در حــال و هــوای ِ مفیـستـوفِـلس.
" مینوشم به سلامتی خانهی ویرانمان،
همچنین به سلامتی همهی شیاطین زندگانی،
به سلامتی تنهایی دوسویهمان،
و به سلامتیات مینوشم.
به سلامتی چشمها، مرده و سرد،
به سلامتی لبها، خفته و خیانتگر،
به سلامتی زمانه، زمخت و ستمگر،
به سلامتی همین که هیچ خدایی نجاتمان
... دیدن ادامه ››
نداده است."
_آنا آخماتووا_
در پس این شعر، پژواکی از همان فاجعهای شنیده میشود که کلاوس مان در «مفیستو» به تصویر میکشد؛ لحظهای که انسان برای اندکی امنیت یا قدرت، روح خویش را به تاریکی میسپارد.
_ او حریص توجه و پیشرفت است. درد کودکیاش شبیه کابوس دلقکی ترسناک گلویش را میفشارد؛ مبادا نرسد و نشود! مبادا در گمنامی هنری و نچشیدن و لمس آرزوهایش، زندگیاش به سر رسد. مبادا به فقر برگردد.
شبیه من است، شبیه تو، شبیه همهی مفیستوفلسهایی که بین ما زندگی میکنند. او شهوت دیده شدن دارد؛ آزادیاش را میفروشد، عشقاش را، روح هنریاش را، و اکنون در میان نفیر گلوله، آتش و خون دوستانش، بیتفاوت میچرخد و میرقصد.
حال، همهچیز دارد اما عطش ارتقای او سیریناپذیر است. آنقدر پیش میرود که ابلیس هم حیرتزده میشود. آخر او انسان است. انگار که نه ابلیس و شیطان مرسوم، بلکه موجودی بیدل و آزصفت با لب هایی طمعآلود بر رگهایش بوسه زده و اینگونه مرعوب و شیفته، روح و جسماش را به تسخیر امیال خویش درآورده است؛ فقط برای داشتن اندکی بیشتر از هر چیز... .
او نظارهگر است اما نمیخواهد ببیند؛ میشنود اما نمیخواهد گوش دهد. خاکستری است؛ متمایل به تیرگی ابدی. انباشت شهوت ِ شهرت و منافع شخصی. چه آشناست این هیولای فرصتطلب! تا جایی پیش میرود که تمایزی میان خود واقعی و نقاب نقش شرورش نمییابد؛ و آن لحظهای است که «خود» سقوط کرده و نقابی که دیگر از جوهرهی خویش جدا نیست.
_ نمایش برای من از همان لحظهی دیدن پوستر و خرید بلیت شروع میشود؛ از همان فونت گاتیک اسم و تصویری که غرور، تکبر و تاریکی را تداعی میکند: مردی تنها با ردایی بلند، تکیهزده بر چترعصایی اش. از تگ موضوع که به درستی نسبت به مضمون اشاره دارد و صرفا با عنوان مرسوم و بیفکر «تلفیقی» شما را با انبوهی پرسش و تردید رها نمیکند.
[ کیو کیو! بنگ بنگ! ]
_ سازهای آهنی نسبتاً مرتفع که دو جهان میسازد: دو طبقه، دو دیدگاه، دو روایت از یک تاریخ معین. گاهی همسو و مکمل، گاهی متفاوت و تلنگری که حقیقت را عریان در برابر دیدگان مخاطب میگذارد. گاهی هم صدای پای عابران بر آن و جیرجیر پیچ و مهرههایش، خراشی بر گوش است.
«مفیستوفلس» تکاملیافتهی اثر قبلی کارگردان، یا دستکم در راستای همان تفکر است. از هوبرت میگوید، از گوستاو، مفیستو، هملت، فاوست. گمان میکنم تمام این متن برای درخشش تواناییهای کارگردان مهیا شده است.
تکرار دیوارهای شیشهای، پرفورمرها، سایهها، برخی دیالوگها که عمداً بازگو میشود، همه ی آنها مخاطب را به فضای کار قبلی گره میزند.
نمایش شایان توجهی است، اما آتش آن هیجان منحصربهفردی در من روشن نکرد. نه آنکه صرفاً از ضعف اثر باشد؛ شاید شخصاً بیش از حد آن مفاهیم و رویدادها را دیده و زیستهام و اکنون مثل دانای کل، بدون غافلگیری پایان را به تماشا نشستهام. با اینحال، نمیتوانم انکار کنم که از مسیر و طول اجرای آن لذت نبردم.
" + تئاتر شما رقتانگیزه!
- رقتانگیزتر از پیشوای مفتضح شما که میخواد یک کشور رو نجات بده؟! "
در مورد شخصیتهای داستان:
_ اتمسفر اثر روایت اتفاقات سیاسی و تاریخی آلمان در دو شهر هامبورگ و برلین است، در بحبوحهی پایان جمهوری وایمار و ظهور نظام تکحزبی تمامیتخواه و ایدئولوژیک. تنالیتهی رنگهای سرد و خنثی در گریم و لباس، حتی نُتهای موسیقی، القای سرکوب، وحشت و نزول انسانیت است.
[ تئاتر انقلابی: کیو کیو! بنگ بنگ! ]
ما با این دو شهر و نمایشهایش و موسیقیهایی که متناسب با تم آن اجرا میشود کاملاً همراه میشویم و جغرافیا نیز شخصیت داستانی پیدا میکند. گوستاو و نقشهای متعددش که درخشان اجرا میشود را نیز باور میکنیم، اما به علت شخصیتپردازی کمرنگ اکثر کاراکترها، با درد و غمشان چندان حس اندوه و همذاتپنداری در من برانگیخته نمیشود. چرا که آن شخصیتها برایم مهم نشدهاند، تعریف نشدهاند و باور عمیقی نسبت به آنها ندارم.
البته شاید نویسنده آگاهانه چنین کرده است، چرا که در دنیای گوستاو، آدمها صرفاً ملعبهای هستند برای تکامل نیازهای مادی او. (برخلاف شخصیتهای نمایش قبلی کارگردان که حتی اسمشان را هم نمیدانستم، اما با عددی که وارد اردوگاه کار اجباری شده بودند و هویتشان خلاصه در چند رقم بود، قلبم مچاله میشد.)
اگر انسجام در داستانگویی و پردازش شخصیتها با غنای بیشتری شکل میگرفت، قطعاً تأثیر مضاعفی بر ذهنم میگذاشت.
[ جمهوریخواهی: کیو کیو! بنگ بنگ! ]
_ در طول نمایش، وضعیت دهشتناک حاکم بر جامعه را از زبان قشرهای مختلف، متناسب با جایگاه و دیدگاهشان میشنویم. شاید گمان کنید گاهی شعارگونه است، اما این شعارها یا دیالوگهای صریح ایرادی ندارد، چرا که در راستای داستانگویی کلاسیک اثر و توصیف جهانش بر نمایش مینشیند و کارکرد دارد.
_ هرکجا که موسیقی و رقص در قاب مینشیند، استعارهای از خودباختگی انسانیت و غلبهی نیروی اهریمنی است. البته انتخاب قطعات موسیقی هوشمندانه و قابلتوجه است و در همراهی اثر به مخاطب کمک میکند.
[ زنده باد مردم: کیو کیو! بنگ بنگ! ]
«مفیستوفلس» تنها قصهی یک هنرمند نیست؛ بلکه روایت هر فردی است که برای رسیدن به قدرت یا امنیت، جان و حقیقت درونیاش را به بهای بیانتهایی میفروشد. این اثر دربردارندهی مضمونی ارزشمند است: عمیقترین تراژدی انسان، نه در فقدان اشیاء یا جاه و مقام، بلکه در تهی شدن از خویشتن است.
----------
در آخر، اشارهای داشته باشم به سولوی مفیستو-والس اثر «فرانتس لیست»، پیانیست شهیر مجارستانی، که شنیدناش با یادآوری آنچه دیدهام لذتبخش است.
🎧 Listen to Mephisto Waltz No.1 https://on.soundcloud.com/VfKNjEabPoCUQK6GYk
----------