسیجیم برای معذرت خواهی از ایشان.
لحظه به لحظه را با شما نوشیدیم و مست و عاقل و شیدا و لایعقل شدیم. ساعت ها را گهی گریستیم و گهی خندیدیم.

همیشه ژاندارکی باشید.


از: خود
بیتا نجاتی، مهرو ذبیحی، john و وحید هوبخت این را دوست دارند
"اِی دل دِگَه غُصه بَسِن
تا زندَه ای دِل بی کَسِن
هَر کَه گِرفتار خوشِن
یارُن وا دادِت نارَسِن"

رامی
۱۱ مهر ۱۳۹۲
با سلام و درود بیکران خدمت تک تک دوستانی که به این بنده ی حقیر لطف دارند.
جناب آقای عمروآبادی
با تشکر از عنایتی که به دست نوشته ی من داشتید.
من روی صحبتم با مسئولین و گرانندگان سایت تیوال نیست و فقط یک گلایه از آن ها داشتم که در پاراگراف اول بدان پرداختم و به سادگی قابل چشم پوشی است. مسئله ی اصلی من دوستان تیوالی هستند و در کنار احترامی که برای تک تکشان قائلم ، نقدهای بسیاری بر آن ها دارم که قسمتی را در پاراگرف دوم این پست و قسمتی را در پُستی با عنوان یک عکس (8 مرداد) و پاره ای دیگر را در پُست مجموعه مینیمال ها (9 شهریور)‌ به طور تلویحی اشاره ... دیدن ادامه ›› کرده ام. و به این دلیل به صورت تحت الفظی صحبت نکردم زیرا تجربه ثابت کرده که موجب تنش و جنگ و دعوا (تاکید بر این کلمه) خواهد شد.
علی ای حال ممنون از شما و تمام دوستانتان و امیدوارم موفق باشید.
۱۹ مهر ۱۳۹۲
محمد عمروابادی (mohammad)
با سپاس از پاسخ شما.
همچنان بر این باورم که تیوال همچون تهران، همچون ایران، همچون سوئد و ... یک جامعه است و وضعیت و فرهنگ آن به دست افراد آن جامعه ساخته می شود. متاسفانه ما معمولا نخبه هایمان یا طرد شده اند یا کناره گیری کرده اند. شاید همین به پیشرفت کند فرهنگی انجامیده است. خواهش من از همه کسانی که دغدغه دارند ماندن، فداکاری و صبوری بر مشکلات و ساختن فردایی بهتر برای جامعه مورد علاقه شونه.
۱۹ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

از همه ی دوستانی که پُست قبلی بنده را در همین صفحه لایک کرده بودند ، از اعماق دریچه های قلبم معذرت می خواهم. بنا به دلایلی ناگزیر بودم ، آن را حذف کنم.

یه جبران مافات آهنگی را پیشکش می کنم ، باشد که دوستان از من بپذیرند:

Gracias a la vida que me ha dado tanto
"در سایه ی زندگی چیز های زیادی را به ... دیدن ادامه ›› دست آورده ام"

خواننده:مرسدس سوسا


http://s3.picofile.com/file/7953846448/01Gracias_a_La_Vida.mp3.html

پ.ن.:این آهنگ نخستین بار ، توسط ویولتا پارا ،خواننده ی بزرگ و افسانه ای کشورِ‌ شیلی، تصنیف و اجرا شده و جزو آخرین قطعات او پیش از خودکشی است.
بیتا نجاتی (tina2677)
سپاس بیکزان رسول عزیز،این آهنگ خاطرات شیرینی را در این ساعت برایم زنده کرد
۰۷ مهر ۱۳۹۲
آقای پیکانی چه خوب که می خوانمتان..
مرسی از این لینک.... Joan Baez هم یک اجرای دونفره با خانم چاق تو دهه 80داره نکنه با خود ویولتا پارا است..
ممنون از این همه ارسال زیبایی
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
خواهش می کنم ، خیر خانم پارا 67 خودکشی کردند و احتمالا آن خواننده ای که کنار خانم بائز معظم له ، نشسته بودند ، همین مرسدس سوسا بودند.
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای علی اژدری
کلاژی از کودکی
غروب بود......من چهار ، پنج سال بیشتر نداشتم....... و به.....و به همراه مادرم و پدرم به روستایمان می رفتیم. همین که آرام آرام بیابان و برهوتی را داشتیم پست سر می گذاشتیم. ناگهان به چند مرد و زنِ کشاورز برخوردیم که خونین کنار جاده افتاده بودند. نمی دونستم چه اتفاقی براشون افتاده بود.......... پدرم ماشین رو نگه داشت. من از پشت شیشه ی عقب ماشین داشتم اون ها رو تماشا می کردم و دائم انگشتای دستام رو به هم می پیچوندم........ ترس تمام وجودم رو تسخیر کرده بود ..... فکر کنم اولین بار بود....... احساس کردم که روح اون ها در بدنم فرو رفت و از اون به بعد دیگه از دیگران می ترسیدم و هر جا که دیگران بودند برام جهنم بود........... تا مدت ها ساکت بودم و یک سرباز پلاستیکی لاغر مُردنی داشتم که دیگه هیچ وقت از خودم جداش نکردم تا اینکه:
- Hut, Hut, Hut ho hee up, Comp'nee, Halt , Preeeeee-zeeent , Arms , Bang, Bang
-بخواب سربازم ، بخواب سربازِ بی نام و نشانم ، در باغچه ی خونمون خونین بخواب....
جدا از ترس ، خستگی ماندگاری در من ریشه دووند که هنوز باهام هست.......... خسته از مجری های برنامه های تلویزیونی که به من خیره می شدند و ... دیدن ادامه ›› هیچ کدوم از حرفاشون رو نمی فهمدم و فقط دهنشون تکون می خورد.........مردهای خشمگین اطرافم و زن های غُرغُروشون....... می دونی چقدر بی انصافیه که ما رو به زور از باغ بیرون کشیدند؟! من یه باغ پر از گل های رُز می خوام. نقاشی های دالی. نه دیگه حرفای شیرینی می خوام و نه دخترها و پسرهایی که به یه کافه ای دعوتت می کنند. لبخند بزن ! به دروغ های بی سر و تهشون گوش بده. هیچ کس به تو اهمیتی نمی ده و از اون بدتر زندگی قابل درک نیست....... دلم ...... دلم می خواد به همون باغ برگردم..... یه خواب پایان ناپذیر و ناگهانی که اون خستگی رو از تنم بیرون کنه. از تلخی بی حدود و ثغور این روزهای آلوده جدام کنه. یه تاریخ نو. یه تاریخی که جایی ننوشته باشندش. پس ادامه می دم . ادامه می دم. شوق پرواز می گیرم. جایی برای پرواز هست؟





از: خود
وای ... چه حس غریب اما ملموسی :(
۰۴ مهر ۱۳۹۲
خانم نجاتی نازنین: خواهش دارم بانو:)

رسول عزیز: باز هم ممنونتم سالار، بابت همه چی. و یک دنیا سپاس بابت آهنگ قشنگت، من با داستایفسکی، با جنایت و مکافات، با راسکولنیکف و سونیا، و با صحنه مواجهه راسکولنیکف و سونیا در حضور تمثال مسیح زندگی‌ها کردم:)
۰۵ مهر ۱۳۹۲
خانم غیاثیائیان . ما از آن ها به دوریم.


آقای اژدری عزیز خواهش می کنم. اگه دوستشون داشتید . پیشنهاد می کنم حتمن آلبومشون به نام "هفت جفت کفش و هفت کلاه آهنی" رو تهیه کنید . پیشمون نمی شوید.
۰۵ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید