در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سینا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:16:51
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
در میان خواب ها و رویاهایی که هوخشتره شباهنگام هر از گاهی عالم گیرش می کرد،یکی گریبانگیرش شده بود.
مدت مدیدی بود او را برآشفته بود.
روزی خواب گزار را فرا خواند.
خواب گزار جویای این ماجرا شد؛
خوابی دیدم گاوی که بر شاخانش عالم را می گرداند،به یکباره زخمی برداشته و دودمان ما را بانی این امر می داند.


خواب گزار تعبیر کرد؛
شهریارم!
نحسی تمام سرزمینت را فرا گرفته است...
هوخشتره،راه چاره خواست و در پاسخ شنید؛
نیازمند آنیم که این ماده ... دیدن ادامه ›› گاو،آبستن شود!!
اما چگونه؟
خواب گزار چاره کرد؛
میان درباریانت،خوش طنین ترین آنان را فراخوان و به او دستور ده تا شباهنگام تا سحرگاه برایت آواز سر دهد.
به این میان گاو نیز آبستن خواهد شد!!


طولی نکشید که هوخشتره در خواب دید که گاو پا به است...
اما گوساله ای سیاه تر از بخت خود زاییده است.
این احوالات او سخت بیمار کرد.
طبیب نیز راه چاره نیافت.
انگاری خواب گزار کلید معماهای شهریار بود...
در میان درباریان،شایعه شده بود که شاه درمان نخواهد شد.
گویا پر،بیراه نبود.
گوساله ی سیاه،بخت این سرزمین را همانند خود نمود.
پادشاه قبیله ی سکاها،دستور حمله به تمامی اراضی شهریار را صادر کرد و تمامی سرزمین را با خون مردمانش به سرخ تغییر داد.


مرگ،ماده گاو را بهانه ای دانست تا سرزمینی که تمام آن را خرافه،جهل و نادانی،بی کفایتی و بی لیاقتی در آن بیداد می نمود را از میان برده و نسلی نو بر این بر و بوم به میان آیند.


جمله ای فرشته ی مرگ بر دروازه ی این سرزمین با خطی خوانا حکاکی نمود؛


«مرگ سایه ندارد»



خالص ترین نوع نمایش همین بود!!
چیزی که شاید مدت ها بود دوست داران هنر نمایش منتظرش بودند و نصیبشان نمی شد...
چیزی درخور اسم و جایگاه هنر تیاتر
متنی که کنکاش بسیار درخور توجهی در سیر تاریخ بشر داشت.
از آواز و موسیقی گرفته تا نقاشی و فلسفه...
همه و همه با طعم علم...
از داروین و دار و دست اش تا همین حالا،بشر عصر حاضر...
شخصیت پردازی های ناب و بی آلایش
کارگردانی و هدایت متن با ایجاد کشش بالا برای همراه داشتن مخاطب تا آخرین ثانیه های نمایش.
نور پردازی همانی بود که می باید،اما ردیف اول از صدای نورپردازان بی بهره نبودند متاسفانه ارتباط با نمایش را قطع می کرد.
دکوری که نکته ها در درون خود مخفی نموده که هر یک بسیار جذاب هستند.
موسیقی
موسیقی
موسیقی!!
چه کردید جناب کیوانی👏
سنج و پرکاشن که در تیاتر باید امضای ایشان دانسته شود...
همانند موسیقی نمایش بی نظیر ورق الخیال که شاهکار ایشان بود.
بازی ها هم که خود گفته ها را بیان نمودند،یکی از دیگری جذاب تر.
خسته نباشید جانانه خدمت تک تک بزرگواران🙌
سینا (sinari1)
درباره نمایش باغ عدن i
منتظر بود...
وقتی رسیدم،مشغول هاشور زدن روی کاغذ بود.
صدای مداد رو به این هنگام می شد تو سکوت اون محیط متوجه شد...
اما به محض پر رنگ شدن،به کمک پاک کن نقش ها رو « محو » می کرد.
محو...


شاید با اولین کلمه ی من دیوار ها فرو می ریخت اما بازم لایه ای دیگه دور و برش رو فرا گرفته بود.
دیواری از جنس کلمات
دیوار از جنس زبان
دیواری ... دیدن ادامه ›› از جنس سکوت!!

عادت کرده بودم که وقتی می بینمش از روزمرگی هام چیز زیادی براش نگم
آخه دیگه بدون اون روزمَرِگی باقی نمونده بود
بیشتر شبیه روزمرگینگی شده بود...
شاید همه ی اینا یه تاوان بود،تاوانی از جنس ناتوانی در بیان،ناتوانی در نظم،ناتوانی در عواطف...

میدونستم لیاقتش بیشتر از ایناست اما اونم به من « عادت » کرده بود.
شاید عجیب به نظر بیاد اما انگار ضعف های من آینه ی تمام قد اون هم بود.
انگار خودش رو در من می دید.
روزی که نبود خیالش،باطلاتی که در زندگی یک باتلاق برام وجود آورده بود رو به یادم نیاره.

زیر لب پچ پچ می کرد؛
این نیز بگذرد...

اما به راستی می گذرد؟؟

فاصله
فاصله
فاصله ی بیشتر
بیشتر
بیشتر
...



تیوال جان بستری فراهم کن تا به یک سری نمایش ها هزاران ستاره داد،پنج تا کمه!!
آقا احسان معجونی،خانم میدانی چه کردید با ما؟
آقای معجونی که با متن عجیب و بازیش معجونی ساخت که سال ها مزه و طعمش زیر زبون خواهد بود.
خانم میدانی هم که با بازی و گویش بی بدیلشون عرصه و میدان رو از آن خودشون کردن.
امشب شاهد نورپردازی نبودیم،شاهد بازی رنگ ها بودیم.
چه فضایی ساختید با این بازی،دست مریزاد🙌
و اما صدا...
مثلش رو کمتر جایی شنیدید یا بهتره بگم حتی شنیده نشده!
بازم بگم؟
باور کنید کافی نیست!!!
و تمامی دوستانی که در این نمایش دست یاری دادن تا این شاهکار رو بر روی صحنه بیارن،به همتون خسته نباشید میگم و سر تعظیم فرود میارم...
فردا شب دوباره مهمون شما خواهم بود💜
زندونیا زندون بانِ زندونیایِ زندون بانِ زندونیان!
آخ آزادی بی تضمینی...


خیالاتم را به مانند ورقی آتش زدم.
سبز بودند اما سرخ لازمه ی نوری برای این عالم سبزآباد بود.
همانند آتش زدن زمین پس از دروی گندم ها...
خیالات هم باید هر از گاهی به مانند آتش برافروخته شوند.
دلیلش پاک آشکار است؛
خیال تازه می خواهم.
آنقدر خیال کرده ام که عالم خیالم نیز ... دیدن ادامه ›› فرتوت شده است!!


اما خمارم!
خمار یک لحظه بودن در عالم خیال...
شاید قوه ی واقعیت نیز با همین خیال ساخته شده و من بی خبر بودم!

باری به هر جهت نیاز تازه ای سرتا پای وجودم را فی الواقع فراگرفته است.
باید گوارا باشد،مسیرش سبز تر باشد،تاره ام کند؛
شاید قطره یا ذره از جام جم.
نیاز دیدنم بود.
نیاز حس
نیاز به وجود
...


(( قطره ای از باده های آسمان
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان ))


اما این تشنگی نیز انتهایی در خود ندید.
تشنه ام
تشنه
تشنه...

تشنه ی رنج،تشنه ی عذاب،شاید هم شهوت.
این زبان آخر،سر سبز ما را نیز بر باد داد.

به راستی؛

هم ناطق و خاموشم
هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم
هم طفلم و هم پیرم


کیستم من؟
کیستم من؟
چیستم من؟


در چند خط نمی گنجد که بخواهم از تمام زوایای بسیار دیدنی و جذاب این نمایش تعریفی داشته باشم.
متن قابل ستایش جناب عارفی بگویم؟
از کارگردانی جناب گرجی و بازی اش چطور؟
یا بازی ایمان صیاد که در نقش شخصی که رنج دیده،استادیست بلامنازع؟
نمونه ی آن را هارشدگی شاهد بودیم...
نور،دکور،موسیقی،لباس
تنها مورد بازی جناب محمودی در نسخه ی اول نمایش بود که به شخصه برایم جذاب تر بود.
اما جناب سوفلو نیز انتخاب بسیار هوشمندی برای جایگزینی بود.
تمام فاکتور های یک نمایش فراتر از استاندارد
این چهارمین بار بود،اگر تمدید شود بعید میدانم چهاربار کفایت کند!!
خسته نباشید جانانه به تک تک اعضا
سینا (sinari1)
درباره نمایش بالزی i
میان دشت دخترکی با موی فر...
باد میان زلف پریشانش نت های زیبایی را می نواخت.
هر روز قدم زنان برای خوراک طیور،به مزرعه می رفت.
روزی در دریای افکار خود غرق بودم،ناگهان با دیدار او که لباس محلی گیلکی نیز بر تن داشت،مرا به مثابه ی غریق نجات از این دریا نجات داد.


نجات یافته ای که در جعد گیسوانش غرق شد!
نجابتش زبانزد اهالی روستا شده بود.
در میان مسیر گوزنی همیشه دنباله روی او بود.
گویا جلد او شده بود...
به هیچ چیز جز حیوانات مزرعه اش ... دیدن ادامه ›› وابستگی نداشت...
از گوزن جویای احوالش بودم!!


شب هنگامی، که محو مطالعه بودم،ناگهان صدای کوبش در رعشه به اندامم انداخت.
دوان دوان به سوی در،از پشت پنجره او را دیدم.
افکار بسیاری از میان گذشت.
او؟
اینجا؟؟
با صدای لرزان و رنگ از رخسار پریده اش خبر از قتل گوزن داد.
در خانه حبس شدم.
او تنها پل میان من و آن دختر بود.
اهالی مرا مقصر این قتل می دانستند...


چرا باید چنین کاری از من سر می زد؟
بی تکیه،بی سر پناه...
رخداد،فاجعه
نفس هایم آلوده به جراحت بود
اسارت افکار یا محبوس خانه؟
او به همانندی سنگی در رودخانه
بی حسی جاری در تاریکی

شاید من خود،آن گوزن بودم...


من گوزن را کشته بودم یا آن گوزن خود قربانی این سیل شده بود؟؟!




بازی های چشم نواز آقای رنج بر و خانم نادرپور
داستانی که آغازش طوفانی بود از جانب آقای رنج بر.
طولی نکشید که افت فاحش ضرب آهنگ نمایش حس شد.
کشش لازم تقریبا به چشم نیامد و گسستگی متن بسیار بود.
ایده و طراحی لباس جذاب و درخور توجه بودند.
دکور مناسب بود،موسیقی متن بخش جذاب نمایش برای من بود که بسیار کوتاه بود که می توانست برخی اوقات نمایش را نجات دهد.
پر و بال بالزی بسیار کوچک بود و اوج نگرفت...
شنوده مداحی جدید بانو ی جاودانه هایده و بخشو که به تازگی در بوشهر اجرا شده باشید😁
آنچه در سر می پروراندیم،مبارزه با کل بنا بود،ضربه ای به بن!
نه با بره ها پرسه ای زدیم و نه فریب گرگ را خوردیم...
دهنمان بسته نماند.
هر چه از دل برون میاید را به زبان آوردیم با زور و جبر،زیر فشار قانون و عرف.


چه شوخی چه جدی...
آخر میدانی تفاوت چندانی نبود!!
شاید هم به حزن می انجامید و چند قطره ای هم جاری می شد،اما آب شربی بود و هر که خواست کمی نوشید.
بعضی ... دیدن ادامه ›› آنقدر کمر خم کرده بودند که از شدت درد نمی توانستند قامت راست کنند،اما داستان ما بالعکس بود!
سر بلند بیرون آمدیم...
هر چه بود را بالا آوردیم.

من بعد گول حرف های این میرزا را نخواهیم خورد.
دشمن اطرافمان فراوان بود.
اکثریت هم به مانند هم بودند!
گند میزدند و پشیمان نمی شدند!!
دل می شکنند و مغز می خورند...
کجاست انگیزه و آرزوهایمان؟
هرروز ساکت و مرموز جان میدهیم...
اسب خشممان شیهه می کشد
پریم از نفرت و اندوه
خنجر در پهلو و جمله هایی که عقیم خواهند ماند
اما لال نه
خون همه جا را گرفته،سر و صورت،از مو تا نوک انگشت های پایمان...



((همه ی این ها خیالات هر روزه ی من(تاج الدین) و اندیس الدوله بود که به دربار این میرزا مخنث خدمت گزار بودیم))




روباهی که شکار نشد!!
نمایشی که به قول عامیانه می توان گفت درنیامده بود.
تیر های زیادی شلیک کرد،به تقریبا هیچ کدام به سیبل اصابت نداشتند.
موسیقی خوب بود اما کافی نبود
دکور جای کار بیشتری داشت
متن درست هدایت نشده بود و کارگردانی هم مسیر را نیمه کاره رها کرده و برگشته بود!
این روباه مکار قسر در رفت و در این جا و مکان شکار نشد...
خسته نباشید میگم خدمت تک تکتون🙏
پول روی همه حرومزادگی‌ها را می پوشاند.
👤آلبر کامو
سکه و پول و اسکناس
چاره‌ی کار آدماس
خونه‌ات کجاست؟ ماشینت چیه؟
فهم و شعور باد هواست

#شاهکار_بینش_پژوه
سپهر
سکه و پول و اسکناس چاره‌ی کار آدماس خونه‌ات کجاست؟ ماشینت چیه؟ فهم و شعور باد هواست _{#}_شاهکار_بینش_پژوه
👌
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مقصد تاکسی:
فرودگاه مهرآباد
مقصد پرواز:
نا معلوم!

در مسیر رفتش به فرودگاه از راننده تاکسی خواست به عنوان آخرین مقصد اونو ببره میدون آزادی...
پروازش ۴:۳۰ بامداد بود.
از راننده خواست تا اون موقع چند بار دور میدون بچرخونتش!
بعد از گذشت چند دقیقه، راننده که طاقتش طاق شده بود،پرسید بسه؟
جواب داد به همین ... دیدن ادامه ›› زودی خسته شدی؟؟!
راننده که جوابش از پیش معلوم بود،متعجب پرسید چطور؟
در پاسخش گفت:
چند دقیقه ای انتظار کشیدی تا من بگم کافیه،درسته؟
حالا تصور کن من تو رویاهام چقدر صبوری کردم و انتظار کشیدم...
در انتظار پایان جنگ،در انتظار پایان تورم و فقر،در انتظار پایان همین پایان ها،در انتظار همین جایی که هستیم...
اما در پاسخش فقط جوونی ام بود که تموم شد.
حتی کلمه ی رویا هم از دست من به کابوس پناه برد!
همش صبر بود
صبر
صبر
صبر
...

فریگیس: سیاوش چرا نمی خوابد؟
سیاوش: زیرا که زندگی بیدار است! کی دیگر این ستاره را که تابید و گذشت دوباره می بینم؟
فریگیس: سیاوش از چه پریشانی؟ از نیزه های تورانی؟
سیاوش: درد سیاوش از خویش است! چون همه خوابند و زندگی می گذرد، چرا بیدار نباشم، کش از دست ندهم؟


چرا من باید بمیرم؟ چرا خود را به‌دست یخ زده‌ی مرگ بسپارم؟ تازیان در این توفان مرا گم کرده‌اند، و من روی و موی سترده‌ام، و جامه دیگر کرده، ... دیدن ادامه ›› باشد که مرا نشناسند. می‌توان گریخت آری، و می‌توان سالیان سال به‌خوشخواری زیست. بهتر آن بود که مرا مرده می‌پنداشتند و از جستنم در می‌گذشتند. کاش پیکری بی‌جان می‌یافتم و جامه‌ی خود بر آن می‌پوشاندم.

مردمان سرنوشت خویش با خون خود می نویسند و کوشش خود٬ اگر مهربانید دژ بر شما بگشایند وگر ستم خواهید کرد هیچ دژی به خونی که در پای آن می ریزند٬ نیرزد.
جهان را همه یکسان ساخته اند،
و از هر گوشه ی آن به دیگری بگریزی،
خود را در آیینه ی همان می بینی که می دیدی،
آبی را در آسمان،
سبزی را بر درخت،
و بی خردی را بر تخت.



چه آغاز طوفانی!
اما زیاد به درازای خود ادامه نداد...
مرگ یزدگرد همانی می بود که می باید.
انتخاب بازیگر،نحوه بیان،موسیقی همه چیز به اندازه بود.
اما پس از کمی درنگ و تعویض صحنه،به دوران افول نمایش نزدیک و نزدیک تر شدیم.
شاید چاشنی تجربه بود که رنگ باخته بود...
از بازی ها،تسلط بر متن و... به یکباره همه و همه تبدیل به یک روایت نه چندان جذاب شدند.
ناگفته نماند که اجرای متنی از استاد بیضایی بسی دشوارتر از دیگر نمایشنامه هاست...
مرگ یزدگرد:۴از۵
سیاوش خوانی:۲از۵
به امید موفقیت تک تک عزیزان
ممنون بابت نظراتتون🙏🏻🙏🏻
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من عبرت می گیرم،پس من هستم.
من هستم،پس عبرت می گیرم.
میان مشتی لاف زندگی می کنیم.
تظاهر،فریب،ریا...
پای عدالت همواره لنگ می زند؛
چرا که همواره رای عدالت،حق به جانب طرفی خواهد بود و در مقابل حقی ضایع می شود.
شاید با نبودمان دوباره همه چیز سبز شود،طبیعت عدالت خود را بر کرسی حق بنشاند...
شاید همین عقیده هاست که کمرمان را خم کرده است!
به راستی به هیچ چیز عقیده ندارم.

من عقیده ندارم،پس شاید من نیستم!!

امان از بادهایی ... دیدن ادامه ›› که می وزند...

در قامت یک اجرای دانشجویی اجرای یک دستی را شاهد بودیم.
فراز و نشیب در درون مایه ی خود نمی دید.
شاید با بازنگری دوباره بشود ترتیب اثری داد.
متن که هیچ حرف و حدیثی را بر جای نمی گذارد.
اما از جناب کارگردان انتظار می رفت با توجه به کشش متن و پتانسیل خوب بازیگران،بازی چالشی رو از دوستان بگیره.
به یقین گروه نمایشی این کشش رو داشت.
به امید موفقیت تک تک شما


سالن شماره۶ بوتیک تئاتر؛
صندلی ها فاجعه،کیفیت صدای اسپیکر فاجعه!!
به راستی چرا؟
سینا (sinari1)
درباره نمایش قرمز i
سرگرم رویا و افکار خود،در موزه آرمیتاژ قدم می زدم.
ناگهان او را دیدم.
رو به روی نقاشی اتاق قرمز ایستاده بود.
یکی از آثار محصور کننده ی ماتیس...
مغلوب نقاشی شده بود.
همانند این بود که زنی که در تابلوی نقاشی بود،برای او قصه تعریف می کرد.
چند بار صدایش کردم اما نشنید
روی شانه هایش زدم که ناگهان با چهره ای مغضوب به سوی من بازگشت.
خون نقاشی،همانند رودی از چشمانش جاری شد!
انگار منتظر تلنگری بود...
کمی ... دیدن ادامه ›› طول کشید تا حالش رو به راه شود.
کنار تابلو نشستیم.
نظرش را جویا شدم
-این تابلو چه چیزی دارد که محو تماشای آن شدی؟
چند لحظه سکوت کرد،سپس با مکث پاسخ داد؛
-حزن خانواده ام!!
-قرمز را چگونه با حزن خود آمیختی؟
-تجربه
-اما حزن،قالبی سیاه به خود می گیرد
-اما سیاه برایم رنگی سیال است.
سیاه،تمامی رنگ ها را به چالش می کشد.
نخست آن ها را در آغوش گرفته و آن ها را محو خود می نماید...
سپس نوبت رنگ مخالف تا خودی نشان دهد.
آخرین بار،بنفش را به مبارزه دعوت نمود.
بنفشی در میان رنگ ها به رنگ سلطلنتی محبوب است،همانند طبقه ی کارگری با او برخورد کرد.
سبزی که با کاپیتالیسم،سری میان سر ها در آورده بود را به زیر کشید.
قرمز،هم دستیارش بود!!
موزه تعطیل شد...
دیالکتیک ما،به درازای سیاهی شب ادامه داشت و با قرمزی صبح به پایان خود نزدیک شد.
می پرسید که آیا طلوع خورشید،قرمز است؟
نمی دانم!
پاسخ آن را دوست دارم از زبان شما بشنوم...





نمایش متوسطی بود.
شروع ماجرا در نوع خود با توجه به شکل گیری آن در دکور و نور ها برایم جالب بود.
در میانه ی نمایش شاهد جملات و یا کلماتی بودیم که همانند یک تاپیک یا موضوع مطرح می شد و به حال خود رها می شد.
معمولا، هنگامی که نمایشی با دو هنرمند بر روی صحنه می آید،خواه یا ناخواه نمایش شمایلی پینگ پنگ گونه به خود می گیرد.
کش و قوسی که انتظار می رود روایت را در پیچ و تاب بازی هنرمندان با بهترین شکل به نمایش در آورد که متاسفانه شاهد همچین موضوعی نبودیم.
اما ناگفته نماند که جرقه های مفیدی در من ایجاد کرد!🙂
دکور دوست داشتنی و جالب توجهی بود.
انتخاب موسیقی بسیار عالی بود.
پیانو سونات ۱۴ بتهوون💜👌
خسته نباشید خدمت تک تک بزرگواران
… از آثار مسحور کننده ماتیس
فریبا
… از آثار مسحور کننده ماتیس
محصور درست نیست
مسحور درست است
فریبا
محصور درست نیست مسحور درست است
بنده دیگه جسارت نکردم
🙏😊
۱۰ خرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با درود
آیا نمایش تمدید خواهد شد؟
درود بر شما هنوز مشخص نیست
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سینا (sinari1)
درباره نمایش عزادار i
همین دو ماه پیش در یک تصادف کشته شد.
ترک ترک های روی لبانش،از نقش بستن آزادی جستند.
خاکستر های سیگارش،لباس عزا بر تن خود کردند.
لیوان شرابش که همیشه بر تن خود خنکای عرق سرد نوشیدنی را حس می کرد،به یکباره به کویری مانند شد.
همه ی آن ها بی پناه شده بودند...
مادر همسرش را که در خانه تر و خشکش می کرد،نیز سایه ی مبهم او را در خانه گم کرده بود...
ردای مبهم و آشکار مرد،کم کم عدم خود را به خانواده نشان می داد.
دو فرزند داشت.
هر دو به روزگار دهن کجی می کردند؛
حضور پدر بود که آوای همه چیز بود...



مادر بتی بود که ابراهیم نیز نمی توانست آن ... دیدن ادامه ›› را بشکند!
تمامی تبر ها کند بودند.
مشتاق بودند او را ببینند...
خاطراتمان گوش شهر را پر کرده بود.
اما مادر بلیت دیدار را به کسی نمی فروخت.
آغوش او، زندگی به حراج رفته ی ما را باز می گرداند.
کودکان یاغی گری و یاوه گویی را از او به ارث برده بودند.
سیلی دست های پشت پرده را مادر بر فرزندان خود می زد...



یک خشم کهنه زیر پوست زمان،رخ از چهره ی دیگر او کنار زد.
می گفت؛
هنوز قلبم می زند،اما چیزی به از دست دادن آن نمانده است...
سفت و محکم جریان مرگ را به چالش می کشید.
مبارزه ی سختی بود.
فرزندان او را به رقص درمی آوردند.
سوگ بود که به این رقص شکل می داد.
کشتن پدر بالاترین هراس بود که «نان» آن را مرتکب شده بود.
مادر،نبض را گم کرده بود و ریتم را به قافیه باخته بود.
شرارت،سالاری بود که صورت و بدن او را فرسوده کرد.
با خود می گفت؛
زندگی سخت است اما بعد هر دفعه،باید جنگید وسط این جنگل...




«برداشت شخصی»
برترین نمایش سال بدین لحظه،مرا از گذر زمان غافل نمود.
۵ستاره ی ناب!!
عباس جمالی،غم و سوگ را خوب می شناسد...
از نمایش امان به خوبی می توان به این موضوع واقف شد.
بازی صامت او،خود یک سوگ و غم جداگانه است.
به نظرم،آزاده صمدی یکی از اساتید بازی با گریم سنگین و یا بازی با صورتک های عجیب است👌
نمونه ی بارز آن را می توان نمایش آن دیگری،با بازی دیدنی و تماشایی او مثال زد.
بخش پایانی،امضای او را می طلبید که شاهکاری از جنس بازی خود در نمایش بر جا گذاشت.
نمایشی که سوگم را تازه نمود.
خوب آن را درک کردم.
در نظرات دوستان،مکرر به این مطلب بر می خوردیم که اگر عزیزی را اخیرا از دست داده اید،این نمایش به شما توصیه نمی شود.
اما من این نمایش را توصیه می کنم
چرا که خود نیز در نوروز امسال،داغ عزیز دیدم.
انگار سوگ او را تماشا می کردم.
نمایشنامه ی به جا و فکر شده که بسیار دلچسب بود.
همان چیزی بود که می باید.
اشک را از گونه ها روان می سازد...
دست مریزاد،چه ساختید و چه کردید👏🌺
آقا لطفاً این امتیاز نمایش‌ها رو توی پروفایلت نمایان کن. البته از نوشته‌هات تقریباً دستم اومد نسبت سلیقه‌هامون چه‌جوریه.
به خاطر ریتم کند، زمان طولانی و غم و اندوه این اجرا برای دیدنش تردید دارم...
مهرنوش مومنی
و تو از ماااایی … 🖤
سوگ صیقلمان می دهد و به یکباره همگان یکدیگر را در می یابند...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حس درونی ام می گه برو بالاتر، نترس!
اون پایین آنقدر تاریکه که دوست ندارم به اونجا برگردم.
بالاخره هر تولدی،تولد از تاریکی به نوره...
اما نه!
صبر کن...
نور زیادم سوی چشمامو کامل از بین میبره.
نمیدونم چیکار کنم
گیجم
سردرگم...
در این بین قلبم پیروز ماجرا بود و دل رو به دریا زدم.
اوج گرفتم
چقدر حس قشنگی بود...
آزادم،آزاد
تعلقی ندارم،به هیچ ... دیدن ادامه ›› چیز
اما زیاد ادامه نداشت.
آخه جسارت،پرهامو سوزوند
پشیمون نیستم...
بهتر از درجا زدن در تاریکی بود
پریده بودم...
تاریکی معلمم بود
رنج،رنج،رنج
میگفت آدما سه دسته ان؛
یا روشنن یا تاریک و یا این فی ما بین قدم میزنن.
اما من همیشه با این حرفش مشکل داشتم!!
به اعتقاد من آدما دو دسته ان؛
یا علیه تاریکی عصیان میکنن یا در تاریکی باقی می مونن...
بعضی جاها نیازه با معلمت هم نظر نباشی!




چه نمایش دوست داشتنی و دلچسبی بود.🤝
متن فانتزی و به دور از هرگونه حاشیه پردازی اضافه.
البته برخی جاها کار از ریتم می افتاد و داستان رو دچار نوسان می کرد که به نظر می شد ازش جلوگیری کرد و یا اصلاحش کرد.
نور هم در برخی صحنه ها از نمایش عقب می موند که کمی عجیب بود.
بنا به برداشت شخصی،باید بگم که دیشب در سانس ۱۹:۳۰ شاهد یکی از جذاب ترین و پر چالش ترین اجراهای فیزیکال در سالیان اخیر بودیم.
دوستان به خوبی از عهده ی این وظیفه به خوبی براومده بودند.
خسته نباشید جانانه میگم به هر دو عزیز.
هردوی آنان را عشق احیا کرده بود، قلب هر یک برای دیگری سرچشمه‌ای لایزال از زندگی بود… اما در این مرحله دیگر موضوعی نو آغاز می گردد. موضوع گذشتن از جهانی به جهان دیگر. موضوع آشنایی با حقیقتی نو که تا به حال به‌کلی ناشناخته مانده بود.
📚جنایت و مکافات
👤داستایوفسکی


مردی بود عجیب.
کنجکاو،نگاهش هر زنی را مجذوب ... دیدن ادامه ›› خود می کرد.
زن‌ها گاهی می‌توانند تا سرحدِ کوری و شیدایی عشق بورزند.
مدت مدیدی بود حرف هایمان را با سکوت به یکدیگر می فهماندیم.
مسابقه ی سکوت بود!
آخ که نگاهش...
با کل بنایش مشکل داشتم،از بن و مایه اش...
در اوج تنفر،دوستش داشتم!
دهنمان بسته نماند.
با هیچ چیز نه زور و نه قفل.
به یکباره همه چیز را رویش بالا آوردم.
ناگهان مرموز بودن از چهره اش رنگ باخت.
خون بود...


روی آینه بود،روی زمین،روی گذشته و آینده...
همه جا را خون گرفته بود.
لعنت به پوست!
همه چیزم را پوستم لو داده بود.
این خون ها هیچ وقت از بین نخواهند رفت.
با آینه به سخن گفتن برخواستم.
این بار بازی دست کیست؟
به کدامین خصلتش صدمه زده بودم که از من بیزار شد؟
او را خوب نشناختم؟
کجا سر خوردم؟
آهی کشیدم...
از آهم به آینه روحی دمیدم و از نگاه نوری به درونش...
چهره ام را نشان می داد!
شفاف تر از همیشه.
میخواست از پلکم بیرون بزند و همه چیز را فریاد بزند
تا بشود نقض ادعاهایم...
اسب خشمم شیهه می کشید...



این بار خود را قانع کرده بودم که به بازی صابر ابر توجهی نکنم و سراپا به خانم کردا و بازی او گوش فرا دهم و از ارجاعاتش لذت ببرم.
اما این بار هم نگاهم مغلوب بازی استادانه ی صابر ابر شد...
همچنان گنگم که به کدام باید توجه کنم؟
بی توجه به متن باشم و یا فقط به خانم کردا گوش فرا دهم؟؟!
به کدامین گناه فقط باید یکی را انتخاب کرد؟😄
شاهد تغییراتی جزئی اما تاثیرگذار در طول نمایش بودیم.
دو بخش نمایش بسیار جذاب است؛
«سپید» و «سیاه» ...


تمامی موارد قابل توجه هستند،هیچ جزئیات پرتی وجود ندارد؛
نور،صدا،موسیقی،دکور و بازی ها👌
از تمامی آن می توان داستان را به دقت دنبال کرد.
تماما فکر شده و کم نظیر.
بار سوم برای تماشا...
باز هم چیزی از قلم افتاده است!!
سینا (sinari1)
درباره نمایش اژدهاک i
ای شب تو سیاه‌تر ازهر شبِ دیگری، و دلی دیدم سیاه‌تر از سیاهی تو...
سینا (sinari1)
درباره نمایش چهار/ده i
با دیدن اسم مجید اسدی،تگ فلسفی و مطالعه ی خلاصه داستان بسیار ترغیب شده و یک بلیت خریداری کردم.
از روایت و داستان متاسفانه در حد چند خط خوانش کتاب،متن روانشناسی و فلسفی عاید بنده ی مخاطب شد!!
شروع داستان در بسیاری از صحنه ها پیش تر از این به شیوه های مشابه به معرض نمایش گذاشته شده و با گذشت چند دقیقه قابل پیش بینی بود.
حدود ۵۰دقیقه از متن،ارجاعات کلیشه ای بود و نکته ی جدید یا تازه ای در درون مایه ی خودش نداشت.
از ویدیو پروژکتور،بهینه استفاده نشده بود.
آنچه در نمایش شنیدیم و به تماشای آن نشستیم،بازگو شد چهار متخصص،اما از هیچکدام به عنوان یک متخصص بازی جذابی گرفته نشده بود.
مجید اسدی و خاطراتی که برای ما از نمایش تاری به جا ماند...
نا هماهنگی هایی بین موسیقی،پخش صدا دیده می شد که با توجه به روز اول نمایش رفع خواهد شد.

پ ن:
جناب عکاس صدای شاتر دوربینت😑
به امید دیدار بزرگواران در نمایش های جذاب تر🙏
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
👤فروغ فرخزاد

هنگامه ی شب به چپ و راست می غلتیدم.
تنها بی خوابی ام با من بیدار بود.
به هنگام سپیده دم،با زانوانی سست،به سوی پنجره قدم بر میداشتم.
اما ... دیدن ادامه ›› از دریچه ی پنجره تنها تاریکی با من هم صحبت بود.
قدمی بردار،قدح را از جام پر کن که به سلامتی هیچیدن و پوچیدن بنوشیم.
خود بدان آگاهم که چقدر کسالت دارم.
چرایی آن آگاهی است...!
آقایان،دانستن بیماریست.
تاریکی،دوست قدیمی ام بود.
هر دو عمیق بودن را به خوبی از بر بودیم.
کشف می کردیم مسیر را،امامنتهی به رنج بود.
تشنه ی انتقام بودم.
از همه چیز؛
از خود،نور،تاریکی،رنج...
رنگ قرمزش،چراغ راهمان بود.
بدون تاریکی جسارت می خشکید.
به او گفتم مرا بردار تا لباسم بیفتد.
لباسی که نور بر تنم کرده بود.
به گوشه ای پناه بردم.
شمعی روشن بود.
کالبدم چغرتر از آنی بود که به یاد دارم.
روحم به دنبال رهایی بود اما...
تاریکی را یاد آوردم که قول و قراری داشتیم.
پرسید چه بود؟
قرارمان شبی که ماه آن دو نیم است،نیمی از آن درخشان و نیمی دیگر را مه پوشانده،یک و خنجر و گلی سرخ...
اما انگار از یاد برده بود...



شب بسیار درخشانی سپری شد.
به اتفاق دوست بسیار بزرگوار و نیک صفت،جناب دکتر فراهانی به تماشای این اثر نشستیم.
جناب مساوات،به مساوات شب نخست اثر بسیار درخشانی را اجرا کرد👌
در بخش های مختلف،جناب مساوات تغییراتی به جا و درست در آغاز هر بخش ایجاد و به اجرا در آورد.
در بخش ۹ یا همان تاریکی بازیگر مصنوعی،حتی بنده که یکبار نمایش را دیده بودم،به یکباره کاملا غافلگیر شدم...
تاریکی ۹ پاسخی بود به تمامی عزیزانی که اذعان داشتند،صدا به صورت کامل و یا بخش بخش ضبط شده و ایشان لب خوانی می کنند.
تمام عزیزان و رفقای تئاتری رو به تماشای دوباره این نمایش دعوت میکنم.
هر چه از موسیقی،متن و نورپردازی تعریف کنم،قطعا کم گفته ام.
اجرایی مونولوگ وار همانند این اجرا قطعا کم نظیر بوده و خواهد بود.
با گذر زمان،نمایش روز به روز بهتر و عالی تر خواهد شد.
هر بار که اثر را تماشا می کنم از خودم می پرسم؛
چنین چیزی چطور مقدور است؟
بی نظیر👏🌺
سینا (sinari1)
درباره نمایش تلقین i
اجرای جالبی بود.
آقا سجاد کریم دخت و خانم ناظری چه کردید👏👌
درجه یک بودید
موسیقی متن ضرب آهنگ بسیار خوبی داشت.
اما متاسفانه در خصوص متن و بازی برخی دوستان،یک مرتبه نمایش دچار افت می شد که سناریو هم بی تاثیر نبود.
خسته نباشید عرض میکنم خدمتت تک تکتون🌺
درود به شما
ممنون از نظراتتون💙🙏
۲۴ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کنیاکش خوبه...
میخوری؟؟!
من هنوز مست نیستم،فقط مستانه در این میان میرقصم...
میان چه چیز؟
کلمات...


کویر روحم از بارش سیر بود.
بارشی از پرسش ها،از بودن و یا نبودن ها...
در درونم آنقدر کلمه ها به یکدیگر سایش داده شده بود که حاصل آن چیزی ... دیدن ادامه ›› جز فرسایش نبود.
فرسایشی از جنس تمنا و خواهش...
این بارش آنقدری ادامه پیدا کرد که در درون خود گمشده بود.
عمقی در سایه ی سایه ها.
ناگهان نوری ما را به سمت یک بندرگاه راهنمایی و سوق داد.
کشتی های بسیاری دیده می شد...
اما چرا کشتی من لنگر نمی انداخت؟
در کدام اقیانوس پنهان شده بود؟؟
شاید هم در میان آب ها زندانی شده بود...
دوباره ها را مرور می کردم تا این که بوق آخرین کشتی ناگهان اولین ستاره را روشن کرد.
کمی انتظار ها و این بطالت را معنی بخشید.
طولی نکشید که ناگهان این ستاره نیز بی فروغ شد.
به راستی اقیانوس نیز برای من مرد.
تمام پرسش هایم همانند کلکی بود که به یکباره ترکه هایش را به کشتی هدیه می داد...
اما نکند کشتی هم دروغی بیش نباشد!
به مسیرم ادامه خواهم داد.
تنها نیستم،عابر هایی که در نور یکدیگر را پیدا کرده بودیم نیز همراه من هستند.
سرما،رعشه به تنشان انداخته بود.
سرمای گم شدن بود...
انتطار داشتند رخی بنمایاند
اما یاوه ای بیش نبود...
خودمانیم؟
کسی غیر از ما دو نفر نیست؟
بیا به این یاوه ادامه دهیم،چرا که همین را سعادت می پندارند!
نفر دوم نیز خود بودم...





با احتساب تاخیر های پیش از آغاز و پایان نمایش، ۱ روز(۲۴ساعت) به تماشای کارامازوف آمدم.
بگذارید اینگونه توصیفش کنیم؛
صبح،ظهر و شب
هیچکدام کدام شبیه یکدیگر نبودند که به جذابیت این اثر می افزایید.
جسارت اجرای بداهه در لحظه،همان چیزی بود که مرا به خود فرا می خواند.
توصیفش به مانند یک مهمانی، به میزبانی جناب داستایوفسکی به راهنمایی جناب خیل نژاد و رفقایشان بود!
شبی در دل تاریکی و سرمای روسیه با چاشنی آلمانی!!
امشب چند لحظه ای خیره در چشمان ایوان بودم بدون آنکه پلک بزنم.
تسلط جناب شجره مثال زدنی بود.
تغییرات محسوسی به نسبت چند اجرای قبل شاهد بودیم که روند داستانی جذاب تر می کرد.(مخصوص پس از آنتراکت نخست)
امان از پرفورمنس خانم بهرامیان👌
کلمات از زیبایی این اجرا قاصرند.
روانم از آنچه امروز و امشب شاهدش بود،شاد گشت
دست مریزاد🙏🌺
خوب وقتی میگید تغییرات محسوسی هم داشته من مجبورم برای بار چهارم هم ببینمش😂
۲۱ اردیبهشت
سینا
اینطور که شما فرمودی احساس میکنم کمه!😂
فکر کنم این حرفم نیروی محرکه شد 5 بار دیگه ببینین :)
۲۱ اردیبهشت
حسین چیانی
فکر کنم این حرفم نیروی محرکه شد 5 بار دیگه ببینین :)
دقیقا😂😂👌
۲۱ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید